بر گشادی غلبه کردم... بلاخره. 


─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
اسکات کارت رو از دست فروشنده گرفت و کارت خودشو داد دستش، یک نگاه بهم کرد و گفت:«مگه بهت نگفتم خودم حساب میکنم؟» 
شونمو بالا انداختم و جوابشو دادم:«شاید مالیکا جونت خوشش نیاد که ماله منو حساب کنی» 
اسکات یک هوفی کشید و رفت سمت مالیکا و منم خریدا رو برداشتم و رفتم سمت جواهر فروشی روبه روی سالن.
وفتی داخل شدم یک پسر جوون پشت میز بود بلند شد:«سلام خانوم خوش اومدید چطوری میتونم بهتون کمک کنم؟» 
یک نگاه به دور و بر کردم، خودمم نمیدونم واسه چی اومدم توی جواهر فروشی، همینجوری داشتم نگاه میکردم که چشمم به یک گل سر یشمی افتاد، رفتم نزدیک و درموردش سوال کردم:«این گل سر یشمی واقعیه یا فیکه؟» 
پسره از جاش بلند شد و به سمت گل سر اومد:«خانوم این گل سر واقعیه و از دوره سلسله ی دودمان چینگ¹ به جا مونده» 
گل سر برام آشنا بود، برش داشتم و قشنگ بهش نگاه کردم، کنار گل سر یک نوشته توجهمو جلب کرد، از پسره پرسیدم:«این نوشته چیه کنار گل سر؟» 
پسره یک نگاه بهش کرد و جواب داد:«این رو هیچکس نتونست ترجمه کنه، ظاهرن میگن از خطاطی های شیاطینه که روی گل سر حکش کردن ولی من به شیاطین اعتقادی ندارم، میگم یک انسان عادی حکش کرده» 
نوشته رو خوندم"یک روح در این گل سر خوابیده است"همینو که خوندم فهمیدم گل سر یکی از اجدادمونه، چون هر شیاطینی میتونه حکاکی هایی که از قوم خودش هست رو بخونه، تصمیم گرفتم بخرمش و به ایلیار و اماندا نشونش بدم. 
پولشو حساب کردم و از جواهر فروشی خارج شدم، رفتم سمت ماشین اسکات، قشنگ دور و برو نگاه کردم دیدم اسکات و مالیکا خانوم از اون ور دارن میان، به اسکات گفتم:«ارباب میشه در و باز کنی؟» 
اسکات یک نگاه عصبی بهم کرد و در رو باز کرد از کنارم رد و یک چشم غره رفت"چرا همچین چشم غره میاد؟ مگه دختره وا"سوار ماشین شدیم تا عمارت حرفی زده نشد و اون مالیکا هم تو خودش چپیده بود، ظاهرن یک کار بدی کرده بود. 
به عمارت رسیدیم و هرکسی خریدای خودشو برد تو اتاقش، البته تنها من رفتم تو اتاق خودم اسکات و مالیکا باهم رفتن توی یک اتاق. 
برام مهم نبود... شایدم بود... نمیدونم هرچی هست به من ربطی نداره من توی گذشته آتانمو از دست دادم. 
فلش بک: 
یک نگاهی به آتان کردم:«آتان اون چی داره؟ مگه تو قول ندادی کنارم باشی؟ هوم؟» 
  یک هوفی کشید و با سردی تو چشمام نگاه کرد:«والریا قبول کن علاقه ها عوض میشن» 
لبامو گاز گرفتم و گریمو قورت دادم:«الان انتخابت اونه؟» 
باز با همون سردی نگام کرد:«آره انتخابم اونه، اصلا تو یک شیطانی و من یک انسان چطوری میتونیم باهم باشیم؟»
سرمو انداختم پایین و فقط تونستم یک جمله بگم:«باشه برو» 
از کنارش دور شدم تا جایی که تونستم دور شدم و به سمت دریاچه آبی رفتم، دریاچه ای که هروقت دلم میگرفت میرفتم و همه حرفامو کنارش میگفتم. 
پایان فلش بک: 
وسایل هارو گذاشتم رو تخت و به سمت پنجره رفتم و یک نگاه به آسمون کردم، ماه کامل بود و همه جارو روشن کرده بود، انعکاسش توی دریا افتاده بود و دریا رو قشنگ کرده بود، یک نفس عمیق کشیدم و از کنار پنجره اومدم کنار و لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم"ظاهرن سرنوشتم اینه هربار بخاطر معشوقم یا به خواب عمیق برم یا بمیرم"چشمامو بستم و آروم خوابیدم. 
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
¹سلسله دودمان چینگ(منچو) آخرین سلسله ی کشور چینه که زمان حکومتش از سال 1644تا1911 میلادی بوده. 
پایان فصل اول، یک مدت قراره قشنگامون استراحت کنن تا برای فصل دوم آماده شن، شاید فصل دوم اتفاق های خوب و بد زیاد بیوفته، خودتونو واسه مردن یکی از شخصیت ها آماده کنید.