Paranoia p3

‌       starboy ‌ starboy ‌ starboy · 1403/05/30 12:54 · خواندن 5 دقیقه

برید ادامه 

تو همه چیز رو می‌دونستی.. به خودم اومدم و دیدم منم که هیچی نمی‌دونم.
_ جئون جونگکوک

۱ آپریل ۲۰۲۴
۸:۴۵ صبح ، سئول ،  کره جنوبی
جونگکوک کپی ای که دیروز از پرونده و مدارک گرفته بود رو روی میز گذاشت. تصاویری از صحنه های جرم، برگه ها، رسید ها و فاکتور ها. 
دستش رو کلافه لای موهاش کشید و به سرش چنگ زد
_ با این عوضی چیکار کنم آخه.
هوسوک تقریبا تمام راه رو رفته بود و این اخرش بود، فقط لازم بود جونگکوک یه مدرک پیدا کنه و همه چیز برای کیم تهیونگ تموم بشه. البته جونگکوک هنوز شک داشت همچین شخصی یه جنایت کار باشه اما بهرحال قرار نیست مجرمارو از قیافشون تشخیص بده. 
از جاش بلند شد و کت چرمش رو روی ساعدش انداخت. از خونه بیرون زد و وارد اسانسور شد. درحالی که دستش رو روی کلید p فشار میداد توی اینه‌ به خودش نگاه کرد ، موهاش بلندتر شده بود. اخرین بار دوسال پیش به خاطر خدمت سربازی کوتاهشون کرده بود.
هلمت رو روی سرش گذاشت و لوکیشنی که هوسوک براش فرستاده بود رو باز کرد.
          ‌̼̼   ‌ ‌ ‌̼ ‌̼̼  ‌ ‌ ‌̼̼  ‌ ‌

درحالی که سرشو از پشت دیوار بیرون اورده بود زیر لب غرغر می‌کرد. 
_ آخه مرد من به درد اینکارا نمیخورم که.
چشمش به سوپر مارکت اون سمت خیابون افتاد. خب فقط ۲ دقیقه طول میکشید دیگه؟
هلمت رو دستش گرفت و با احتیاط از خیابون رد شد. وارد مغازه شد و دوتا کیمباپ مثلثی و یه بطری آب برداشت دستش رو داخل جیب شلوارش برد، ابرویی بالا انداخت و اینبار جیب کتش رو چک کرد. لعنتی زیر لب گفت. فراموش کرده بود پول بیاره.
+ مال این اقا هم حساب می‌کنم.
جونگکوک با شنیدن صدای بم و سریعی و حس کردن کسی پشت به عقب نگاه کرد، سرشو بالا اورد. نفسش رو به سرعت بیرون داد و یکم جلوتر رفت. مرد چندتا بسته رامیون اماده رو روی میز قرار داد‌ و کارتش رو به فروشنده داد.
جونگکوک کیمباپ رو به همراه بطری آب برداشت و کمی صبر کرد تا مرد بیرون بیاد و بعد برای احترام خم شد و تعظیم کوچیکی کرد.
_ واقعا ممنونم. نمیدونم چجوری براتون جبرانش کنم..
کیم تهیونگ سرشو تکون داد و ابروهاشو بالا انداخت و لبخندی زد‌.
+ چیزی نبود که.. برای جبرانش.. اگه وقتت خالیه میتونی کنارم بشینی باهم غذا بخوریم
جونگکوک‌ گوشیشو توی جیبش گذاشت و با لبخند روی یکی از صندلیای جلوی مغازه نشست. با خودش فکر کرد کیم تهیونگ شبیه یه مرد ۴۰ ساله رفتار میکنه کمی صبر کرد تا رامیونش رو اماده کنه و بعد کیم تهیونگ رو به روش نشست. 
حس میکرد دمای بدنش به قدری بالا رفته که داره میسوزه. اون پیش یه مجرم.. یا شایدم یه مظنون، داشت غذا میخورد. گاز اول رو از کیمباپ زد و سعی کرد بجوه.. معده خالیش برای بالا اوردن تقلا میکرد. تهیونگ درحالی که ظرف رامیونش رو کمی جلو میورد لب زد
+ مشکلی هست؟ میخوای از این امتحان کنی؟
جونگکوک سرشو تکون داد . بطری آب رو برداشت و کمی ازش نوشید. نفس عمیقی کشید و به غذا خوردن تهیونگ خیره شد. بعد چند ثانیه تهیونگ سرشو بالا اورد و ابروهاشو بالا انداخت و دستشو جلو اورد، اون هم از نگاه خیره جونگکوک معذب بود.
+ من کیم تهیونگم 
جونگکوک حس میکرد الانه که مغزش منفجر بشه. اکتبر! یه جنایت کار بهش پیشنهاد داده بود باهم غذا بخورن و الانم دستش رو جلو اورده بود.. ازونجایی که میخواست بیشتر از این غیر طبیعی رفتار نکنه دستشو جلو اورد و لبخند کج و کوله ای زد. دستش سرد بود.
_ جئون جونگکوک
+ اسم قشنگی داری. جونگکوک، ازش خوشم میاد
توی ذهن جونگکوک فقط یه جمله نقش بست.  قطعا این مرتیکه گِیه... 
‌‌
با چشماش رفتن کیم تهیونگ رو تماشا کرد و بعد گوشیش رو از جیبش در اورد و به هوسوک زنگ زد.
_ چیشد پسر، تونستی بفهمی خونش کدوم واحده؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و درحالی که گوشی دستش بود از خیابون رد شد و کنار موتورش وایساد
+ نه. 
_ ببینم اصلا نیومد خونه؟ طبق تحقیقات من‌باید میومد خو-
+ باهام غذا خورد‌
جونگکوک گیج بود و اصلا نمیفهمید چی داره میگه.. خیلی عجیب بود، اینکه اون مرد اکتبر باشه یا باهاش غذا خورده باشه.. همه عجیب بود.
_ منظورت چیه
جونگکوک لب پایینش رو تر کرد و سرشو بالا اورد، به اسمون تیره رنگی که یدونه ستاره هم داخلش نبود خیره شد.
+ غذا.. باهم غذا خوردیم.. هیونگ مطمئنی اون اکتبره؟ یه تخته ش کمه..
صدای پوف هوسوک از پشت تلفن شنیده میشد. شاید جونگکوک نمی‌تونست درک کنه.. نه! درواقع هیچکس نمیتونست درک کنه. هوسوک خسته بود و باید استراحت می‌کرد.
_ اون‌‌ اکتبره.. امیدوارم باشه، نه. باید باشه!
          ‌̼̼   ‌ ‌ ‌̼ ‌̼̼  ‌ ‌ ‌̼̼  ‌ ‌

کتش رو از رگال اویزون کرد. خونه زیادی سرد بود و کیم تهیونگ حس میکرد سرما توی تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده. دکمه های پیرهنشو دونه دونه باز کرد و پیرهنو از تنش در اورد.
دستی لای موهاش کشید و برگه های روی میز رو برداشت و نگاهی انداخت.
_ خستم.
برگه هارو جا به جا میکرد و نوشته های روشون رو سرسری میخوند، دنبال روزی بود که سردرد و خستگیش تموم بشه، تهیونگ فقط میخواست حالش کمی بهتر بشه.
  با صدای ویبره تلفنش سرشو برگردوند و گوشی رو از کنارش برداشت
_ بله؟
+ کِی حرکت میکنیم قربان؟
_ ساعت ۳ تمام کشتی ها اماده باشن. اگه دردسر درست کنید حسابتونو میرسم. 
تهیونگ بدون اینکه منتظر جوابی بمونه تلفن رو قطع کرد د سرشو بالا برد. از بین پرده های تیره رنگ به اسمون خیره شد. امیدوار بود حداقل یه ستاره ببینه اما آسمون خالی بود. با خودش فکر کرد آخرین باری که ستاره هارو دیده کی بوده؟ 
_ نمی‌دونم.



 

 

 

 

هوسوک این فیک خداست

فعلا با همین سه شخصیت هوسوک / جونگکوک و تهیونگ بسازید تا بقیه رو وارد کنم

( و همچنان ارتایی که نمیدونه داره چه گوهی میخوره و هرلحظه بیشتر میرینه تو خط داستانی:

خواستار حمایت هستیم🙏🏻