رمان irreversible love پارت۱۳
امدم با پارت ۱۳.از این پارت به بعد شرط میزارم.
اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین.
چالش : به نظرتون چرا من اسم رمان رو irreversible love (عشق برگشت ناپذیر)گذاشتم؟جایزه نفر اول:یک عدد اسپویل.جواب درست رو دادن. میتونید از داخل کامنت ها بخونید.
بفرمایید ادامه
ادرین هدیه هایش را لحظه ای زمین گذاشت و دستش را درون جیبش برد.کلیدش را از جیبش در اورد در خانه اش را باز کرد. توانست ماشینش را در سمت راست در تشخیص دهد. حدسش درست بود. راننده اش به خانه امده بود. هدیه هایش را از روی زمین برداشت و داخل خانه رفت. به خانه اش نگاه کرد. خانه اش فقط کمی از تالار کوچک تر بود. چند بار به نینو گفته بود اگر می خواهد جشن بگیرد در خانه او بگیرد اما به حرفش گوش نکرده بود و هر بار بهانه ای اورده بود. در سمت راست حیاط ماشینش قرار داشت. در هر دو طرف حیاط می توانست گل و گیاهان را تشخیص دهد که حیاط را زینت می دادند. این گل ها را جولیکا، خواهرش، پیشنهاد داده بود بگذارند. ادرین، سرش را تکان کوچکی داد و سمت در خانه رفت. سعی کرد در را با هل دادن باز کند اما راننده در را قفل کرده بود. هدیه ها را دوباره زمین گذاشت در باز کرد. بعد از رفتن به داخل خانه چشمش به بطری خالی شراب خورد که روی میز گذاشته بود. قبل از رفتن به تالار ان را خورده بود و مست شده بود. به همین دلیل یادش نمی امد چه در مهمانی گذشته بود. هدیه اش را روی میز گذاشت و داخل اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید و سرش را بین دستانش گرفت. سعی کرد به یاد بیاورد چه حرف هایی به مرینت زده؛ اما یادش نیامد. سر انجام در همان حالت خوابش برد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرش را روی میز گذاشت؛ دیشب از فکر این که چه حرف هایی به مرینت زده بود خوب نخوابیده بود. برای هزارمین بار سعی کرد به یاد بیاورد؛ اما ان موقع، هم اول جشن و هم اخر ان، ادرین مست بود و طبیعی بود که چیزی یادش نیاید. به ساعت نگاه کرد: ۱۲ ظهر. یک ساعت دیگر باید با مرینت چشم در چشم می شد در حالی که نمی دانست چه حرف هایی به مرینت زده است.می ترسید حرفی به مرینت زده باشد که باعث ناراحتی او شود. شرکت الان به طرح میلیون دلاری که مرینت از ان حرف زده بود نیاز داشت. در همین فکر ها بود که ناگهان صدای شکستن چیزی از اتاق مرینت او را به خودش اورد. از روی صندلی اش بلند شد تا برود؛ اما لحظه ای بعد منصرف شد. شاید در جشن به مرینت از حس اشتباهی که به مرینت داشت و الان از ان منصرف شده بود و حس میکرد شعله اش در وجودش فروکش کرده گفته بود؛ و اگر الان انجا می رفت مرینت فکر می کرد احساس او و حرف هایش واقعی بوده است. اما لحظه ای بعد فکر دیگری به ذهنش امد؛ نکند مرینت چیزی را شکسته بود تا...؟ این سوال را در ذهنش کامل نکرد؛ چرا که از جواب ان هراس داشت. راه حلی به ذهنش رسید.تصمیم گرفت به الیا زنگ بزند تا برود و حال مرینت را بپرسد؛ اما این شدنی نبود.الیا اکنون درحال معامله با چند نفر از خریدارانشان بود که قصد داشتند کلکسیون لباس های تابستانه را تا ۱ ماه بعد بخرند. ایده ی دیگری هم داشت؛ اما غرورش به او اجازه این کار را نمیداد. سر انجام تصمیمش را گرفت؛ جان یکی ازطراحانش مهم تر از غرورش بود؛ مخصوصا اینکه قرار بود دو روز دیگر طرح میلیون دلاری اش را به ان ها بدهد. قبل از این که منصرف شود موبایلش را برداشت و به لوکا زنگ زد:« الو سلام لوکا خوبی؟» از صدای لوکا مشخص بود که تعجب کرده است:« ممنون من خوبم تو خوبی؟» ادرین گفت:« لوکا من از اتاق مرینت صدای شکستن چیزی شنیدم ولی خودم به دلایلی نمیخوام برم تو برو ببین چه خبره؟» قبل از این که لوکا جواب دهد تلفن را قطع کرد. می دانست لوکا ازاو می پرسد چرا خودش نمی رود. همان لحظه صدای پای لوکا را شنید که به اتاق مرینت نزدیک می شود. بعد از شنیدن صدای قیژ قیژ در؛ گوشش را به دیوار چسباند تا حرف هایشان را بشنود:« تو اینجا چیکار میکنی لوکا؟» صدای لوکا از پشت دیوار به گوش رسید:« از دفترم صدای شنیدن چیزی شنیدم و نگرانت شدم. گفتم بیام ازت بپرسم حالت خوبه؟» صدای مرینت یواش شد؛ طوری که به سختی از پشت صدای مرینت یواش شد؛ طوری که به سختی از پشت دیوار شنیده می شد:« راستش میخواستم لیوانمو ببرم ابدارخونه و برای خودم قهوه درست کنم که یکدفعه حس کردم یه سوسک دیدم. برا همین ترسیدم و لیوان از دستم افتاد.» از لحن لوکا می توان متوجه شد که حرف مرینت را باور نکرده است:«سوسک؟ تو شرکت؟ تازه تو از سوسک نمی ترسیدی.»مرینت خنده ریزی کرد:« خب یکدفعه اومد...حالا ولش کن. مهم نیست. دیگه برو. کار دارم.» صدای قدم های لوکا از پشت در امد:«باشه باشه. خدافظ. کاری داشتی تو دفترم.» ادرین بعد از اینکه مطمعن شد لوکا از دفتر مرینت در امده بود پشت میزش نشست. میخواست از تلاش اینکه بفهمد چه حرف هایی به مرینت زده دست بردارد؛ کارهای مهم ترین در شرکت داشت که باید انجام میداد. یکی از پرونده هایش را از داخل کشوی میزش برداشت و مشغول بررسی ان شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرینت از روی صندلی اش بلند و شد و قطعه های لیوانی که از روی شدت اعصاب خوردی اش شکسته بود جمع کرد. از لحاظ روحی اصلا حال خوبی نداشت . ادرین دیروز مست کرده بود و مشتی چرت و پرت تحویل او داده بود؛ لوکا درست در دفتری نزدیک او کار میکرد و دو روز دیگر باید طرحی چند میلیون دلاری که حتی یک خط از ان نکشیده بود تحویل میداد. زویی هم تا چند روز درگیر بود و فرصت فکر کردن به مشکلات مرینت را نداشت. به جمع کردن قطعه های ان ادامه داد. به اخرین قطعه که رسید یادش امد لیوان را از کجا اورده بود:این لیوانی بود که لوکا در اخرین قرارشان به او داده بود.
پایان پارت ۱۳
شرط:۱۸ لایک و ۳۰ کامنت
حتما حدس هاتون برای چالش رو داخل کامنت ها بنویسین شاید درست بود😉