💔سرگذشت تلخ مرینت💔p11
بفرمایید ادامه مطلب
________________________________________________________________
بعد از مهمونی:
فندک و روشن کردم و گرفتم جلوی صورتش
سیگارشو گذاشت رو لبش و روشنش کرد
کام عمیقی به سیگارش زد
با صدایی گرفته شروع کرد به حرف زدن
-من اگه چیزی میگم واسه خودته
من نگرانتم
هیچ وقت نخواستی اینو بفهمی
وقتی من میتونم کمکت کنم چرا نمیذاری؟
+لئو
من تا اینجا کم سختی نکشیدم
کم بار زندگی رو دوشم نبوده
ولی فقط به این امید دارم ادامه میدم که تونستم
که از پسش بر اومدم
به خدا من دلم نمیخواد کسی کمکم کنه
وقتی خودم میتونم
میدونم سخته
میدونم کار مناسبی نیست
ولی من عادت دارم
من اینطوری حالم بهتره
دستشو انداخت دور بازوم
-من نمیخوام اذیت شی
دلم میخواد همه چی مثل قبلا شه
ولی تو نمیذاری
+درست میشه
همه چیز مثل قبل میشه قول میدم
ولی سعی نکنید جلومو بگیرید
همین که کنارم باشید کافیه
بعد از سیگار لئو باهم وارد پذیرایی شدیم
آلیا با لحن خنده داری گفت
-حل شد عصبیا؟
لئو گفت
– من عصبی نشدم
فقط نگران بودم
که الانم به تصمیش احترام میزارم
آلیا: اوهو
چه با شخصیت
برای اینکه جو عوض شه گفتم:
+ کی با فیلم ترسناک موافقه
جفتشون استقبال کردن
لئو رفت یه فیلم خفن پیدا کنه
من و آلیا هم خوراکی برداشتیم که موقع فیلم دیدن بخوریم
اخرشم لئو فیلم smaile رو پلی کرد
فیلم تقریبا ترسناکی بود
ولی ما انقدر دلقک بازی در اوردیم که
بیشتر شبیه فیلم کمدی شده بود
نیم ساعت از فیلم گذشته بود که گفتم من برم دستشویی
انقدر محو فیلم بودن که جوابمو ندادن
انگار نشنیدن
منم اروم از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم
از کمد دیواری ملحفه ای سفید رنگ در اوردم
و انداختم رو خودم
کرم افتاده بود به جونم که اینارو بترسونم
اروم اروم به سمت بچه ها رفتم
اصلا حواسشون به من نبود
و منم دقیقا کنارشون وایساده بودم
معلوم بود قسمت ترسناکفیلم بود که صدای تلویزیون به خاطر اهنگ ترسناکی که داشت خیلی زیاد شد
آلیا از ترس هینی کشید
که یهو منو دید و شروع کردن از ته دل جیغ زدن
و پشت سرش لئو داد بلندی از ترس زد
بلند زدم زیر خنده
همین که خواستم ملحفه رو از روم بردارم
لئو از ترس و ری اکشنی که نشون داد کنترل پرت کرد سمتم که دقیقا خورد به پیشونیم
دستمو گذاشته بودم و رو پیشونیم و از ته دل میخندیدیم
انگار که تازه به خودشون اومدن
آلیا حمله کرد سمت منو
و لئو شروع کرد به بد و بیراه گفتن
با اینکه پیشونیم خیلی درد میکرد
ولی انقدر اون وضعیت خنده دار بود که نمیتونستم جلو خندمو بگیرم
آلیا خودشو انداخته بود روم
و سعی میکرد مثلا کتکم بزنه که با وساطت لئو بیخیال شد
آلیا خودشم خندش گرفته بود و گفت
-خیلی احمقی به خدا
نگفتی سکته میکنم
+ ولم کنید بابا دیونه ها
کشتید منو
داداشت که کنترل میزنه تو سرم
خودتم که زدی لهم کردی
-حقتهههه
باید از بالکن بندازمت پایین
تقریبا بیست دقیقه اینا منو فحش میدادن
و من میخندیدم
که بالاخره کوتاه اومدن و دوباره فیلم و پلی کردن
صبح چشامو باز کردم
ساعت ۹ بود
دیشب هر کدوممون یه جا ولو شدیم و خوابمون برد
آلیا و لئو هنوز غرق خواب بودن
از جام بلند شدم
سعی کردم بی سر و صدا یکم خونه رو جمع کنم
بعدش چایی دم کردم و رفتم اتاق که حاضر شم برم خونه خاله به مامانم سر بزنم
از خونه زدم بیرون و ماشین گرفتم به سمت خونه خاله
این چند وقت خیلی ولخرجی کردم
به امید حقوقی که تابش قولشو داده بود
خداکنه که فردا شروع به کار کنم و نزنه زیرش.
سر کوچه خاله اینا پیاده شدم
و از میوه فروشی سر کوچشون خرید کردم
در زدم و صدای خاله رو شنیدم
-بله؟
الان میام
بعد از چند ثانیه در باز شد
+سلام خاله
-سلام عزیز دلم
خوش اومدی
وارد حیاط شدم
خاله تا میوه هارو دستم دید
شروع کرد
-مرینت این چه کاریه میکنی اخه
چرا هر دفعه یه چیزی میخری
+خاله واقعا من کاری نمیکنم در برابر لطف شما
صدای مامان به بحث خاتمه داد
_مرینت تویی مادر
چقدر دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفت از این حرف مامان
+سابین خانم هنوز ۲۴ ساعت نشده رفتما
-من تورو یک ساعت نبینم دلتنگ میشم.
مگه نگفتی از امروز میری سرکار
اصلا حواسم نبود
سعی کردم عادی باشم
+اره
ولی دیشب گفتن از فردا بیا
مامان با یه حالتی نگاهم کرد که انگار حرفمو باور نکرده
ولی واقعیت همین بود
جونز گفت از فردا بیا
گوشیم زنگ خورد
آلیا بود
+جانم
صدای خواب الودش پیچید تو گوشم
-کجایی تو؟
+اومدم به مامانم سر بزنم
چرا؟
-هیچی خواستم ببینم کجایی
زود بیا
خداحافظ
نذاشت جوابشو بدم و قطع کرد روم
خاله از اشپز خونه صدام زد
-مرینت
یه لحظه میای خاله
+چشم
الان میام
وارد اشپز خونه شدم
+جونم
-ناهار میمونی دیگه
چی درست کنم؟
+اره میمونم
هر چی راحتی عزیزم
-بگو دیگه
تعارف نداریم که
+اممم
از اون آش رشته خوش مزه ها که درست میکردی
خاله خندید و گفت
-یه جوری فکر کردی
گفتم فسنجونی
چلو گردنی
چیزی میخوای
خندید و ادامه داد
-بله که درست میکنم خوشگل من
گونشو بوسیدمو از اشپز خونه اومدم بیرون
چشمم افتاد به حیاط
مامانم و دیدم که تو حیاط داشت به ادرین پول میداد
و یه چیزی بهش سفارش میکرد
تعجب کردم
یعنی ادرین از مامانم درخواست پول کرده؟
هر چقدر هم عوضی بود دیگه این کارو نمیکرد
از شرایط زندگی ما خبر داشت.
خودمو به ندیدن زدم و اومدم نشستم
مامانمم بعد چند دقیقه اومد داخل و کنارم نشست
منو کشید تو اغوشش
از ته وجودم نفس عمیقی کشیدم
مامانم یه بوی خاصی داشت
یه بوی قشنگ که فقط مخصوص مامانم بود
بوش انقدر خاص بود که میتونستم به جرات بگم اندازه بوی نوزاد
حس خوب میداد بهم
بوسه ای رو موهام زد
+مامان
-جان مامان
+همه چی درست میشه باشه؟
قول میدم بهت
-میدونم مادر
تو حالت خوب باشه من دیگه هیچی از خدا نمیخوام
+قربونت برم که انقدر مهربونی
-پاشو بریم تو اشپز خونه پیش خالت
تنهاست
+چشم
بلند شدیم و باهم وارد اشپز خونه شدیم
خاله مشغول آش درست کردن بود
رو به مامان گفت
-به خاطر مرینت خانم امروز آش درست میکنم
مامان لبخندی زد
_دستت درد نکنه
مشغول تعریف کردن شدیم
از هر دری حرف میزدیم
از شغل جدید من ، از گذشته و
آینده
فکر کنم نیم ساعت گذشته بود که صدای در اومد
ادرین بود.
این چرا این ساعت خونس؟
چند دقیقه بعد اومد داخل اشپز خونه
با دیدنش جا خوردم
مامانم پس واسه همین بهش پول داده بود
ادرین تو دستش یک کیک گرد کوچیک بود و با ۴ تا شاخه گل رز صورتی
مامان و خاله شروع کردن دست
سه تایی تولدت مبارک برام میخوندم
چشمام پر از اشک شده بود
انتظارشو نداشتم
مامان و خاله رو بغل کردم
و ازشون تشکر کردم
نگاهی به ادرین انداختم و زیر لب گفتم
-مرسی
تو اون چند ساعتی که اونجا بودم خیلی بهم خوش گذشت
مامان خیلی حالش خوب بود
و این واسه من کافی بود
موقع رفتن خاله یه قابلمه آش داد بهم که ببرم
هر چی هم اصرار کردم که نمیخواد
گفت به خاطر تو این همه درست کردم.
ساعت ۳ اینا بود که رسیدم خونه آلیا اینارو زدم
منتظر اسانسور بودم که لئو هم وارد لابی شد
-عع اومدی وروجک؟
+بله بله
امشبم مزاحمتون هستم
لبخندی زد
-مزاحم چیه
تو وقتی هستی حال ما خیلی خوبه
صدای اسانسور اومد
وارد شدیم
-اون چیه اوردی؟
+آش رشته
خالم گیر داده بود
-خدااایی؟
قابلمرو از دستم گرفت و درش و باز کرد
- وای چه بویی داررره
چقدر دلم میخواست
اخ اخ
+واقعا؟
خوب شد اوردم
نمیخواستم بیارم
-عقل نداری مگه؟
+اخه خودم یه دل سیر خوردم
-نامردی دیگه
آسانسور رسید
آلیا جلو در منتظر بود
-عع باهم رسیدید
تا خواستم جوابشو بدم
گفت
-اون قابلمه چیه؟
+آش رشتههه
-وای ایول
خیلی دوست دارم
خندیدم
+بچه ها اگه میدونستم انقدر دوست دارید بیشتر میاوردم
وارد خونه شدیم و آلیا سریع قابلمرو از دستم گرفت و گذاشت رو گاز که داغ شه
+مگه از قحطی اومدیییید ؟
بعد از اینکه با کلی تعریف و تمجید از دست پخت خاله غذاشون تموم شد
کامران گفت
-بچه یه برنامه واسه امشب بچینیم
+چه برنامه ای؟
آلیا با ذوق دستاشو به هم زد
_بریم شهر بازی؟
+وای اررره
ادامه دارد...
_______________________________________________________________
برای پارت بعدی ۱۱ لایک و ۳ کامنت فعل خدافط