the court of love♥️ p12♥️

S.k S.k S.k · 1403/05/19 15:38 · خواندن 9 دقیقه

سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت خب من‌ اومدم با پارت جدید اگه پارت های قبل رو لایک نکردید و کامنت نزاشتید حتما لایک بکنید و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت حالا برید ادامه مطلب♥️😉


شروع پارت جدید ادامه پارت 11 
از زبون مرینت : 
منتظر رئیس قبلیه بودیم‌ که بالاخره با چند تا خدمتکار که دستشون سینی غذا بود وارد خیمه شدن :
رئیس قبلیه : خب براتون گفتم غذا های خوب بیارن امیدوارم که بپسندید. 
مرینت : ممنونم ازتون همینا برامون خوب و  کافیه .
رئیس قبلیه : بفرمایید شروع کنید .
همین که رئیس قبلیه این حرف زد شاهزاده با بازوش به بازوم زد و آروم گفت : من میترسم بخورم ولی فکر کنم چاره دیگه ای نداریم مگه نه ؟؟
گفتم : نگران نباش بخور …
رئیس قبلیه : نگران نباشید توش چیزی نریختیم. 
میتونید با خیال راحت میل کنید ولی برای اینکه کاملا خیالتون رو راحت کنم اول خودم میخورم بعد از من شما هم میتونید با خیال راحت میل کنید .
مرینت : ببخشید ما منظوری نداشتیم ولی خب جون خودمم مهم نباشه جون شاهزاده برام مهمه چون بالاخره جانشین پادشاه ایشون هستن . 
رئیس قبلیه : نه میفهمم حق با شماست .
بعد اینکه رئیس قبلیه چند قاشق از غذا برداشت ما هم شروع کردیم به خوردن واقعا خیلی گشنه مون بود جوری که حتی ی لقمه هم ازش نموند .
بعد اینکه کاملا سیر شدیم و غذا رو تموم کردیم بهمون ی خیمه دادن تا شب رو اونجا بمونیم .
رفتیم تو اون خیمه و جاهامون رو باز کردیم .
بعد اینکه روی تشک دراز کشیدم سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمی اومد و نمیدونم چرا دلشوره هم داشتم .
اون‌قدر چپ و راست کردم که آخر سر شاهزاده گفت : نمیتونی بخوابی نه؟؟
گفتم : نه نمیتونم بخوابم در واقع خوابم نمی‌بره . شما چرا نخوابیدید شاهزاده. 
گفت : بذار اول اینو بگم بعد باهم صحبت کنیم . لطفا منو شاهزاده یا شما و… صدا نکن کلا رسمی منو صدا نکن تو یا آدرین صدام کن رسمی دوس ندارم دوس دارم خودمونی حرف بزنی .
منم نمیتونم بخوابم چون اصلا احساس خوبی نسبت به اینجا ندارم میترسم شب بیام ما رو بکشن .
گفتم :اولا تو هم نگفته بودی من بازم خود به خود وقتی حرف میزدم گاهی تو صداتت میزدم  و گاهی شما فقط با این حرف ات کار منو راحت کردی  و دوما منم دلشوره دارم فقط نمیدونم چرا .
گفت : چون تو هم نسبت به اینجا حس خوبی نداری .

گفتم :  نه اصلا ربطی نداره فقط نگران خانواده هامون هستم میترسم در نبود ما و فرمانده عقرب بلایی سرشون بیارن.
گفت : نگران اونا نباش اونجا به اندازه کافی سرباز و نگهبان هست

گفتم : آره حق با توئه ولی خب اون شب یاد‌ نیست که چجوری بهت حمله شد ؟؟

گفت : اره یادمه فقط ی لحظه‌  تو تو اینو از کجا‌ میدونی ؟؟ از کجا میدونی بهم حمله شده ؟؟؟
وای عجب سوتی دادم الان چطوری جمعش کنم این ماجرا رو فقط عقرب میدونه پس میندازم گردن اون .
گفتم : خب تو راه قصر عقرب رو دیدیم و  عقرب بهم گفت که حواسم به تو باشه تا ی وقت دشمنان مون بلایی به سرت نیارن  .

با تعجب گفت : عقرب چطوری تونسته منو بسپاره به دست ی دختر ؟؟ و عقرب چقدر دهن لقه فکر میکردم دهنش کیپه کیپه .

با صدای کمی بلند و عصباني گفتم : اولا من ی دختر معمولی نیستم من خودم ی پا جنگجوام و دوما چون من دست پرورده خود عقرب هستم و چون بهم اطمینان داره بخاطر همین شما رو سپرده به دست من و سوما چون عقرب نگران شما بود بهم موضوع رو مطرح کرد اگه نگران تون نبود موضوع رو مطرح نمی کرد دهن اون کاملا کیپه .

گفت : امم فکر کنم حق با توئه. میگم عقرب رو دوست داری نه ؟؟
گفتم  : نه چه ربطی داره اون فقط ی استاد بود برام و تمام . یکی هم رابط من و اون به شما چه ربطی داره ؟؟
گفت : هیچی ولش فقط برام سوال بود برای همین پرسیدم .
گقتم: پس منم باید در مقابلش ی سوال بپرسم اگه مشکلی نداری میتونم بپرسم؟ 
گفت : آره بپرس راحت باش .
گفتم : تا حالا شده عاشق دختری بشی ؟
گفت : نه هیچوقت عاشق دختری نشدم چون شاهزاده ها باید عاشق دخترای اشرافی بشن ومنم چون از دخترای اشرافی خوشم نمی اومد و تا اخر عمرم هم که شده خوشمم نمی یاد . عاشق اونا نشدم و چون حق ورود به جای عمومی و پر از مردم رو هم نداشتم از بین دخترای رعیت هم عاشق هیچکس نشدم . 
اینطوری شد که هیچوقت عاشق دختری نشدم و کمتر از ی سال فرصت دارم که برای خودم دختری رو  انتخاب کنم واگرنه پدرم برام انتخاب میکنه و مجبورم انتخاب پدر رو قبول کنم . 
با اندوه و غم گفتم  : واقعا خیلی غم انگیزه و اینکه چرا مجبوری انتخاب پدرت رو قبول کنی ؟؟ میتونی قبولش هم نکنی و از پادشاه شدن دست‌ بکشی یا دنبال ی دختر خوب باشی و بعد پیدا کردنش پادشاه این کشور بشی .


گفت :به خاطر تئودور مجبورم انتخاب پدر رو قبول کنم چون تئودور دوس نداره پادشاه بشه و من اگه انتخاب پدر قبول نکنم پدرم تئودور رو مجبور میکنه به اجبار  پادشاه بشه . و اینکه همه ی دخترای اشرافی رو ی دور دیدم واقعا هیچکدوم اش رو دوس نداشتم .


گفتم : واقعا شما شاهزاده ها هم زندگی سختی دارین انسان با عشق و محبت زنده است اگه تو زندگیش عشق و محبت نباشه اون انسان از لحاظ  روحی بنظرم مرده و فقط جسم اش که زنده است .

گفت : راست میگی اگه تو زندگی ی انسان کسایی که دوسش دارن و و کسایی رو که دوسش داره  نباشه دیگه اون انسان به قول خودت از لحاظ روحی زنده نیست فقط جسم اش زنده است . به خاطر همین من همیشه از مرگ میترسم از مرگ اطرافیانم از مرگ خودم ...

از مرگ اطرافیانم میترسم چون نمیدونم بعد اونا قراره چطور به این زندگی ادامه بدم .
و از مرگ خودم میترسم چون نمیدونم اونا بعد من قراره چیکار کنن و نمیدونم بعد مرگ قراره کجا بریم و این مجهول ها منو میترسونه.
ی سوال تو هم  از مرگ میترسی ؟؟

با اندوه و تأسف گفتم : نه من خیلی وقته که از مرگ نمی‌ترسم . در واقع از وقتی که مادرم رو از دست دادم از اون روز دیگه ترسی از مرگ ندارم قبل اون خیلی می‌ترسیدم ولی دیگه بعد رفتنش سعی کردم به این چرخه بدِ روزگار عادت کنم .
هر چند بازم کمی تو وجودم ترس از مرگ هست اون ترس هم بخاطر پدر و ماریان هست اونا امانت های مادرم هستن اگه خدای نکرده چیزیشون بشه من نمیتونم جواب مادرم رو تو اون دنیا بدم . 
گفت : متاسفم ولی خودت چی خودت از مرگ میترسی یعنی منظورم میترسی که بمیری؟؟
قطره اشکی که از گوشه چشمم می‌چکید رو پاک کردم و گفتم : نه نمی‌ترسم میتونم راحت خودم تو آغوش مرگ رها کنم تا حداقل ی بار هم شده اون چشای زیبای مادرم رو ببینم .      

 من بعد مادرم خیلی سعی کردم به زندگیم خاتمه بدم  ولی نشد در واقع خودم نخواستم چون من باید به ماریان خواهری و مادری رو باهم میکردم و اینجوری شد که کاملا به نبود مادرم عادت کردم و نسبت به مرگ نترس شدم .
شاهزاده با صدایی که غم توش موج میزد گفت : امم متاسفم واقعا خیلی ناراحت شدم . به نظرم زندگی بدون پدر و مادر معنای خاصی نمیده  اگه اونا نباشن زندگی به هیچ دردی نمیخوره البته به ی شرط به درد میخوره اونم اینکه عاشق ی کسی بشی و بتونی نبود اونا رو با وجود اون کس جبران کنی .
گفتم : هیچ فکری در این مورد ندارم واقعا هیچ فکری . میدونی من میترسم از اینکه بیام به ی کسی دل ببندم و اون رو هم مثل مادرم از دست بدم . پس بهترین کار اینکه تا آخر عمرم دل به کسی ندم تا با رفتنش دوباره زجر های گذشته رو نکشم .
گفت : حق با توئه ولی اینجا دو تا نکته  وجود داره که باید به اونا هم توجه کنی اولا نمیتونی که ی عمر تنهایی زندگی کنی بالاخره ی روزی ماریان ازدواج میکنه و بالاخره ی روزی پدرت هم از این دنیا میره و فقط تو میمونی  و اونوقت که کسی نیست  بیاد باهات حرف بزن بیاد باهات همدردی کنه و … اونوقت که میفهمی تنهایی سخته و دقیقا اونوقت میفهمی که چه اشتباهی کردی .
من خودم ی مدت به دلایلی تو ی جایی حبس بودم و اونجا کاملا تنها بودم حتی پدر و مادرمم بهم سر نزدن . تو اون مدت خیلی زجر کشیدم بخاطر همین میگم تنهایی رو انتخاب نکن تنهایی سخته . 
دوما معلوم نیست که اول تو ممیری یا اون پس نترس و عاشق شو عاشق کسی که لیاقت ات رو داره ولی باید مواظب باشی که این عشق بهای گرونی برات نداشته باشه .
گفتم : ممنونم ازت واقعا ممنونم . حتما در مورد حرفات فکر میکنم . 
خمیازه ای کشیدم و ادامه دادم : بهتره دیگه
بخوابیم چون دیگه واقعا خوابم میاد . 
شب بخیری گفتم خوابیدم .



آدرین : 
بعد ی مکالمه طولانی شاهدخت خوابید و من فقط خوابیدنش رو تماشا کردم .
دلم براش می سوخت میتونستم حس کنم که چقدر زجر کشیده تا به اینجاها برسه و چقدر تلاش کرده و بازم در حین این نا امیدی ها کم نیاورده و ادامه داده . 
من اولش وقتی که قیافه شو دیدم فهمیدم از همه اشراف زادگان متفاوته ولی الان میفهمم که کلمه متفاوت هم براش نا‌کافیه و نمیتونم براش هیچ توصیفی رو پیدا کنم اون اون خیلی فوق العاده است  …‌
دخترای اشرافی هیچوقت تو عمرشون  کار و تلاشی نمیکنن فقط میشنن و به خودشون میرسن و فقط به فکر ی شاهزاده هستن و همیشه رفتارای خودخواهانه دارن . ولی اون خیلی متفاوته در واقع اون خیلی خاصه  واقعا خوش بحال اون کس که ی روزی مرینت مال اون میشه .
هر چند میتونم اونو مال خودم کنم اونو ملکه این کشور کنم .  ولی این بی رحمیه من نمیتونم این  ظلم بهش کنم اون حق داره عاشق بشه عاشق هر کس دیگه ای اونو نمیتونم بخاطر خودم  و هوس چند روزه ام مال خودم کنم . من که از خیلی وقت پیش تو این بازی عشق سوختم و عاقبتم معلومه . حداقل باید بزارم‌ مرینت  تو اون بازی ببره و عاشق کسی بشی که لیاقت اش رو داره .
همینطور بهش زل زدم تا خوابم ببره ولی خوابم نمی اومد انگار خواب هم باهام سر لج افتاده بود و میخواست بیشتر فکر کنم در این مورد در این موردی که مرینت هیچوقت قرار نیست مال من بشه چون من و اون خیلی متفاوتیم اون ی دختر شجاع و نترسی هست ولی من ی شاهزاده بی عرضه ای که فقط به حرف پدرش گوش میده و نمیتونه به جز عوضی بازی در آوردن  کاری دیگه ای رو هم  انجام بده .


8500 کاراکتر 

خب تموم شد واقعا موندم اینو بدم یا واقعیت رو دارم یک در میون پارت میدم و سعی میکنم از این به بعد زود به زود پارت بدم پارت بعد شرط نداره😁♥️ ولی خب کامنت بدید وقتی کامنت نمیدید خیلی ناراحت میشم😅😁♥️