آن سوی شب 🌑 P1
درمیان دست های اسمان🎵
باران اشک ها بر سرم میبارید!🎵
تنم رنگ جنون و دلم بوی غم گرفت🎵
اما جایی در دور دست ها🎵
پشت اون کوه بلند در کنار سبزه زار ها🎵
رنگ دلتنگی را به چشم دیدم🎵
امید را دربین چشمه های قلبت یافتم اما🎵
نداشتنت برایم بزرگترین گناه بود🎵
زندگی رنگ خون گرفت 🎵
پر میزنم... از دیار تو🎵
شهرک کوچک که نامت را فریاد میزد.. 🎵
پر میزنم به ... ان دور دست ها🎵
جایی که آرزو ها به حقیقت میپیوندد 🎵
همانجا که ظلم وجود ندارد ...جایی در🎵
"آن سوی شب" 🎵
مرینت*
بهار بود. شروع ترم دوم مدرسه ها. این داستان هم مثل بقیه داستانای غمگین شروع میشه... یه روز عادی توی مدرسه جدیدت.
حدود یک یا دوماهی میشه که به فرانسه برگشتم. بعد از سه سال زندگی تو آمریکا حس عجیبی داشتم. بعد از خوردن صبحانه سوار دوچرخه و روونه راه مدرسه شدم.
چرخ ها میچرخید میچرخید.
یه توقف، مدرسه فرانسیس دوپونت...
بزرگ بود. فضای سبز زیبایی داشت و غریب بود، کاملا غریب
بعد از سپری شدن زنگ های کلاسی به سمت پشت بوم رفتم.
دو دختر دیگه هم اونجا بودن، یکی از اونها موهای قهوه ای روشنی داشت که اونهارو باز گذاشته بودو دختر کنارش موهایی مشکی رنگ داشت که پایینش بنفش رنگ بود.. لبخند آرومی داشت.
رفتم سمت گوشه پشت بوم که یکی ازون دخترا گفت_تازه اومدی؟
این جمله رو از دختری که موهاش قهوه ای بود شنیدم
من_اره.. تازه واردم
سعی میکردم با خوش رویی تمام صحبت کنم.
_دوس داری به ما ملحق شی؟
من_چرا که نه!
رفتم و کنارشون نشستم.تا ظهر با جولیکا و آلیا گپ زدیمو خندیدیم. زنگ آخر خورد.. وسایل هامو جمع میکردم که آماده رفتن شم، حقیقتا اون روز خیلی زود گذشت.. ولی.. ای کاش همه ی اون روزا زود بگذرن.
جولیکا_مرینت هنوز عضو باشگاهی نشدی؟
من_باشگاه؟.. هووم خوب یجورایی توی فکر پینگ پنگ و بیسبال بودم
الیا از گردن من آویزون شد_شمشیر زنی چطور؟
من_نه من اصلا بلد نیستم بازی کنم.
آلیا_اوووم.. ماهم خیلی بلد نیستیم توی باشگاه بهمون یاد میدن دیگه!
من کمی تو فکر رفتم. انگار شمشیر زنی زخم سنگینی رو رو قلبم بازبینی کرد.
من بعد کمی مکث_نه.. شمشیر زنی.. همیشه منو دور کرد.
جولیکا_دور کرد؟ ازچی؟
من_از کسی که میخواستم پیشم بمونه💔... من... من... از شمشیر زنی متنفرم!
هیچکدومشون هیچی نمیگفتن..منم کیفم رو انداختم سره شونمو بدون خدافظی از کلاس بیرون اومدم.
قدم های آروم و پیوستم به رانش های تند و محکم تبدیل شد.
میدویدم.... میدویدم... و.. اشک میریختم.
شمشیر زنی منو از تو دور میکرد... همیشه.. از شمشیر و ورزشش... متنفرم... متنفرم.
*جیمز*
من_حس فوق العاده آیه نه؟
_چی؟
من_منظورت از چی چیه ما برترین تیم در فرانسه ایم بهترین و رد کردیم!
_ههههه آره واقعا.. حس خوبی داره!
من_میگم ادرین بعد مسابقه بعدی تا سال دیگش خبری از مسابقه ها نیس تو برنامه ای برای این مدت نداری؟
آدرین_اوووووم.. تاحالا بش فک نکردم
من_اگ برنامه ای نداری میتونی با من بیای اروپا؟
آدرین_اروپا؟؟؟
من_شنیدم کاپیتان چارلز برای درمان ها و یسری آزمایشات رفته اونجا گفتم شاید بتونیم بریم ملاقاتش
ادرین_ایده خیلی خوبه
من_حالا بنظرت خانوادت اجازه میدن؟
آدرین_خانوااادم؟؟؟؟... آره.. فک نکنم مشکلی باشه.
من_عالیه فردا به بچه ها میگم.
ادرین_باشه
عالی میشد یه سفر با بهترین دوستات دیگه چی بهتر ازاین.
مگه تا کی میتونستیم باهم باشیم؟
چارلز، ویلیام، ادام،.. سال دیگ میرن.
و ادرین... هنوز وقت دارم اما آدم که از فردای خودش خبر نداره...
من_گشنت نیس؟
ادرین_نه زحمت نمیدم.. میرم خونه
من_بیخیال بابا زحمتی نیس یک شب که هزار شب نمیشه!
بالاخره بعد کلی اصرار قبول کرد. از پارک بیرون رفتیم. شهر خیلی خلوت بود. امشب کلا حال هوای خاصی داشت.
کمی بعد غرق صحبت شدیم. از مارک لباسهای ورزشی گرفته تا رستوران ها و خوراکی های خوشمزه
رسیدیم به رستوران، داخل رفتیم و نشستیم.
من_راستی ادرین همیشه میخواستم ی سری سوال ازت بپرسم.
ادرین_باش بپرس
من_سوال اول:چندوقته شمشیر زنی بازی میکنی؟
ادرین_خوب، از وقتی یادم میاد شمشیر بازی میکردم. فک کنم ۸ سالم بود شاید کمتر.. تو چی؟
_من دوساله شمشیر بازی میکنم.. سابقه شمشیر زنی من در برابر توئه فسقلی هیچه
هردو خندیدیم. همون لحظه پاستاهامونو آوردن:ببخشید که دیر شد.
من_سوال دوم چطور سمت شمشیر زنی رفتی؟
ادرین_اوووم.. قبلا پدرم شمشیر بازی میکرد و خوب... منم کنجکاو و مشتاق بودم.. وقتی اشتیاق منو دید بهم آموزش داد.
با خنده گفتم_حتما خانوادت خیلی بهت افتخار میکنن که تا این حد توی این زمینه ها موفقی نه؟
منظورم در هر زمینه همه چیز بود. تا جایی که میدیدم همه کاری ازش برمیاد. خیلی خوشحال بودم.
خندیدم.. اما وقتی بهش نگا کردم... ناراحته
سرش رو پایین انداخته بودو به غذا زل زده بود.
این چهره غریبه خنده رو از روی صورتم محو کرد.
یه لحظه فک کردم شاید چیز بدی گفتم!
_ببخشید نباید اینو میگفتم.
آدرین با دستپاچگی گفت:اوه نه نه یاد یه چيزي افتادم برای همین.. خوب فک کنم همین حسو داشته باشن. 😅
(فک کنم؟) منظورش چی بود؟ از طرفی داشتم میمردم از کنجکاوی و از طرفی نمیتونستم سوال دیگه ای بکنم
شاممون که تموم شد پیاده میرفتیم سمت خونه.. من چون با دوچرخه اومده بودم مجبور بودم اونم با خودم حمل کنم.
آدرین_وای پسر چقدر خوردم.. ممنون خوشمزه بود
من با خنده_اره.. هروقت خواستی میتونیم بیایم غذاهای اینجا تکرار نشدنیه.
ساعت داری؟
ادرین_اره... ساعت... 12:25 دقیقه هست
من_چییییییی؟؟؟؟ خالم منو میکشه!!!!
ادرین_خوب تو که با دوچرخه اومدی میتونی سریع خودتو برسونی..
من دیگ حق انتخاب نداشتم.. تاحالاشو دیر کردم اگه دیر تر ازین میرسیدم احتمالا با چيزي بدتراز مرگ مواجه میشدم.
_پس فردا میبینمت
سوار دوچرخه شدم پا میزدم. توی جیبم احساس لرزش کردم.. وایستادم نگاهی کردم.. گوشی ادرین دست من جامونده بود؟؟!!!!!
الان یادم اومد.. توی پارک وقتی رفت دست و صورتش رو بشوره گوشیشو داد بهم!
الان خیلی ازش دورم فردا بهش برمیگردونم
***
رسیدم خونه.. خوشبختانه همه خواب بودن. ازین بابت شانس آوردم.. رفتم داخل آروم آروم از پله ها بالا رفتم.
خودمو انداختم روی تخت.. دوباره صدای ویبره اومد.. گوشی ادرین بود. احتمالا هنوز توی راهه و خانوادش نگرانشان خوبیت نداره جواب ندم و بزارم نگران بمونن.
گوشی رو برداشتم تا جواب بدم اما اصلا زنگ نمیخورد.
به محض روشن شدن گوشی یه ایمیل اومد.
"شاید برات آشنا باشه"
پایینش یه عکس بود. عکس چندتا برگه قدیمی که با یه زبون دیگه بودن اما روی آخرین برگه یه عکس عجیب بود."عکس یک زن که روی دو زانو نشسته بود.. توی یک دستش چاقو و اون دستش قلبش بود"
یکم وحشت زده شدم. ذهنم کار نمیکرد. میخواستم بقیشو ببینم اما احتیاج به رمز داشت. یهو به خودم اومدم تنها کاری که کردم این بود که گوشی برگردوندم توی کیفم و روی تخت دراز کشیدم. من از چیزی خبر ندارم.. فکر بدی نکن.. فقط بخواب.. فردا کلی کار هست که باید انجام بدی
*مرینت*
_مرینت.... میدونم گفتی از شمشیر زنی خوشت نمیاد ولی میشه لطفا امروز بیای.. فقط برای تشویق امروز مسابقس لطفا
من_تشویق؟؟ نمیدون....
الیا_لطفاااااااااااا
من_باشه..ولی خیلی نمیمونم!
الیا_باشه باشه😍😍
سمت باشگاه شمشیرزنی رفتیم
با چیزی که من فکر میکردم خیلی فرق داشت. همه داشتن تمرین میکردن.
جولیکا رو بروی ما بود و داشت مسابقه رو نگا میکرد.
من_سلام
جولیکا_مرینت؟ مگه نگفتی.....؟؟
من_اره آره هنوزم نظرم عوض نشده اما یه ذره تماشا که عیب نداره.. حالا.. کی رو باید تشویق کنیم؟
آلیا دست به کمر شد_خوب معلومه دیگه باید ادرین رو تشویق کنیم!
من_اد.. آدرین؟؟؟!!!!
الیا_اوهوم.. ادرین اگرست
من_ادرین.... اگرست؟؟؟!!!
الیا_اره نگا اوناهاشن
من به کمی دورتر نگاه کردم.
نفسم حبس شد.. بغض گلوم رو میفشرد.. امکان نداره.. کسی که اونجا ایستاده بود.. همون دروغ بهاری من بود💔
🎶عشق همش غمه*
درد عالمه*
بازی میکنه*
با دل همه*
اولین قرار*
حس دلهره*
آخرش تویی*
اون که تا ابد *
غصه میخوره*
دیگه غیر خودت هیچیکی نمیمونه کنارت*
توی تنهایی اهنگای غمگین میشه کارت*
شب و روزتو آتیش میزنه دیدن عکساش*
نمیدونه دلت وصله به آهنگ نفس هاش*
گرمی دستاش*
دل من تنگه آهنگه آرومه توی نفس هاته*
اگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته*
مرحم زخماته*
باخودم راه میرم هر شب تنها تو هرچی خیابونه*
همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نم نم بارونه... *
نم نم بارونه*
ببینید چه بچه خوبیم چه زود رمان جدیدم رو دادم😁
درواقع چندان رمان جدید هم نیست این رمان رو من وقتی کلاس سوم بودم نوشتم و هفته پیش که داشتم وسایلمو مرتب میکردم دفتری که این رمان رو توش نوشتم رو پیدا کردم و خوندمش این مارت اولش هست یکم تغییرش دادم سعی کردم از ایموجی استفاده نکنم و بیشتر توصیف کنم و سریع پیش نرم ..... از اینا بگذریم خداییش کلاس سوم دست خطم آنقدر خوشکله که نگو یعنی دست خط الان من رو با اون مقایسه میکنم خود از خودم خجالت میکشم😂💔
بعد دقت که کردم توی بیشتر پارت هاش آخراش یه آهنگی نوشتم که به اون پارته مربوطه و گفتم واسه تنوع اونارو هم بنویسم..
یکم توضیح بدم.....
من از شخصیت هایی استفاده کردم که تو رمانای دیگم هم ازش استفاده میکردم نمیدونم عکسشون رو براتون گذاشتم یا نه ولی توی این رمان جیمز یکی از شخصیت های اصلی هست که کلی باهاش کار داریم... پارت بعدی ازش یه عکسی میذارم که بهتر تصور کنید
کسایی که رمانای قبلیمو خوندن میدونن و دوست خوب منن اما کسایی که اولین باره رمانای منو میخونن سلاااااام و برای اونا باید بگم که چارلز کاپیتان گروه هست و چارلز و ادام و ویلیام یگ سال از جیم بزرگتر و دوسال از ادرین بزرگترن
سوالی داشتید بپرسید در خدمتم ...
چون پارت اوله شرط نمیدم ولی حمایت کنید دیگه وگرنه دوباره قهر میکنم🚶♀️😁
بای بای