قلعه ای آنسوی زمان p3
یکی از بچه ها زحمت کشیده و براتون یه مینی آرت از قلعه کشیده تا راحت تر قلعه رو تصور کنید
یک نفر گویی پوست دستم را آتش زده بود!!
به کپه ی لباس های چرک و رخت های شسته نشده نگریستم، نفس هایم در هوای سرد بخار میشدند
قصر روی دامنه ی شیبدارِ کوه وبه نوعی تپهتپه بود، درواقع قصر به چند بخش و عمارت تقسیم میشد که بعضی از آن عمارت ها روی سنگ و تپه ها بنا شده و بالاتر از بقیه ی بخش ها بود وبه بقیه ی بخش ها دید داشت
بخشِ کوچکِ ندیمه ها روی کوچک ترین تپه قرار داشت و دقیقا کنارِ بخشِ آشپزانِ دربار و بالای عمارت ولیعهد بود تا هرزمان که نیاز به ندیمه و خدمتکاری شد به سرعت خود را برسانند
در حیاطِ قصر با آبِ چاه لباس هارا میسابیدم، در این هوای صبحگاهی جز من که لباس هارا میشستم و ندیمه هایی که آشپزخانه را تمیز میکردند شخصی بیدار نبود، در این قرن هنوز نمیدانستند شستن لباس ها با آبِ گرم راحت تر است؟
با چوبِ مخصوص محکم روی پارچه ها کوبیدم و لباسِ تمیز شده را روی رختی پهن کردم، تشتِ آبِ کفی به دست بلند شدم و به سمت مکانی در حیاط رفتم
با آرامش روی لبه ای ایستادم که بخش ندیمه هارا از عمارت ولیعهد جدا میکرد، زیر پایم دیواری قرار داشت که به این جدایی رسمیت میبخشید
عمارت ولیعهد زیباترین عمارت ممکن بود،
از سویی درخت های سنوبر و هلو عمارتِ کلاهفرنگی¹ را در آغوش کشیده بودند و از سویی دیگر عمارتِ کلاهفرنگی چمن های مرطوب را درآغوش کشیده بود
توجه ام به شخصی پوشیده در ردایی سورمه ای جلب شد که در باغ قدم میزد
ردا و کیمونویِسورمه ای رنگ و مخملگونش زر دوزی هایی از طلا داشت و بالای آن با خز های مرغوب پوشیده شده بود، موهای بلند و طلایی رنگش را با حلقه ای از سنگِ لعل، بالای سرش دم اسبی بسته بود و آهسته قدم میزد
ولیعهد بلافاصله خودش را لو داد!!
از دو هفته و دو روزی که اینجا بودم هرشب کابوس های وحشتناک میدیدم،اگر در پایان این ماه خودم را به تپه نمیرساندم معلوم نبود میتوانستم دوباره خودم را به سالِ ۲۰۲۴ برسانم یا نه
لعنت به ولیعهدِ شیطانصفت!! اگر قانون مسخره ی او نبود الان من با خیال راحت در شهر میگشتم و یک هفته و پنج روز دیگر در زمان درست جلوی دروازه میایستادم
ولیعهد در سرما قدم میزد و از دور اقامتگاهِ خودش را برانداز میکرد، تشت آب در دستم سنگینی میکرد گویی تشت هم میدانست به چه فکر میکنم و میخواست یادآوری کند دلش میخواد خالی شود
با تمام قدرت لگنِ آبِ چرک را روی سر ولیعهد خالی کردم، آبِ سیاه، کفی و پر از گوگرد از سرورویِ ولیعهد چکید، موهای طلایی رنگ و بلندش مانند موهای موشی خیس شده به او و ردایش میچسبند، ردای سورمه ای و مخملِ شاهزاده انگار از زیر گل بیرون کشیده شده
ولیعهد نفسش را با صدای بم و تحدید آمیزی بیرون داد « لعنت!!»
و به طرز رو اعصابی صدایش .... زیبا و لطیف بود
ولیعهد به سمت من برگشت و با تعجب ثانیه ای به هم خیره شدیم، لب های ولیعهد با لبخندی عصبی و وحشیانه روبه بالا رفت و من با تمام توانم پشتم را به او کردم و دویدم
در دو هفته و دو روز اخیر بخشِ خدمتکاران را از بر بودم، تا جایی که لباسِ کم ارزش و ارزان قیمتِ خدمتکاری ام اجازه میداد با تمام توان میدویدم و از میان بخش های مختلف خدمتکار و ندیمه ها رد شدم
موهای سورمه ای رنگ و نایابم مرا لو میداد ولی امکان نداشت ولیعهد به این سرعت به اینجا برسد مگر اینکه میتوانست از روی دیوار سه متری بالا بپرد
-«گرفتمت برده ی فراری »
ولیعهد از ناکجا آباد جلویم سبز شد و من محکم سینه اش خوردم، پس از ثانیه ای ولیعهد مرا محکم به سمت دیوار کشید و به آن کوبید و دستانش را دو طرف سرم روی دیوار قفسی برایم ساخت
-«فکر نمیکردی گیرت بندازم؟ متاسفانه خدمتکاری زیادی نیستن که موهای سرمه ای داشته باشن... راستشو بخوای .. اصلا کسی نیست که موهای سرمه ای داشته باشه، اهل کجایی؟»
-«به تو ربطی ندارد!!»
ولیعهد یک قدم خودش را به من نزدیک تر کرد، بوی درخت های کاج، توت های عسلی و برکه ای طوفانی را میداد
ردای سورمه ای رنگش خیس بود و برق خاصی میزد، موهای طلایی رنگِ خیس و گوگردی اش هم صاف و شقو ورق روی شانه های پهنش ریخته بودند، بر خلاف من ولیعهد حتی وقتی یک لگن آبِ چرک رویش خالی شده بود هم موقر و .. متاسفانه جذاب بود
من کیمونوی نازک و زبری داشتم که مخصوص ندیمه ها بود، رنگ پیراهن چرک و خاکستری بود و استر ها و یقه ی آن به رنگ صورتی بهاری و زیبا بود، کیمونوی ولیعهد موقرانه و به اندازه ی خودش بود ولی کیمونوی من بلند تر از قد خودم بود و روی زمین کشیده میشد و صندل های حصیری و کم ارزشم را مخفی میکرد
ولیعهد لبخند مرموزانه ای به لب داشت و طوری که با یک کودک صحبت میکند تکرار کرد « از کجا میای ؟»
آهسته و نجوا کنان تکرار کردم «یه جای دور»
ولیعهد صدایش را کمی بلند تر کرد و دوباره پرسید « از کجا میای ؟»
من هم متقابلاً صدایم را بلند کردم « به جای دور»
-« از کجا میای ؟»
-« یه جای دور »
ولیعهد مانند شیری گرسنه فریاد کشید « از کجا میای ؟»
من هم با تمام توانم فریاد زدم « یه جای دور »
ولیعهد عطسه کرد
و برخلاف میلم من هم نخودی خندیدم
ولیعهد آهسته دست به دور ردایش برد و آن را از روی شانه هایش باز کرد و روی شانه های من انداخت، چیشد!! داشت به من موهبت میکرد
-«داری چیکار میکنـ.... ی... هچو!!» ردای ولیعهد خیسِ خیس و کاملا سرد بود
-«حالا که قراره من سرما بخورم، گفتم بهتره توهم سرما بخوری »
من عطسه ای میکنم و ولیعهد دستانش را محکم روی بازوانم میگذارد تا مطمئن شود ردایش به من چسبیده است، با لبخند به من نگاه میکند و عطسه میکند
بازهم ناخواسته نخودی میخندم
-«چه چیزیش برات خنده داره ندیمه ؟»
ندیمه؟ شاهزاده سعی داشت عیب هایم را به رخ بکشد؟ پس با بد کسی در افتاده میتوانم ۵۶ فحش ژاپنی، فرانسوی، روسی، انگلیسی، کره ای و پرتقالیِ ناجور به او بدم
-« دیدنِ ضعفِ یه ولیعهد خیلی خنده داره!!»
ولیعهد ردایش را از روی شانه هایم پایین میکشد و آهسته به سمت عمارت خودش برمیگردد « مطمئن باش دیدن یه ندیمه ی مریض که مجبوره کار کنه خنده دارتره!!»
پایان پارت
میدونم امروز نوبت جنازه ی چهارم بود ولی موقعیتشو نداشتم بدم
امیدوارم لذت ببرید