𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓¹⁶

CALIA CALIA CALIA · 1403/05/17 12:20 · خواندن 3 دقیقه

ادامه

─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
به عمارت رسیدم از ماشین پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم، وارد شدم و یک نگاه کلی به باغ کردم دیدم ارباب و مالیکا کنار ماشین وایستادن، مالیکا تا من رو دید فوراً به ارباب چسبید، کاری کردم بفهمه برام مهم نیست، با بی تفاوتی رفتم جلو و گفتم:«ببخشید ارباب دیر شد،بریم؟»
ارباب یک نگاهی بهم کرد، از پایین شروع کرد به بر انداز کردن تا بالا، سرشو آورد بالا و چشماش توی چشمام قفل شد، نمیتونستم چیزی بگم که خود ارباب گفت:«اوکی سوار شید بریم.» 
سوار شدیم، ارباب و مالیکا تا مقصد باهم دیگه حرف زدن و منم به گذشته فکر میکردم، هروقت دلم میخواد باهاش حرف بزنم یا دلتنگش میشم به گذشته فکر میکنم، به خاطره هایی که باهم داشتیم، ظاهرن این سرنوشت من و اون نیست پیشه هم باشیم، بازم اتفاقات گذشته اتفاق میوفته ولی اینبار نمیزارم اون بمیره، اون باید این زندگی رو شاد باشه تا بعدی ها هم براش عالی باشه. 
اینقدر درگیر فکر و خیال بودم که نفهمیدم کی رسیدیم، ارباب به عقب برگشت و گفت:«پیاده نمیشی کوچولو؟» 
میدونست از کلمه کوچولو متنفرم ولی بازم میگفت، تو چشماش زل زدم و گفتم:«ببین من یک شیطانم و اگه دنیای شما انسان هارو حساب نکنیم من بیشتر از تو سن دارم پس به من نگو کوچولو، پسره ی مغرور خود شیفته.» 
ارباب یک نگاه شوکه کننده بهم کرد و گفت:«خیلی پرویی.» 
نگاهمو ازش دزدیدم و از ماشین پیاده شدم، مالیکا بیرون ماشین نظاره گر ماجرا بود، توی چشماش عصبانیتو میشد دید، خودمو به بی خیالی زدم و رفتم کنار یکی از سالن های لباس، هوا داشت رو به سرما میرفت، رفتم سمت قفسه هودی ها، یکی یکی لباس هارو کنار میزدم و هودی هارو نگاه میکردم، تصمیم گیری سخت بود، ارباب اومد کنارم وایستاد و گفت:«کمک نمیخوای؟» 
یک نگاه بهش کردم و پرو پرو گفتم:«چرا اتفاقاً لطف میکنی کمکم کنی یک هودی انتخاب کنم.» 
یک لحظه چشماشو به قفسه هودی ها دوخت و بدون تردید یکیشونو در آورد و داد دستم. 
یک نگاه بهش کردم، یک هودی سیاه با طرح ستاره بود، پشتشم به چینی نوشته بود"توهم میتونی مثله ستاره بدرخشی ولی کم نور بودن و پر نور بودنشو خودت باید انتخاب کنی"از نوشتش خوشم اومد و همون هودی رو از دست ارباب گرفتم و رفتم سمت قفسه شلوار بگی ها، یک شلوار بگی سیاه ست با هودی برداشتم و رفتم سمت فروشنده و هودی و شلوار رو گذاشتم روی میزش، ارباب اومد کنارم و گفت:«درست نیست تا یک مرد همراهت باشه دست تو کیفت کنی» 
سرمو بالا آوردم و یک نگاه بهش کردم و فوراً نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:«فعلاً که باید مال دوست دخترتو حساب کنی اسکات جان  مطمئنم خوشش نمیاد که برای یکی دیگه حساب کنی» 
کارتمو از کیفم در آوردم و دادم دست فروشنده که...
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
برگشتنمو تبریک بگید😔
برای نبودم بگم یک مدت رفته بودم به خودم استراحت بدم و یکم ذهنم آزاد شه و دوباره برگردم. خوشبختانه یکم ذهنم خالیه و بدبختانه بجز این پارت پارت دیگه ای ننوشتم و باید بشینم حداقل چند پارتشو بنویسم. 
پارت بعد بخاطر نبودم30کامنت
و یک نکته خواهشن برای کامنت دادن و پر کردن شرطا نقطه ندید اگه میخواید به شرط برسه تا جایی که میتونید و فکر میکنید سوالی دارید درمورد رمان بپرسید و اگه هیچ سوالی نداشتید حرف بزنید. 
ممنون میشم رعایت کنید.