دختر جهنمی(عشق شیطان) پارت 3
هعب به شرایط نرسید...
اما حوصلم سر رف از بس صبر کردم👩🦯
+تاحالا شیطان به دخترای دیگه هم کادو داده؟
کوراما سرخ میشه -ن...نع
+چیشد حالا هدیه دادی اونم به این خوشگلی؟
به سمت ساکورا میره و اونو گوشه دیوار میکشونه و دست میبره سمت موهاش
-ساکورا...
+ب...بعله؟
-مال من باش!《پر،کرک-کرک،پر....ترکیبی ریخت الان چی بلغور کردی کوروما؟ +به تو چه -بعله خیلی هم عالی'-'》
+جانم؟
-نع تو اینطوری نه، تو این طوری دوست نداری...اون احساسات وقتی اولین بار همو دیدیم...وقتی گفتی از زندگیت دست کشیدی تا به من بپیوندی شاید عجیب باشه یه شیطان با یک بیگانه...وقتی عصبانی بودم تو کنارم بودی و آرومم میکردی خشم بیش از حد ام کنترل میشد... تو این مدت کم رفته،رفته قوی تر شد احساسم...این احساسی که ازش حرف میزنم...عش...عشقه
+کوراما!
-حق داری بگی نه
+نه...نه...یعنی منظورم...آره...نه...چیز
کوروما رو بغل کرد.
+آره میخوام کنارت باشم... احساستو قبول میکنم
-قبل از اینکه تو بیای من فکر میکردم موجود بدن احساس هست اما تو تمام باور هامو تغییر دادی.
ساکورا که تازه به خودش اومده بود دستاشو باز کرد و رفت عقب و با خجالت نگاهشو از کروما گرفت.
-ساکورا به من نگاه کن
سرشو برگردوند و به چشمای کوروما خیره شد کوروما هم همینطور.
سرشو نزدیک کرد
-اجازه هست؟
+ب...باشه
و کوروما ل*ب های ساکورا رو بو*س*ید
در این هنگام ماه شب در بالا ترین نقطه خود رسیده بود
-میخوام ملکه من بشی...
+اما کوروما من دنبال این چیزا نیستم...من فقط میخوام کنارت باشم
-میدونم...و برای همین میخوام به عنوان ملکه کنارم باشی
+...
-خب...نظرت چیه؟
+اوم...هرچی تو بگی
و کوروما را بغل کرد(هنوز نفهمیدم بغل با کدوم ق هست...)
《یک سال بعد》
توی این یه سال شاید برای شما اتفاقات زیادی بیافتد اما برای ساکورا و کوراما نه
با این حال اونا به خوبی زندگی می کنند.
در همین حین ساکورا همرده کوروما در باغ قدم میزنند تا اینکه ساکورا سکوت را میشکند.
-میگم کوروما در مورد اون نقشم فکر کردی؟
+کدوم؟
-همون که گفتم برم روی زمین
با شنیدن این حرف سریع به ساکورا نگاه کرد
+درمورد اون دیگه حرف نزن
-عههه کوروماااا
ساکورا رو سمت خودش کشید و بقلش کرد
-ک...
+هیش،هیچی نگو نمیخوام از پیشم بری...ساکورا متوجه میشی؟برام مهم نیست چه بلایی سرم بیاد الان فقط تو برام مهمی... من قدرت زیادی هم نداشته باشم باز هم میتونم زندگی کنم
-منم ممنونم ازت کا تمام عشقت و وقتتو بهم هدیه دادی برای همین میخوام برات جبرات جبران کنم
+اما اگه بری گذشته دیگه نمیتونم برت گردونم
ساکورا از بقل کوروما اومد بیرون و به چشماش خیره شد
-پس برای همین الان
+ساکورا
-ممکنه کارم طول بکشه حداقل سه سال که برابر ۲۰ سال اینجاست
+سخته
-ولی بعدش کنارتم
+هرچی تو بگی ولی قول بده مواظب خودت باشی
-اوم..
ساکورا چشماشو بست
(از زبان ساکورا)
وقتی چشمامو باز کردم همه چی یادم اومد این جای بسته و تاریک...سرد خونه بود
اینقدر سروصدا راه انداختم که یکی اومد در رو باز کرد ولی تا چشمش به من خورد
-م...مرده...زنده...زنده
+هن؟!!
اون یکی که همراهش بود کمتر ترسید و یه پارچه بهم داد که خودمو بپوشونم زنگ زدن خانواده ام که لیان اینجا
داداش برام یه دست لباس آورد و همونطور که حدس زدم بابا همراه مامان نیومد
وقتی برگشتم به جایی به اصطلاح خونه ،دوباره اون حس اعصاب خورد کن اومد سراغم...حس غریبه بودن.
وقتی رفتم سمت اتاقم بابا یکی خوابوند تو گوشم...اینم از شیرینی بازگشتم.
-اینو زدم به خاطر اینکه آبرومونو بردی بردی خدارو شکر کن از خونه ننداختمت بیرون
+برگمشو بابا
-هنوز آدم نشدی جهنم بد نبود؟
+مگه دادی با بچه حرف میزنی جهنم و بهشت یه شکل بودن عذاب کجا بود همه سر کارید
مامان تعجب کرد:واقعا؟
+اوم
باورم نمیشد کوروما گفته بود گردن آویزم
باورم نمیشد کوروما گفته بود گردن آویزم این ونیا به دردم میخوره باعث میشه مردم سریع حرفمو قبول کنن ولی نمیدونسنم اینقدر تاثیر داره البته رو بابا تاثیر نداشت.
رفتم سمت اتاقم
هعب
شرایط پارت بعد:
۵ لایک و ۳ نظر