قلعه ای آنسوی زمان p:2

Witch Witch Witch · 1403/05/08 17:31 · خواندن 8 دقیقه

جشنواره بی شک نورانی ترین شبی بود که دو قرن پیش می‌توانست داشته باشد، روی دیوار های قصر مشعل های فراوانی را روشن کرده بودند و خیابان را با فانوس های اژدهایی آراسته بودند

 
قرفه های مختلفی از سراسر کشور جمع شده بود، کدوهای برشته، برنج های کوفته شده، نودل های ارزان قیمتِ سبزیجات، شراب های قرمز، شیرینی های برنجی و نان های ترد، در قرفه ها همه جور شیرینی و غذایی به طور رایگان تست میشد و حتی حاضرم قسم بخورم در یکی از قرفه ها تاس کبابی مخصوصی دیدم که حتی از چیزی که در سال ۲۰۲۴ میخوریم هم بهتر بود


بعضی از فرقه ها نمایش های محلی، عروسک های دستی، بادبادک های اژدها و رقص با روبان و بادبزن به نمایش می‌گذاشتند و بعضی از قرفه ها سنگ های قیمتی و دستبند های مهره ای می‌فروختند

بعد از تست کردن ریشه ی پخته شده ی زنجبیل، یک تکه شیرینی برنجی در دهانم گذاشتم که با لایه ای عسل پوشیده شده بود و تا با زبانم بخورد کرد در دهانم آب شد «هوممم این عالیه!! چقدر حیف میشه اگه تو آینده از این شیرینی ها نباشه »
زنِ مسن جوابم رو داد « آخ!! این دیگه مشکل خودشونه، هرچند تو کشورِ من این شیرینی ها مثل افسانه می‌مونن ،گمون نکنم با گذشت زمان فراموش بشن»
-«واو مادام، شما اهل کجایید؟»
-« گئوریدا ، جایی که بهارش بارون هایی از جنسِ شکوفه های هلو داره و زمستونش میشه صدای الهه هارو شنید، جایی که افسانه ها میگن درختِ هلوی جاوید اونجاست 
مردم من تو یه روز خاص این شیرینی هارو جشن میگیرن، تو اهل اینجا نیستی، از کجا میای؟»


زبونم رو گزیدم « از کجا فهمیدین اهل اینجا نیستم؟»
-« آدم های زیادی نیستن که اینجا به کسی بگن مادام، تازه من پایین همین خیابون یه مغازه دارم و مطمئنم دختری با موهای سرمه ای رو موقع ی رد شدن ندیدم»
لعنت بهم، اینطوری پیش برم حتما گیر‌می‌افتم، سعی کردم شیرین باشم و زیرزیرکی خندیدم « اهل یه جای دورم، مامانم ژاپنی بود، برای همین اومدم ژاپن تا خانواده و زادگاهشو ببینم»


زن دو شیرینی دیگر در بشقاب چوبی گذاشت و دستم داد «ژاپنی بود؟اوه عزیزکم متاسفم، امیدوارم مامانت در آرامش باشه »
خب احتمالا وقتی چند قرن دیگه بدنیا بیاد در آرامش خواهد بود، لبخند دلربایم را رو کردم « ممنونم مادا... ام... اوجه سان»
بعد شیرینی عسلی را درون دهانم گذاشتم، تره های گندم و عسل در دهانم آب شد و مزه ی نرمِ برنج دهانم را فرا گرفتم، واقعا وقتی به آینده برگشتم باید یه سر به گئوردیا بزنم 
 


  • توضیحات نویسنده !! برای کمی جلوتر نیاز میشه 
  • ۱-گوبشیته= آدم احمق (یه فحش به فرانسوی)
  • ۲- بچه ها پوشش های قدیمی رو اول توضیح بدم به طور کلی به لباس های زمان قدیم ژاپنی کیمونو میگن که البته اسم های دیگه ای هم داره که اول یه لباس کیمونو پوشیده میشه که خب اغلب مون توی فیلم های مثل جومونگ دیدیم ...
  • بعد از کیمونو یه روپوش دقیقا مثل همون کیمونو روی لباس پوشیده میشه که آستین نداره (متوجه منظورم شدین؟)

 



مشتاقانه قرفه هارا یکی یکی طی کردم که متوجه شدم این بخش از بازار و مراسم کم صدا و کم نور تر است، به قصر نزدیک شده بودم!!
در نزدیکی قصر قرفه ها پراکنده و تعداد عمارت ها کمتر میشد و با وجود مشعل های فراوان، قصر در تاریکی خاصی فرو رفته بود، هاله ای شوم از جنسِ ترس آن نزدیکی بود 
حتی آتش بازی هم آنجا رخ نمی‌داد 
و پناه بر خدا ... چرا هیچ نگهبانی آنجا نبود؟

دروازه های قصر کاملا باز و با مشعل ها و آتشدان‌هایی بزرگ روشن شدن بودند، اما هیچ نگهبانی آنجا حضور نداشت 
صدای رییسم در سرم پیچید که تذکر میداد "تحت هیچ شرایطی وارد قصر نمیشی "
مگر وارد شدن به یک قصرِ بدون نگهبان چقدر توجه جلب می‌کرد ؟ 


قصر با ستون و دیوار های مرمری رنگش مثل هاله ای درخشان در تاریکی بود، چیزی مانند شیروانی روی دیواره ها و عمارت های قصر تا جایی که در دیدرس بود با الوار های سرخ پوشیده شده بود، درهای دروازه از چوب جلاخورده ی ماهون و دستیگره هایش از جنس نقره بودند

آهسته قدم به داخل قصر گذاشتم و در حیاط بزرگ آن پرسه زدم که سنگینی وحشیانه ای روی مچ دستم کشیده شد
شخصی محکم مچِ دستم را پیچاند و فریاد زد « برده رو گرفتم!! برده رو گرفتم دروازه هارو ببنید »


دوازده سرباز دورم حلقه زدند، مگه چه غلطی کردم؟ فقط وارد یه قصرِ بدون نگهبان شدم که خب .... این تقصیر اون نگهبانا بود نه تقصیرِ من!!

گره ی دستان نگهبان ها هرلحظه سفت تر میشد و تقلا های من وحشیانه تر « ولم کنید!!! عوضی ها!! ولم کنید!! چرا منو گرفتید!!»
یکی از سرباز ها لگدی به یکی از دنده هایم زد و خندید « برید عالی‌جناب‌ولیعهد رو خبر‌کنید!! دختره ژ احمق، نمیدونی چه روزی وارد قصر شدی مگه نه؟ »
-«دست کثیفتو بردار!! ولم کن بزار برممممم!!! گوبشیته¹!! گوبشیتههه!!»
صدایی بم و قوی طنین انداز شد «این شلوغ بازیا برای چیه ؟»
مردی جوانی وارد شد و سرباز های دیگر به جز دو نفری که مرا نگه داشته بودند زانو زدند 
-«ولیعهد به سلامت باشند!! برده ی امروز بنظر خارجی میاد و یکم سمجه »


نیش ولیعهد تا بناگوشش باز شد و چال گونه ی زیبایی رو به نمایش گذاشت « از برده های سمج خوشم میاد» ردایی به زنگ زرد لیمویی پوشیده بود و روپوشی² نارنجی روی کیمونو ـیَش³ پوشیده بود و آن را با کمربندی سیاه محکم کرده بود، از روی کمربندش سنگِ ماهی درخشان آویزان بود 
موهایش گندم‌گون و مانند طلا میدرخشید، موهای بلندش را آزاد گذاشته بود تا روی شانه هایش بریزد و دسته ی نازکی از آن را با روبانی مردانه پشت سرش جمع کرده بود 
شاهزاده لبخندی شرورانه زد « پس یه خارجی .. اهل کجایی ؟»


لعنت به من!! لعنت به شیطان و لعنت به این ولیعهدِ عوضی!! نباید فحشِ فرانسوی میدادم ،از بین دندان های کلید شده ام نفس خشمگینی کشیدم« اهل یه جای دور و به تو ربطی نداره!!»

یکی از سرباز ها با چکمه اش ضربه ای به من زد و من وادار به زانو زدن شدم، سرباز با خشم فریاد زد « احمق!! چطور جرعت می‌کنی به امپراطور آینده بی احترامی کنی ؟»
-«اون امپراطور من نیست!! و محض رضای خدا یکی بهم بگه من چرا دستگیر شدم؟»
شاهزاده لبخند کوچکی زد، گویی برایش یک بازیِ سرگرم کننده بودم « هرساله توی این شب، قصرِ ما جشنی برگذار می‌کنه و طی اون جشن دروازه های قصر به روی هر زن و دختری باز میشن، اولین زن و دختری که وارد قصر میشه تا دو سال و دو روز اسیرِ قصر میشه و این به انتخاب امپراطور، ولیعهد یا شاهزاده هست که با اون دختر چیکار کنن 
اون دختر یه اسیر باشه؟ یا یه برده؟ یا یه ندیمه؟ دخترِ خوش‌شانسی که هم‌کلاسی شاهزاده میشه و تو کلاس های خصوصیش شرکت می‌کنه؟ یا همسر یکی از شاهزاده ها؟ »
شاهزاده آهسته جلو آمد و بسته ای شبیه به باروت را به من نشان داد « زیاد خوشحال نشو، تو برده ای»
جیغ و داد کردم« وقتی آنقدر پول توی این قصر هست که بتونید کلی ندیمه بخرید چرا یه دخترو اسیر میکنیدددد!! ولم کنید!!»
-«چرا وقتی میتونیم یه دختر که برا زودتر تموم شدنِ دو سال و دوروزش هرکاری میکنه رو ول کنیم و به برده های زشتی بچسبیم که برا یکم پول دزدی میکنن؟ خودتم موافقی که تو جالب تری؟»


شاهزاده بسته ی باروت را با آتشِ یکی از آتشدان ها روشن کرد و آن را سمت آسمان گرفت، ترقه های زیبا و رنگارنگ به آسمان پرتاب شدن و آسمان شب را روشن کردند 


صدای هلهله ی مردم بلند شد و اطراف قصر نیز مانند جاهای دیگر فراگرفته شد و جشن پرفروغ شد، گویی آن ترقه نشانه ی امنیت بقیه ی مردم و اسیر شدن دخترِ بدبخت دیگری بود، مردم بابت برده شدن یک دخترِ از همه‌جا بی‌خبر خوشحالی میکردند؟ عجب!! پس سال ۲۰۲۴ را ترجیح میدهم اینجا مردم یک مشت احمق هستند  
شاهزاده لبخندی به سمت من زد « برده رو به بخش ندیمه ها منتقل کنید و خودتون برید جشن بگیرید»
 


°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

پایان پارت 😁 امیدوارم لذت برده باشید 

بچه ها برای کاراکتر آدرین و چند نفر دیگه به اسم های آسیای شرقی نیاز دارم که ترجیحا ژاپنی باشه 

چون مرینت توی داستان فرانسوی هست اسمش همین مرینت مونده ولی اسم آدرین و بقیه ی کاراکتر ها تغییر می‌کنه 

و من از شما می‌خوام اسم های مورد علاقه تون رو بهم بگید و من بین شون انتخاب میکنم ، ترجیحا سعی کنید معنی اسم هارو هم بگید 😁

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

شمارو دعوت میکنم به خوندن یکی دیگه از رمان هام و امیدوارم لذت ببرید 😁روی تصویر کلیک کنید تا از فصل دوم فراموشی لذت ببرید