ℌ𝔬𝔫𝔢𝔰𝔱 𝔢𝔶𝔢𝔰 〷

𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 · 1403/05/08 07:01 · خواندن 8 دقیقه

〈P3〉


S2 master honey


آدرین-خانم دوپن شما بیاید و یه نمونه از سوالی که الان توضیح دادم حل کنید.
حیرت زده نگاهش کردم،از اون چشم غره ش معلوم بود که عصبانیه و می خواد به یه نحوی زهرشو بریزه.
بلند شدم و رفتم پای تخته، ماژیک رو از دستش گرفتم و مشغول حل مسئله شدم.
هه کور خوندی آقای آگراست من اگه حواسمم نباشه اون قدر گاگول نیستم که یه مسئله رو نتونم حل کنم.
همه رو کامل پای تخته نوشتم و با پیروزی نگاهش کردم،معلوم بود دنبال یه بهانه ست تا ضایعم کنه برای همین گفت
آدرین_وقتی من درس می دم حواس شما کجاست خانم

با حاضر جوابی گفتم
مرینت_به درس
آدرین_با سر پایین افتاده؟
مرینت_دیدید که مسئله رو حل کردم استاد پس یعنی حواسم بوده الانم اگه امری ندارید سر جام بشینم.
با اخمایی در هم اشاره کرد بشینم. از اینکه ضایعه ش کردم توی دلم عروسی بود اما به روی خودم نمیاوردم.
نگاهم به مکس افتاد که داشت به من نگاه می کرد ولی وقتی دید نگاهش کردم سریع صورتشو برگردوند.
برگه ای رو برداشتم و براش نوشتم
مرینت_فکر نمی کردم انقدر نامرد باشی که به این راحتی ول کنی و بری.
برگه رو به سمتش پرت کردم. خوند و بعد چیزی نوشت و دوباره به سمت من انداخت.
بازش کردم نوشته بود:
مکس_متاسفم ،نشد.
با حرص نوشتم
مرینت_چرا نشه؟با تو تا تهدید آدرین جا زدی آره؟خودتم می دونی چرا باهاشم و خیلی زود همه چیز عوض میشه و می تونیم باهم باشیم اما نخواستی عیبی نداره ولی بدون...
برای یه لحظه سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه عصبانی آدرین گره خورد.
با فکی قفل شده به سمتم اومد و برگه رو از زیر دستم کشید،اخماش چنان در هم رفت که گفتم ممکنه هر لحظه زیر بار کتک بگیرتم.
برگه رو توی دستش مچاله کرد و غرید
آدرین_برو بیرون

نگاهی به اطراف انداختم... همه حواسشون به ما بود... این بار آدرین با همون خشونت کلامش گفت
آدرین_تا سه جلسه حق ورود به کلاس رو ندارید،جلسه ی چهارم میاین و تمام فصل هایی که من توی سه جلسه غیبتتون تدریس کردم و کنفرانس می دید،حتی کوچکترین اشتباه مجبورم می کنه این ترم حذفتون کنم.
با دهن باز نگاهش کردم. این چه قدر عوضی بود؟ حالا نامه نگاری کردم که کردم آخه از کجاش سوختی؟
از جام بلند شدم و طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
مرینت_عیب نداره استاد،شب توی خونه بهم یاد میدید.
چشمکی زدم و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس بیرون اومدم.می تونستم قسم بخورم که چشم کل بچه ها در اومده بود... حالا که من انگشت نما شده بودم پس بهتر که آبروی اونم می رفت.
کلاسام تموم شده بود برای همین از دانشگاه بیرون اومدم... 

دلم نمی خواست برم خونه ی اون...

البته،هه،جایی رو هم نداشتم که برم... 

موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم آدرین پوزخندی زدم و تلفن و خاموش کردم...
بی هدف قدم زدم و به زندگی فلاکت بارم فکر کردم،به اینکه مکس چه ساده ازم گذشت...

به اینکه آدرین چقدر آدم شارلاتی بود...

به این که خودم چقدر بدبخت بودم...
انقدر فکر کردم که هوا تاریک شد و من موندم جایی که حتی نمی دونستم کجاست.
یه لحظه ترس برم داشت چون هیچ ماشینی هم از اونجا رد نمی شد.
موبایلم و در آوردم و روشنش کردم،خیلی طول نکشید که آدرین زنگ زد.تماس و وصل کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و واقعا از صدای عربده ش ترسیدم
آدرین_کدوم قبرستونی رفتی؟
با وجود ترسم اما از لحنش اخمام در هم رفت و گفتم
مرینت_حرف دهنتو بفهم.
صداش بلند تر شد
آدرین_اون روی سگمو بالا نیار که به قران اگه ببینمت جرت میدم.
از اونجایی که حوصله ی بحث نداشتم آدرس و دادم و منتظر موندم... تقریبا بیست دقیقه ی بعد ماشینش با سرعت به سمتم اومد و کنار پام ترمز کرد.
سوار شدم و هنوز درو نبسته بودم که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
برعکس تصورم هیچ داد و بیدادی نکرد و فقط با عصبانیت روند و در نهایت ماشین و جلوی یه خونه ی بزرگ و نا آشنا نگه داشت.
پرسیدم
مرینت_اینجا کجاست ؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
مرینت_چته آدرین؟ منو کجا آوردی؟
بدون اینکه جواب بده منو به سمت اون خونه کشوند و زنگ رو زد. بالفاصله در توسط یه آدم قوی هیکل باز شد و با دیدن آدرین راهو باز کرد.
وارد که شدیم مخم از دیدن بزرگی عمارت سوت کشید .. حتی چهار برابر عمارت آدرین.
رو به اون مرد پرسید:
آدرین_رئیس کجاست؟
مرد با صدای زمختش جواب داد
نگهبان_تو باغ

سری تکون داد و باز دست منو کشید و به سمت پشت ساختمون برد.
ناباور به صحنه ی روبه روم چشم دوختم یه مرد پیر در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی می خورد و پا روی پا انداخته بود.
به سمتش رفتیم.پیرمرد چشمش به آدرین افتاد و با صدای خمارش گفت
ناشناس_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای،زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
آدرین در جوابش سرد و خشک گفت
آدرین_اینو برات آوردم
و به من اشاره کرد . نفسم توی سینه حبس شد .آدرین می خواست با من چی کار کنه؟
پیرمرد نگاهی به سرتاپام انداخت،ناخواسته بازوی آدرین و گرفتم و پشتش قایم شدم ،با بی رحمی نیم نگاهی بهم انداخت.
مرد با همون لحن چندشش گفت:
ناشناس_دختره؟
آدرین جواب داد:
آدرین_نه.
ناشناس_پس نمی خوام،من پول رو جنس دستمالی شده نمیدم.
آدرین با پوزخند روی لبش گفت
آدرین_من چیز بد برای تو نمیارم اِدی.
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش اِدیه سکوت کرد.با التماس به آدرین گفتم
مرینت_این کارو نکن،خواهش می کنم.
غرید
آدرین_ببند دهنتو.
مرینت_آدرین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم...

صدای اِدی مو رو به تنم سیخ کرد:
اِدی_باشه،بسپرش دست جِسیکا خودت برو.
آدرین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم
مرینت_چرا داری اینکارو می کنی؟
با فک قفل شده گفت
ادرین_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن... راه بیوفت...
با التماس گفتم
مرینت_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم..
خونسردانه پوزخندی زد و گفت
آدرین_دیره خانم کوچولو.
دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و 
داد کشید
آدرین_جِسی... بیا اینجا...
به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت
جِسیکا_بفرمایید قربان.
آدرین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت
آدرین_این تحویل تو فقط...
سرشو نزدیک به صورت جِسیکا برد و چیزی گفت که نشنیدم .جسی نگاهی مردد بهش انداخت و گفت

جِسیکا_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.(نویسنده:منظوری از آقا ادی خیارشوره)
آدرین گفت
آدرین_اگه خبری شد به من زنگ بزن.
جسی سر تکون داد،آدرین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم
مرینت_خیلی پستی آدرین،ازت متنفرم.
لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت.
اشکم سرازیر شد ،چقدر دیگه باید دست به دست می گشتم؟خدایا من چرا نمی میرم؟
جسی دستش و پشت کمرم گذاشت و گفت
جسیکا_بریم اتاقتو نشون بدم.
دستشو پس زدم و گفتم
مرینت_بکش کنار،مرده شور همتونو ببرن...
انگار براش مهم نبود که چی شنیده،بازومو گرفت و منو به سمت پله ها کشوند در یه اتاقی و باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل که با عصبانیت گفتم
مرینت_هوی... چته وحشی؟
در و بست... نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق نسبتا بزرگ.با دیدن پنجره به سمتش رفتم
یه پنجره ی بزرگ که پشتش بالکن بود.
پنجره رو باز کردم و به بالکن رفتم،دقیقا رو به همون جایی باز میشد که ادی بساط کرده بود منتهی الان خبری از دخترها نبود و فقط خودش بود و آدرین.
با دیدنش نفرت تمام وجودم رو پر کرد.خواستم برگردم که حرفاش کنجکاوم کرد
آدرین_من اونو واسه عیش و نوشت نیاوردم ادی پس رو مخم راه نرو،حق نداری بهش دست بزنی.

ادی با خنده ی چندشی گفت
ادی_اما واسه یه شب که می ارزه،حالا من نه...ولی من کسیو مفت نگه نمی دارم.اینم که جنس دست دومه.
آدرین با تحکم گفت
ادرین_اگه نمی تونی خودتو و اون وامونده رو کنترل کنی می برمش،چون اگه بفهمم دستت بهش خورده می دونی ساکت نمی مونم.
ادی_یادت رفته کی رئیسه؟
آدرین با پوزخند گفت
آدرین_من زیردست تو نیستم اَندی من حتی بندگی مسیحیت رو هم نمی کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا رو دم من نذار،می دونی که قیچیم برای قطع کردن همون پات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار.
حرفش و زد و منتظر جواب نموند. ملتمس نگاهش کردم... 

برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و به من نگاه کرد...
اخمی کردم و به اتاق رفتم... خودمو روی تخت پرت کردم و با گریه بالش و جلوی صورتم گرفتم.لعنت به تو آدرین...


خب خب  الان باید بخاطر این پارت باید از تک تکتون بخاطر حمایتاتون تشکر کنم و همه ی تلاشمو میکنم تا بهترین چیزی ک میتونمو براتون بنویسم:) از کسایی ک 5 کامنتشون رو گذاشتن واقعا ممنونم:) خیلی برام ارزشمندین و خیلی خیلی دوستون دارم:))♡

شرط: ⁴⁰ لایک ، ⁸⁰ کامنت

مواظب خودتون باشین،محیا خیلی دوستون داره هاا

بوس بای^^☆