دنیای نامرئی پارت ۴
دنیای نامرئی
پارت چهارم
منتظرت بودم ساحل، میدونستم میای!
_ چی داری میگی؟ تو کی هستی؟
خندید. خنده اش بوی بی رحمی میداد: ولی نباید میومدی ساحل. اشتباه کردی......
_ چرا چرت و پرت میگی ؟ اسم منو از کجا میدونی؟
جلو من دختری با موهایی که تقریبا نصف صورتش رو سیاه کرده ایستاده بود و کاسه خون نگاهم میکرد.
اشتباه کردی ساحل! اشتباه برگشت ناپذیر.
خندید و خندید و فقط گفت: دیگه راه برگشت نداری!
*******
از خوب پریدم . عرق از سر و صورتم می چکید . تند و نامنظم نفس می کشیدم.
این چه خوابی بود؟ چرا این جوری بود؟ اون دختر کی بود؟ چرا اسم منو میدونست؟
کلی سوالات اینجوری به زهنم خطور کرد و باعث شد سرم درد بگیره.
حالم بد بود. کنار تختم یه پارچ با یه لیوان اب دیدم و یکمی ازش خوردم . حتما بابا برام گذاشته.
دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم اما اون خواب ذهنم رو درگیر کرده بود. دور و برم خیلی تاریک بود. باید یک چراغ بگیرم و شبا روشنش کنم.
پنجره باز بود و دوباره بارون میومد. دم پنجره رفتم و بارون رو نگاه کردم. خیلی شدید بود . پرده های سفید پاره توی باد تکون می خوردن.
پنجره رو به سختی بستم که رعد و برقی زد و اتاق رو روشن کرد.
دوباره رفتم زیر پتو و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اون خواب بدم رو از خودم دور کنم و به چیزای خوب فکر کنم که باز هم خوابم رفت.
*******
چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم به ساعت نگاهی انداختم. ساعت ۹ بود. پتوم رو کنار زدم و موهام رو گوجه ای بستم و دو دسته از موهام رو بیرون اروم و دور انگشتم پیچیدم تا فر بشه.
دنبال دستشویی گشتم تا فهمیدم طبقه پایین هست . صورتم رو شستم و با حوله کا احتمالا کار مامان بود صورتم رو خشک کردم.
مامان و بابا رو توی هال پیدا کردم . داشتن اونجا رو تمیز می کردن. مامانم عرق روی پیشونیش رو با دستش پاک کرد .
مامان: سلام دخترم! صبحت بخیر.
لبخندی زدم و سلام کردم
بابا هم لبخندی زد و ادامه داد: برو توی اشپز خونه صبحونت رو بخور که کلی کار داریم.
اروم اروم وارد اشپز خونه شدم . بابا همه وسایل خونه قبلیمون رو چیده بود . با فکر کردن بهش دلم برای خونه قدیمیمون تنگ میشه.
با وجود کوچیک بودنش باز هم من دوستش داشتم.
برای خودم چایی ریختم و کره مربا رو از توی یخچال در اورم و با لذت شروع کردم به خوردن.
عاشق مربای البالویی بودم. هیچ مربایی به اندازه مربای البالو خوشمزه نبود.
مامان به طور کامل و دقیق اشپزخونه رو تمیز کرده بود و من از این سرعتش تعجب کرده بودم.
بیخیال شونه هامو انداختم بالا و شروع به خوردن کردم.
بعد از صبحونه لباسای خوابم رو عوض کردم و به کمک به مامان و بابا شتافتم.
بعد از اینکه حسابی هال رو تمیز کردیم مامان ازمون تشکر کرد و گفت که یه استراحتی بکنیم.
بابا هم گفت که بره دنبال کار تا بتونه زودتر کارش رو توی مدیریت شهرسازی شروع بکنه.
تصمیم گرفتم بعد از کار توی یه جای خاکی برم حموم .
به سمت حموم راه افتادم . تقریبا همه جای خونه رو خوب یاد گرفته بود.
لباسام رو در اوردم و رفتم توی حموم.
بعد از خیس کردن موهام ، شامپویی که بوی خوبی میداد رو با کف دست به سرم مالش دادم . تو این فکر بودم که یه زنگ به دریا بزنم. حتی میتونم برم ساحل و یکم ادمای جدید ببینم.
موهام رو با اب شستم که یهو برقا رفت.
با خودم گفتم: برقای این ساختمون مشکل داره باید به بابا بگم که درستش کنه.
یکدفعه پاهای موجود پاداری رو روی پاهام حس کردم . جیغ بلندی کشیدم و با وجود کف ،چشمام رو باز کردم. سوسک چندشی روی پاهام بود . سوسک رو با چنان قدرتی به طرف دیوار پرت کردم که تا چند لحظه مات و مبهوت بود.
دمپاییم رو در اوردم و محکم روی سر سوسک کوبیدم. صدای له شدنش رو حس کردم و سعی کردم جلوی بالا اوردنم رو بگیرم.
لبخند پیروز مندانه ای از موفقیتی که کسب کردم زدم.
یکدفعه از چیزی که دیدم مات و مبهوت شدم.
یک قطره خون سرخ از روی سقف حمام پایین چکید.
اب فرصت نداد و خون رو سریع از بین برد..
اما چشمای من بهم دروغ نمی گفتن و خوب اون لحظه رو یادشون بود. اصلا مگه سوسک ها خون داشتن؟
ناگهان خون های زیادی از سقف شروع به چکیدن کرد.
دیگه طاقت نیوردم. جیغ بلندی زدم و با عجله دور خودم حوله ای پیچیدم و از حموم زدم بیرون.
همینجور نفس نفس میزدم و نفسم بالا نمیومد.
حالم بد بود . واقعا احتیاج به یه لیوان اب داشتم. که سرم
گیج رفت و دنیای دور و برم تیره و تار شد.
برای پارت بعدی ۵ کامنت و ۷ لایک . اگه نرسه نمی زارم💖💖💖💞💞💞