🩸رمان جنایی قاتلین راهبه P1🩸

Melika Melika Melika · 1403/05/06 00:34 · خواندن 3 دقیقه

سلام دوستان من ملیکا هستم نویسنده ی رمان غروب عشق. ولی این دفعه با یه رمان جنایی اومدم! رمان قاتلین راهبه، یک رمان فوق العاده جالب و رمز آلود هست!! جوری که هر دفعه شما جا میخورید و غافلگیر میشید!! پس حتما پیشنهاد میکنم که بخونیدش!!! شاید پارت های اول رمز آلود نباشن ولی از پارت های بعد قول میدم که معتادش میشین!!!(چقدر تعریف کردم😅😅) ولی کلا جدی میگم این رمان خیلی باحاله پس بازم تاکید میکنم بخونیدش و به دوستانتون هم پیشنهاد کنید و حمایت هم فراموش نشه!!! خب دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیزارم. بفرمایید ادامه مطلب برای خوندن پارت اول رمان جنایی قاتلین راهبه🩸😈🩸😈🩸😈

فرانسه؛ تابستان سال 1843 میلادی: 
صدای هیاهوی بچه ها از کوچه می آمد. جینی به ناچار مجبور بود فقط از پشت پنجره مثل زندانی ها بنشیند و نگاه کند! او دفعه ی قبل چنان لگدی به شکم فلیکس زده بود که او تا یک هفته از دل درد به خودش میپیچید!! مادر فلیکس او را تهدید کرده بود که اگر یک بار دیگر به پسر او دست درازی کند، بلایی به سرش می آورد که مرغ های آسمان به حال او گریه کنند!!! ولی او به خاطر تهدید مادر آن پسرِ به قول خودش نازک نارنجی خودش را پشت میله هایِ زندانِ پنجره حبس نکرده بود؛ بلکه از شدت پر رویی به خاطر حفظ آبرویش در مقابل بچه های محل اینکار را کرده بود. ولی با این حال باز هم دلش میخواست، برود و با پسر بچه ها فوتبال بازی کند..... 


انگلستان؛ زمستان سال 1914 میلادی: 
همه جا جنگ و آشوب بود! صدای ترکش و خمپاره و توپ و تفنگ می آمد. حتی یک دقیقه هم آرامش نبود!! قبلا اینجا این طور نبود. قبلا در این خیابان، یعنی خیابان آکسفورد به جای صدای توپ و تفنگ، صدای فروشنده ای می آمد که با تمام توان داد میزد: حراجه، حراج!! خانم ها و آقایون اینجا انواع و اقسام لباس ها رو داریم!! از کلاه تا دامن برای خانم های خوش سلیقه و خوش پوش و زیبا؛ و از کت تا شلوار و کراوات های رنگارنگ برای آقایون خوشتیپ و جنتلمن!!! اصلا همین دو هفته پیش بود که از این جا کالسکه ای عبور میکرد. در این کالسکه ی پر زرق و برق و زیبا، عروس و دامادی نشسته بودند و در حال رفتن به خانه ی جدید و مشترکشان بودند!! آدم ها هم بر سرشان گل های رنگارنگ میریختند و آن ها را تا منزلشان همراهی میکردند!!! گل های رنگارنگ مانند فرفره های رنگارنگِ کوچک در هوا میچرخیدند و بعد آرام بر سر عروس و داماد فرود می آمدند!!! اما اکنون از خیابان آکسفورد ماشین هایی حامل سرباز و توپ و تفنگ، به یک باره مثل اجنه از کنارت عبور میکردند و ترس و دلهوره را در دلت می انداختند!!! همان طور که این فکر های خوب و بد در سرم مانند چرخ و فلکی میچرخیدند، یک دفعه با یک صدایی به خودم آمدم!!!! صدای........

 

 

 

خب اینم از پارت اول این رمان! امیدوارم که خوشتون اومده باشه!!! تا پارت بعد خدانگهدار👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻