به خاطر غرورم P21

HARLEY HARLEY HARLEY · 1403/05/05 13:37 · خواندن 13 دقیقه

ادامه

مرینت*

هواپیما نشست..

الان توی فرودگاه فرانسه ایم.... بچه ها داشتن بگو و بخند میکردن.

گردنبندم رو روی لباسم انداخته بودم.. و دائم روش دست میکشیدم... یک لحظه.. وایستادم!

به کنارم نگا کردم.. و با لبخند گفتم_همینجا شروع شد!

جایی که ایستادم.. دقیقا همونجاییه که وقتی میخواستیم سوار هواپیما بشیم به هم برخورد کردیم..

با لبخند فقط خیره شده بودم..

شیزوکو_مرینت بی... چیشده؟!

من_چیزی نیست!

و به راهمون ادامه دادیم..

سوار اتوبوس شدیم.. و از جایی که نقطه شروع تمام ماجرای زندگی من بود دور و دور تر میشدیم!

_________________________________________________

*ادرین*

خوابم. نمیبره!

هنوز توی هتل بودم.. هوا دیگه روشنه!

روی تخت دراز کشیدمو و پتو رو توی دستم گرفته بودم!

یجورایی میتونم بگم وحشتناک ترین حس ممکن رو داریم و داغون تری حالتی که برای هرکس میتونست اتفاق بیوفته !

برگشتم و رومو کردم به دوتا تختی که کنارم بود... اینجا جای دونفر دیگه هست!.. ادم توی هتل به این بزرگی دلش میگیره!

خنده داره..این که این همه مدت.. مثل عروسکای خیمه شب بازی. دارم نمایش بازی میکنم..

در باز شد.. لونا بود، کلید اتاق دستشه😶؟

از صدای کفشای پاشنه بلندش معلوم بود.. خودمو زدم به خواب..

وقتی اومد دید خوابم پرده رو کشید و از اتاق رفت بیرون!

دلم نمیخواد چرتو پرتاشو بشنوم..

اگر میشد تا حد امکان ازش دوری میکردم.. ولی جاره ای نیست.. از اجبار.. و.. بخاطر کسایی که دوسشون وارم باید سمت کسی که متنفرم باشم!

_______________________________________________
مرینت*

بیدار شدم.. کش و قوسی اومدم.. میخواستم با هیجان پرده هتلو بزنم کنار که از روی تخت با مخ افتادم!

چشمامو باز کردم.. دوربر رو نگاه کردم.. توی اتاق خودمم... اتاق سفید و صورتی پاستیلی!

اره.. به کل یادم شد که.. دیروز برگشتیم فرانسه..

لباسامو عوض کردم.. و رفتم طبقه پایین..

از یکی از خدمتکارا که اسمش لیزا بود پرسیدم_صبح بخیر.. پدرمو ندیدی؟

لیزا_صبح بخیر خانوم.. پدرتون توی کتابخونه هستن..

من_ممنون..

در کتابخونه رو باز کردم.. طبق معمول سرش توی کتاباش بود!

من_صبح بخیر..

بابا_لیزا بعدا صبحانمو بیار الان کار دارم..

من_پدر؟!

بابا_عه تلفنم زنگ میخوره... الو.. بفرمایین.

و طبق معمول اصلا متوجه حضور من توی خونه نشد!

از توی اشپزخونه چندتا پنکیک برداشتم و رفتم توی اتاق!

این خونه بجز حیاط و توی اتاق جایی دیگه برای من نداره!

روی میزمو نگاه کردم.. گرنبندم روش بود.. همونی که ادرین بهم داده!

خب... شمارشو که دارم.. میتونم.. زنگ بزنم بهش!

نه نه... خیلی احمقانست!.. حداقل بزار دوروز از برگشتنت به ژاپن بگذره بعد زنگ بزن... زنگ نمیزنم... صبحانتو بخور.. بهشم فکر نکن.. اگر میخوای زنگ بزنی پس فردا زنگ بزن اینجوری یه بهونه هم ادم جور میکنه دیگه!

_________________________________________________

*ادرین*

از حموم اومدم.. حولمو روی سرم گذاشتم تا یکم سرم خشک بشه!..

رفتم توی اتاقم، لپ تابم روشن بود!... یهو صوای ویبره اومد..

لپ تابم بود که داشت زنگ میخورد.. "تماس تصویری"

شماره ای که زنگ زد رو نمیشناختم.. احتمالا دوباره لونا داره زنگ میزنه!

اصلا حوصله حرفاشو نداشتم.. در لپ تابو بستم و رفتم طبقه پایین تا موهامو خشک کنم!

باید یه بهونه ای براش جور کنم...اگر جواب میدادم حرفاش به اینا ختم میشد:"عشقم". "منو تو". "باهم بریم بیرون" یا مثلا"نظرت چیه به بچه ها بگم بریم بیرون"

به حدی رسیدم که میتونم وایستم و خیلی شیک بگم خودت میدونی دوست ندارم براچی تلاش میکنی 😒

از هر سمت دوستای خوبی دارم... دوستام که توی امریکان همشون هم سن و سال خودمن.. ولی.. لذتی که با اونا(دوستاش و دخترا) میشه تجربه کرد... نمیتونم ازش بگذرم❤️

امشب... به مرینت پیام بدم؟!

حالااا...با چه بهونه ای پیام بدم!؟؟..اصلا میخوام چی بگم بهش؟ بگم دلم تنگ شده؟ خب بعد میگه پسر جان هنوز پام به پاریس نرسیده! 😂

ولی...خب دروغم نگفتم... حداقل نه توی این یکی مورد!

_________________________________________________
ادرین*

جواب نمیده!.. خب شاید.. اونجا خوابیده.. یا اصن رفته بیرون!... نمیدونم..

یه لحظه به خودم اومدم و گفتم_وووای خدا باورم نمیشه بهش زنگ. زدم براچی این کارو کردی دختر😵

لپ تابم رو پس زدم و روی تخت دراز کشیدم، دستامو روی چشمام گذاشتم... یه چیزایی هنوز برام نامشخص بود!

همچی مثل یک علامت سواله.... خیلی عجیب و ناگهانی همچی اتفاق افتاد... یادم میاد قرار بود یه دختر چندش اور توی هتل رو دست به سر کنیم.. نه برای اذیت کردن اون.. ازونجایی که کلا منو ادرین کخ اذیت کردن همو داشتیم اینم یه شوخی دیگه محسوب میشد... ولی.. بعد از این که سوار اسانسور شدن دیگه پیداش نشد..دیگه نه پیامی رو جواب داد و نه زنگی..

بعد دو روز پیداش میشه و بهونه هایی میاره که هر احمقی میتونست بفهمه دروغه!

"کسایی که داشتن دست به سر میشدن در واقع ما بودیم!"

این جمله چه معنی داره!.. ما بودیم که دست به سر میشدیم؟!

وای اینقدر فکر کردم سرم درد گرفت!

پاشدم روی تخت نشستم.. حوصلم سر رفته.. چی میشه اگه ماشین زمان وجود داشت و برمیگشتم... به هواپیما... یا روز قبل و میگفتم اینجا میمونم!

گوشیم زنگ خورد،قلبم تو سرم میزد!

سریع برش داشتم و بازش کردم... کارول بود کههه!!!!

به شدت زد حال خوردم!..

من_الو؟

کارول_مرینت.. بیکاری؟

سلامشو سس زد خورد😅

من_اینقدر کار دارم که حوصلم سر رفته..

کارول_خبببب با پسرا میخوایم بریم رسنوران کامورا... باید بیای!

من_دوست دارم ولی حسش نیست!

یهو یه پشت تلفن داد زد_نشستی تو خونه چه غلطی بکنی دختر جون.. پاشو بیا نیای میکشمت!!!!

من_جلو دهن اون سینگو رو بگیر الان حاضر میشم😂

_________________________________________________

*لونا*

با جولیکا از مرکز خرید برمیگشتم... خواستم یکم خرید کنم..

جولیکا هم یه چیزایی واسه خودش خرید!

من_ممنون که اومدی.

جولیکا_خواهش... راستی لباسات خیلی خوشگل بودن!

من_ممنون

جولیکا_ادرین هنوز توی هتله؟

من_اره خب..

جولیکا_فکر میکردم برگشته فرانسه!

من_چرا باید برگرده.. مسابقه ها از فردا شروع میشن..بعدشم ما اینجاییم پس چرا باید بره! (منظورش اینه وقتی دوستاش اینجان چرا باید بره فرانسه)

جولیکا_خبب... به هر حال هم تیمی هاش برگشتن.. انتظار داشتم برگرده!..

من_یعنی داری میگی اونارو به ما ترجیح میده؟!

کم کم داشت اعصابم بهم میریخت.. چرا همه جا باید حرف اون ادمای مزخرف باشه!

جولیکا_ن.. نه من اینو نمیگم.. معلومه که کسی رو به کسی ترجیح نمیده!..

من_پس بیا این بحث مزخرف رو تموم کنیم.. ادرین همینجا میمونه.. همینو بس!

سرعتمو زیاد کردم.. دیگه نمیخوام این چرتو پرتارو بشنوم... گوشیش زنگ خورد و گفت باید بره.. منم تاکسی گرفتم و برگشتم هتل..

سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه ای که ادرین بود.. از هر کلید اتاقی یه یدک تو هتل هست.. منم بعضی وقتا یدک رو برای استفاده برمیدارم..

با همون کلید یدک در اتاقو باز کردم..

خیلی اروم اینکارو کردم.. 1درصدش برای این بود که شاید خواب باشه و 99درصد دیگش میخواستم ببینم چیکار میکنه👌🏻😂

توی اتاقش نیست؟!

اتاق دم داشت.. حموم بوده؟!... پس حتما رفته پایین..

میخاستم در اتاق رو ببینم که چشمم به یک دفتر افتاد!

دفتر خاطرات ؟!؟؟

اومدیم تو و در اتاقو بستم.. روی تخت نشستم.. میخواستم دفتر باز کنم و بخونم.. قفل داشت!!؟

کلیدش باید همین جاها باشه!

یکم این ور و اونور گشتم.. ولی خبری از کلید نیست!

در پا تختیش رو باز کردم.. همینجوری که کتابا رو این سمت و اون سمت رو میزدم.. از بین یکی از کتابا یه عکس افتاد..

عکس برداشتم و نگاه کردم.. عکس دسته جمعیشون توی شهربازیه!!!

همشون.. لبخند میزدن!.. انگار همشون خوشحال بودن!

هر وقت بهش فکر میکردم... یجور عذاب وجدان توی خودمداحساس میکردم.. نه... مطمئنم دلیل منطقی برای کارام هست.. اگر فکر کردن بهش باعث میشه این حس رو بگیرم پس اصلا بهش فکر نمیکنم!

عکس رو گذاشتم سر جاش.. نفس عمیق کشیدم... و رفتم طبقه پایین!

آدرین*

نشسته بودم توی کافی شاپ.. به استخر نگاه میکردم و هات چاکلت میخوردم..

سر همون میز نشستم... میزی که خوابش برده بود!. و ازونجا همه چیزو فهمید..

چرا یک دفعه همه چیز یادم میاد.. اونم اینقدر پراکنده!

و توی همش.. توی همه جیزایی که به یاد میارم.. مرینت رو میبینم!

همونطور که به استخر نگاه میکردم چشمم به لونا افتاد.. داشت میومد سمت کافی شاپ..

شلوارک پیشبندی خاکستری با تیشرت سفید و کفشای ال استار ابی کمرنگ پاش بود!.. خودمو مشغول خوردن کردم و بانمود کردم اصلا ندیدمش..

گوشیمو روشن کردم و رفتم توی اینترنت!.. میدونم میاد تو گوشیم سرک میکشه برای همین تو سایتایی رفتم که معمولا توش بودم!

دقیقا از کنارم رد شد.. سفارشش رو گرفت و اومد سر میز روبروم نشست..

لونا_سلام..

من_سلام

لونا_کی بیدار شدی؟

من_نمیدونم.. ساعت اتاقم خرابه!

لونا_اوه.. میگم درستش کنن!

هیچی نگفتم، حتی به صورتش هم نگاه نکردم..

لونا_چیکار میکنی.. و از اون سر میز خم شد تا ببینه چیکار میکنم..

من_خیالت راحت با کسی حرف نمیزنم!

لونا_منظورت چیه ؟!

با همون چهره پر از حرصم فقط یه نگاه بهش کردم و دوباره به صفحه گوشیم خیره شدم..

لونا_اها.. فهمیدم!

من_خوبه!

یه مدت هیچ حرفی نزدیم.. یهو یه صدایی اومد.. _سلااام!

به کنارم نگاه کردم.. بن و مایکل بودن.

من_سلام بچه ها..

پاشدم و باهاشون دست دادم..

مایکل_نیستی دلمون تنگ میشه خب!

من_عجب!.. چه عجب یکی دلتنگ ما شد!

بن_سر این حرفت میکشمت!

من_چه سعادتی نصیبم ‌شد که اقای بن اندرتون قراره منو به کشتن بدن!... جولیکا کجاست!؟

مایکل_طبق معمول با مامانش دعوا میکنه!

من_دیگه چرا؟

بن_چیزایی که خریده رو گذاشته وسط خونه دارن دعوا میکنن!

من_عجب😂..

همون لحظه جولیکا سروکلش پیدا شد..

_سلام سلام سلام

من_سلام سلام سلام!

جولیکا_اخ خدا چقدر چاپلوسی کردم براشون!

بن_افرین چاپلوس!

جولیکا_هه هه نمکدون!

لونا_چطوره همین جمعیت شب بریم بیرون!

من_من نمیتونم بیام...

مایکل_براچی؟!

من_مسابقات دو روز دیگه شروع میشه.. حریفای سرسختی پیش رو دارم باید تمرین کنم!

جولیکا_بی راهم نمیگی!

مایکل_راستی دوستات برگشتن؟!

من_اره دیگه نزدیک دو هفته مونده بودن!

بن_دلم میخواست باهاشون اشنا بشم!

جولیکا_منم همینطور!

لونا_هه اشنا بشین؟.. خودمون بسیم... با کسایی که از ما نیستن چطوری اینقدر گرم میرین؟

از سر میز پاشد و رفت!.. بچه ها درحالی که از هیچی خبر نداشتن به هم نگاه میکردن!

منم اخر هات چاکلتمو خوردم.. حتی یه ذره هم برام اهمیتی نداره!

مخصوصا بعد اینکه فهمیدم چجور ادمیه!

_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_§_

*مرینت*

 

به ادرسی رفتم که بهم دادن.. جلوی در بودم.. جالبه حتی قبل ازینکه با نیتن اشنا بشم اینجا میومدم.. سوشی هاشون حرف نداشت..

درو باز کردم.. بچه ها داشتن به سروکله هم میزدن... جای یکی خیلی خالیه!

رفتم نشستم و بعد 1ساعت سلام و علیک نشستم سر جام..

فقط نگاه میکردم..

لارا_خب دیگه مرینت هم اومد..

ایکو_حالا زنگ!

من_زنگ؟!.. به کی

شیزوکو_ادرین..

من_چی براچی 😳؟!

جیم_نمیخوای زنگ بزنیم؟

من_چرا چرا میخوام ففط شوکه شدم...

سارا _بخاطر.....

اما لگدی که سینگو بهش زد نتونست حرفشو ادامه بده!

یعنی ادرین بهشون گفته بود...؟

اگر میخواست باهام حرف بزنه که همون اول جواب میداد

من_فکر نکنم جواب بده!

یومکو_براچی؟

من_اخه صبح جواب نداد!

یومکو_مگه بهش زنگ زدی؟!

همه اینجوری نگام میکردن:😳

من_نه نه نه اونجوری که فکر میکنین نیست من فقط میخواستم ازش بپرسم گردنبندمو جا گذاشتم یانه اخه پیداش نمیکردم!

سارا_گردنبندت که توی گردنته!

من_عه راست میگی!

ارن_حالا بیخیال بیاین زودتر زنگ بزنیم دیگه!

لپ تاب جیم رو گذاشتیم روی میز.. تماس صوتی زد که!

من_اینکه تماس صوتیه!

لارا_خنگول...

جیمی_خوب شاید لباسی چیزی داره عوض میکنه یا مکان درست حسابی نباشه!.. بزار اول صوتی زنگ بزنم ببینم میتونه تصویری حرف بزنه!؟

هنوز داشت زنگ میخورد..

_الو؟

جیم_سلام ادرین.. خوبی

ادرین_سلام.. مرسی تو چطوری بقیه چطورن؟!

جیم_همه خوبن.. میتونی تصویری حرف بزنی؟

ادرین_اره..براچی؟!

جیمی_همه بچه ها اینجان دلمون تنگ شد میخواستیم ببینیمت!

آدرین_باشه باشه... الان زنگ میزنم..

و قطع کرد... قلبم داشت تند تند میزد.. یجورایی تنم یخ کرده بود!

زنگ زد..جیم هم جواب دادو بعد چند ثانیه تصویر باز شد!

ادرین_ جمع همگی که جمعه!..

همه_سلام.

ادرین_سلام بر جمعیت!.. نامردا اومدین سوشی بخورین؟!؟

من_از نبودت سو استفاده کردیم!

آدرین_عه سلام سیمبا!

کوفت!! این هنوز سیمبارو یادشه!!!!!!

من_سلام شیر موز!

کلاه همیشگیش روی سرش بود.. پیرهنش قرمز بود..

از پشت سرش معلوم بود که توی کافه هتل نشسته!.

آدرین_اخ اخ مرینت نیستی طمع جدید دونات اورده نوتلا از سرو صورتش میریزه!!

من_میکشمت بدون من بخوری!

آدرین_خیلی کنجکاوم ببینم چجوری میکشیم!..

وبه انگلیسی گفت_ببخشید اقا میشه لطفا اینو واسم بیارین..

و از توی منو بهش چیزی نشون داد

من_وووی حرص در میاری؟؟؟!!!.. نیتن جان لطفا چندتا سوشی رول برای من بیار..

نیتن-الان!

من_حالا که جلوت سو‌شی خوردم میفهمی..

لارا_فکر میکردم اونجا شبه! (بچه ها من واقعا نمیدونم وقتی مثلا فرانسه صبحه آمریکا شبه یا نه ولی شما اینجوری حساب کنید تو این رمان)

ادرین_خب شبه 😂

یومکو_خیلی روشنه که!

من_کافی شاپش در حد مرگ نور داره!

لارا_عجب.. چیکارا میکنی با مسابقات ؟

آدرین_بعد از ظهر رفتم تمرین!

ارن_ببینم توی تلویزیون نشون میدن مسابقه رو؟

ادرین_اره یکی از دوستام میگفت نشون میدن!

من_اخ جون پس ببینم یکم مسخرت کنم!

آدرین_براچی خب.. اها نگا دوناتمو به موقع اوردن!

وووای دوناتش همش شکلات بود..... داشت جلوی من میخورددددددد!!!!

من_اینجا ازین دوناتا نداره!!!!!... سوشی منم رسید..

منم شروع کردم به خوردن

ادرین_بخور خب اینجا یه عالمه رستوران داره😂👌🏻

من_😑حرص دراری به ما نیومده!

_(_(_(_(_(_(_(_(_(_((_(_(_(_(_(_((_(_((_(_(_(_(_(_((_(_

*آدرین*

خیلی خوشحال شدم وقتی دیدمشون... بچه ها البته رفته بودن.. ظهر به هوای تمرین کردن خودمو نجات دادم...

مایکل و بن هم شمشیر زنیشون خوبه!

یجورایی وقتی باهاشون حرف میزدم به خودم برمیگشتم..

به بحث و خنده هایی که اتفاق میوفتاد...

_با کی حرف میزنی؟

لونا بود... با نمود کردم حرفاشو نمیشنوم!

کاش میتونستم واقعا این کارو بکنم!

به خوردن ادامه دادم و گفتم:چقدررر خوشمزست.. اصن این ترکیب شکلاتیش تو دهن ادم اب میشه!

مرینت _پامیشم میام امریکا میزنمت برمیگردم!

من_بیا بیا 😂

اومد کنارم نشست..

لونا_سلام..

همه_سلام..

سینگو_عه تو هم که اونجایی..

من_بله بله😑

لونا_اومدیم یه سر بزنیم ولی مسکه سرت شلوغه!.. بچه ها گفتن تا 1ساعت دیگه اونجا باشیم..

داره حرص در میاره!.. مطمئنم.. اونقدر ذاتش داغون هست که اینو بگه😒

من_گفتم که نمیام.. فعلا دارم حرف میزنم بعدا راجبش صحبت میکنیم....

لونا_باشه!..

پاشدو رفت... اما جهتش عوض کرد.. داره میره سمت اتاقا..

باز چی تو سرته!!!

* * *

 

 

 

 

 


برای پارت بعد....

۲۵ لایک❤️

۷۰ کامنت💬