دنیای نامرئی پارت ۳

Marl Marl Marl · 1403/05/03 22:14 · خواندن 4 دقیقه

دنیای نامرئی پارت سوم حتما بخونین

پارت یعد با ۲ کامنت و ۴ لایک💖🙂

بوی نم بارون زده بود و من پیاده شدم. زمین خاکی بود. با تعجب شانه با انداختم ونگاهی به خانه ای که قرار بود داخلش زندگی کنم انداختم .
دقیقا مثل خانه ارواح بود.
وارد خانه چوبی و قدیمی شکل شدم . با اولین قدم صدای قیژ قیژ کردن کفپوش های چوبی به گوش رسید . کلافه دستی به موهای لختم زدم و زیر لب غرغر کردم: ببین منو کجا اوردن.
بابا: هعی صداتو شنیدم دختر.
مامان : نگفته بودی همه خونه چوبیه تام.
بابا با خجالت سرشو پایین گرفت . منم چمدون سنگینم رو با دو دستم بلند کردم و وارد خونه شدم .
بابا: ساحل زود اتاقتو انتخاب کن که وسایلو توش بچینیم.
خونه ۲ طبقه ای بور. قشنگ میخورد به خونه هایی که توش  فیلم های ترسناک هالیودی اجرا میشه!
از پله ها بالا میرفتم و هر لحضه حس می کردم یکی از پله در حال شکستنه و حالا زمین می خورم. یکدفعه قاب عکس کهنه ای روی دیوار توجه ام را جلب کرد. دختر ناز با موهایی چتری اما صورتی پر از زخم و دامنی سفید با زن و مردی که بنظر میومد پدر و مادرش هستن  ایستاده بود. و دختر اصلا به مادرش نمیومد. و انگار دختره ناراضی بود و اصلا خوشحال نبود.
بیخیال شدم و اروم و با سختی پله ها رو بالا رفتم .
به راهرو بالا که رسیدم یدفعه یه اتاق خیلی چشممو گرفت . سریع خودم رو بهش رسوندم در اتاق رو باز کردم.
یه تخت چوبی و میز تحریر دخترونه ای به کنار اتاق داشت و پرده هایی سفید در باد تکان می خوردند.
به طرف پنجره رفتم . با اینکه هوا تاریک بود و اما منوی خیلی قشنگی بود.
اتاقم و تمیز کردم و مرتب چیدم  وقتی که تموم شد دستمو روی کمرم گذاشم و مثل دیونه ها بالا پریدم.
صدای بابا  رو از ته راهرو شنیدم .: ساحل اتاقتو انتخاب کردی؟
_ بابا من اینجام!
با خنده به طرف اتاق راه افتاد.   : به به ! اتاقتم که چیدی!
یکدفه گفت: وایسا یه فکری به ذهنم رسید. از اتاق بیرون اومد و من با تعجب دنبالش کردم‌.
یه چراغ نفتی برداشت و از پله ها پایین امد و زیر پله ها یک در ورودی پیدا کرد . در چوبی بزرگ رو با صدای وحشتناکی باز کرد و زیر لبی غر زد :  در همه اتاقا هم روغن کاری می خواد.
زیر در پله بود ._  چی یه طبقه دیگه؟
با راه افتاد و از پله ها پایین رفت . 
بابا_ پس چی؟ بیا بریم پایین!
با تعجب دنبال بابا رفتم.زیر زمین پر از خاک بود به حدی که به سرفه افتادم.
باید یه مستخدم، استخدام کنیم.
نور چراغ نفتی سوسو می زد . _ اینجا چراغ نداره؟
با چراغ نفتی اش دنبال کلید گشت و وقتی پیداش کرد لبخند مرموزانه ای به لب زد. در رو باز کرد و کلید چراغ رو زد ولی اتفاقی نیفتاد‌
_ لعنتی برقای ساختمون مشکل داره.
وقتی یه خونه میخری ۲ ملیون بیشتر انتظار نداشته باش.
با کلافگی راه افتاد و سعی میکرد خوب همه جا رو بررسی کنه.
ناگهان چشمم به یه اینه خوشگل افتاد. جیغ کشیدم: بابا
بابا_ زهرمار . چت شد تو؟
خندیدم و به اینه اشاره کردم : پاپا ببین اون چقدر خوشمله؟
بابا سعی کرد خنده اش رو پنهون کنه و با اعصبانیت گفت:
بابا_ بخاطر این داد زدی؟
_ بابا می خوامش . لطفا!!!
با حرص گفت : خیلی خب . برش دار بزار توی اتاقت!
با ذوق اینه رو برداشتم و از پله ها بالا رفتم و وقتی به اتاقم رسیدم بالای میز تحریر نسب کردم و با دستمال برق انداختمش.
خوب به اینه نگاه کردم کنده کاری ها به قشنگی خود نمایی می کردن.
ناگهان به خودم در اینه خیره شدم‌: چشم های ابی،پوست سفید،دماغ عروسکی،موهای مشکی بلندی که تا پایین کمرم می رسید.
شونه رو از توی چمدونم براشتم و موهامو شونه زدم.
روی میز تحریرم رو نگاه کردم و تصمیم گرفتم لوازمم رو روی میز بچینم.
با سلیقه وسایلم رو روی میز چیدم و کف دستامو بهم کوبیدم.
با داخل اتاقم شد. داخل دستای بابا یه ساعت خوشگل قدیمی بود.
با هیجان ساعت رو از دستش گرفتم . 
بابا دستش رو توی جیبش کرد وچند تا باطری از داخل جیبش در اورد  و اونها رو داخل ساعت گذاشت.
ساعت شروع به کار کردن کرد.
تیک            تاک         تیک            تاک 
با ساعت دو از من گرفت روی دیوار نصب کرد.
اتاقم عالی شده بود. 
وقتی زندگی یچیری رو بخواد تو هم باید به سازش،برقصی و سعی کنی خودت رو شاد نگه داری.
مامان برای شام صدامون کرد و منم پایین رفتم.
با مامان و بابا شام خوردم و برگشتم توی اتاقم.دیگه بقییه کارا باشه برای فردا.
روی تختم رفتم و پتو رو تا گردنم کشیدم بالا. کم کم نفسام منظم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.
**********
منتظرت بودم ساحل، میدونستم میای.
_ چی داری میگی؟ تو کی هستی؟
خندید ‌. خنده اش بوی بی رحمی می داد: ولی نباید میومدی ساحل! اشتباه کردی.

 

  • انچه در اینده خواهید دید.
  • صدای جیغ بلندی شنیدم
  • ناگهان خون های زیادی از سقف شروع به ریختن کرد.
  • سوزش خیلی بدی حس کردم و روی پاهام جای پنجه های بزرگ دیده می شد و غرق در خون می لرزید
  • چشم های ابی داخل اینه جاشون رو با چشمهای قرمز عوض کردن💖
  • تمام بید🌌🌌🌌