جنازه ی چهارم p:2
- وقتی ایوایِ ۱۷ ساله نیمه شب توی مترو شاهد قتل میشه ،هرگز فکرش رو نمیکنه که خودش یه هدف قتل ها تبدیل بشه ... 😈با یه داستان جنایی چطورید؟😁
به محض رسیدن به دستشویی، به جای رفتن داخل آن پشت ستونی قایم میشوم که چهار قدم آنطرف تر از دستشویی قرار دارد ؛
در کنج ستون پناهمیگیرم و تاریکی مرا در آغوش میکشد، صدای پایِ قدرتمندِ قاتلان سکوت را درهم میشکند و در دستشویی با شتاب بسته میشود ، سراسیمه بلند میشوم و به محض اینکه قاتلان در اتاقک هارا باز میکنند تا ببینند من داخل کدام یکی مخفی شدم، درِ دستشویی را پشت سرشان میبندم و آن را از بیرون قفل میکنم
نفسم بالا نمیآید و پاهایم توان ندارند، اما با تمام قدرت شروع به دویدن میکنم ، زنده ماندن حداقل کاریست که میتوانم انجام بدهم
دوان دوان در راهرو به جلو میدوم ،صدای سوت مترو بلند میشود و میدانم مترو جایی در کنار جنازه خواهد ایستاد،
اگر به خودم باشم هرگز به سمت آن نقطهی مترو نخواهم رفت ولی اینبار بحث اختیار و علاقه نیست، اگر ععجله نکنم میمیرم
به سرعت به سمتِ تاریکی و جنازه ای که آنسوی آن قرار دارد میدوم، صدای سوت متر هر لحظه بلندتر میشود و نشان از نزدیک شدن مترو میدهد ، همزمان با آن صدای شلیک رعدمانندِ گلوله و خورد شدنِ فلزِ دربِ دستشویی بلند میشود
در فیلم ها دیده بودم گلوله قفل دری را باز میکند اما در واقعیت چه کسی باور میکرد بتوان چنین کاری کرد؟
حالا خونِ پسر جوان همه جایِ مترو ریخته است و روبه رویم جسد زیرنقش و خونیِ پسر قرار دارد و جایی در سینه اش سوراخی به اندازه ی گلوله ایجاد شده است
روبه روی پسر میایستم و به چهره ی بی رمق و بیجانش نگاه میکنم، چشم های سیاه رنگش مانند لعلی درخشان به تاریکی و جایی که قبلاً ایستاه بودم خیره شده و خونِ قرمز و شفاف از گوشه ی لب هایش چگه میکند ، پوست مرمرگون و براقش ترکیب جالبی با خونِ یاقوت مانند داده است و به نظرم ظلم است که بعضی ها اینچنین قشنگاند
به محض اینکه مترو میرسد بدون لحظه ای تعلل به سمت آن میدوم از وقتی در نیمه باز میشود داخل میپرم
صدای قدم های پا هر لحظه بلند تر میشود و امیدوارم زودتر در بسته شود،
یک میسیسیپی، دو میسیسیپی ،سه میسیسیپی، لعنت بر شیاطین زمان مجبور است کند بگذرد ؟
در با سختی بسته میشود و من نفس راحتی میکشم ، قبل از اینکه قاتلان سوار شود توانسته ام قرار کنم
... لعنت بر من!!
تصویرِ درب کابین های دیگر ذهنم را پر میکنند، در این ساعت از شبانه روز که مسافرین کمتری سوار میشوند تنها دربِ چند کابین باز میشود ،چندتا؟ یکی یا دوتا یا بیشتر ؟ بازشدن دربِ چند کابین لازم است تا قاتل ها سوار مترو شوند؟
وحشت زده مانند جن زده ها کابین های پشت سرم را نگاه میکنم، صدای پا میشنوم ؟
بدو بدو به سمت کابین های جلویی میدوم، وقت ندارم فقط باید زودتر از این متروی لعنتی خارج شوم
با ورودم به هرکابین، دربِ کابین قبلی را محکم پشت سرم به هم میکوبم و با سرعت بیشتری جلو میروم
بعد از لحظاتی سخت و دویدن های متداوم، حرکت مترو کندتر و دربِ آن باز میشود
آماده میشوم تا پایین بپرم
-«جایی تشریف میبری خانوم کوچولو؟»
وحشت زده به سمت صدایِ قاتل برمیگردم، جایی در چند قدمیام که مردی چهارشانه و چندبرابر بزرگتر از من ایستاده است ،لبخند کثیفی بر لب هایش نشسته که من آن را دوست ندارم « من دوست ندارم برای قتل هام شاهدی به جا بگذارم!!»
قطار هنوز حرکت میکند
ولی من تصمیمم را گرفتهم
میپرم و محکم روی کاشی های سردِ سکو می افتم
احساس میکنم سرامیکِ سرد پوستم را میشکافد و خون، پوستِ دست و سرم را در آغوش میکشد
اما وقتی ندارم
با ۱۷ سال سن حس میکردم تنها چیزی که دارم زمان است ولی حالا تنها چیزی که ندارم همان زمانِ لعنتی است
بلند میشوم و فرار میکنم
و قاتل همچنان دنبالم میکند، مطمئنم که اینکار را میکند
ولی من باید مطمئن شوم دیگر اینکار را نکند
سریع تر فرار میکنم
پایان
امیدوارم لذت برده باشید 😁حمایت یادتون نره
روی تصویر زیر کلیک کنید تا رمان براتون باز بشه
قلعه ای آنسوی زمان
داستان دختری به اسم مرینت که برای سفر های پژوهشی توی گذشته سفر میکنه
اما اون نمیدونه روزی وارد گذشته شده که هرکس وارد قصر بشه تبدیل به برده ی ولیعهد میشه 😈