رمان irreversible love پارت ۹

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/05/02 23:31 · خواندن 5 دقیقه

پارت ۹ را اوردم. 

اگه پارت های قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین. 

بفرمایید ادامه

مرینت بعد از کشیدن چندین طرح ناموفق تصمیم گرفت به خانه برود.از این فکر که لوکا هم اینجا بود نمی توانست درست فکر کند و ایده ای هم به ذهنش نمی رسید.چند کاغذ و مداد برداشت تا در خانه بر روی طرحش بیشتر فکر کند. اگر این طرح را نمی توانست بکشد اخراج می شد.دخترک سرش را کمی تکان داد:« عمراً اگه بتونم طرح میلیون دلاری بکشم. باید به فکر ایده ی دیگه ای باشم.» یعنی می توانست از الیا کمک بگیرد؟ الیا سال ها در این شرکت کار کرده بود و طرح های زیادی دیده بود که موفق شده بودند؛ اما اگر از او کمک می گرفت صد در صد ادرین هم خبر دار می شد و می فهمید مرینت هیچ طرحی ندارد. کیفش را برداشت و از دفتر بیرون رفت. شاید می توانست از زویی کمک بگیرد؛ اما نمی خواست او را بیش از این اذیت کند. به اندازه کافی خودش در 

نیویورک مشغله داشت. شاید باید دروغ دیگری سر هم میکرد؛ اما حسی در دلش می گفت بیش از این نمی تواند به صاحب آن چشمان زمردین دروغ بگوید.ناگهان صدایی که از پشت در دفتر ادرین می امد توجه او را جلب کرد:« من برای فردا همه رو دعوت میکنم. پول جشن و تزئینات رو هم خودم میدم. تو فقط بیا.»مرینت توانست صاحب صدا را تشخیص دهد؛ نینو بود که داشت درباره ی جشن با ادرین حرف می زد؛ اما چه جشنی؟ ادرین به نینو جواب داد:« من نمی یام نینو. زحمت الکی نکش. باشه؟» مرینت گوشش راد به در چسباند تا صدای نینو را بهتر بشنود: «من جشنو میگیرم و تو هم باید بیای ادرین. ادرس تالارو برات میفرستم. بقیه هم به جز خیاط ها دعوت میکنم. نمیدونم تو امروز چه مشکلی با خیاط ها داری . »صدای قدم های نینو از پشت در به گوش رسید. مرینت تا این صدا را شنید سعی کرد به موقع عقب برود؛ اما نتوانست:«خانم دوپنچنگ؟ داشتین حرفای منو ادرینو گوش میدادید؟» گونه هایش از خجالت سرخ شد:«خب..من..راستش میخواستم برم خونه و داشتم از جلوی در رد میشدم که حرفاتونو شنیدم و کنجکاو شدم.»بعد از این جمله نگاهش را به زمین دوخت:«معذرت میخوام اقای اگرست.»ادرین غرق تماشای موهای مرینت شد که در بادی که از پنجره می وزید می رقصیدند:«اشکالی نداره مرینت.سرتو بیار بالا. چقدر زود میخوای بری خونه.مشکلی پیش اومده » مرینت سرش را بالا اورد؛ اما سعی کرد مستقیم به جنگل چشمان ادرین نگاه نکند تا حقیقت طرحش را به او نگوید:« نه فقط خسته شدم و کاری هم نداشتم برای همین گفتم امروز یکم زود برم. البته اگه اشکالی نداشته باشه اقای اگرست.»ادرین به نینو نگاه کرد:« اشکالی نداره. جشنم مسئله مهمی نبود. قرار نیست برگزار.. » نینو نگذاشت ادرین حرفش را تمام کند:« فردا تولد ادرین هست و قراره همه به جز خیاط ها دعوت بشن. ادرس تالارو برات میفرستم.فردا صبح لازم نیست بیای شرکت به خاطر جشن. »مرینت موهایش را که به خاطر وزش باد جلوی صورتش امده بودند با دستش پشت گوشش داد:« تولدتون پیشاپیش مبارک باشه اقای اگرست.»بعد از تشکر ادرین به سوی خانه اش حرکت کرد. یعنی باید برای تولد ادرین چه می خرید؟ امروز باید پیاده به خانه اش می رفت. دیروز ماشینش را به تعمیر گاه برده بود .پشت ویترین ساعت فروشی ایستاد و ساعت هایش را تماشا کرد؛ یکی از ساعت ها چشمش را گرفت.به داخل مغازه رفت:«اقا ببخشید. ساعت پشت ویترینتون چنده؟»فروشنده جواب داد:«۱۶۰ یورو. این ساعت یکی از ساعت های صادراتیمون هست. بسیار خوبه و جنسش عالی و ضد ابه.»مرینت کمی فکر کرد؛  شاید کمی گران بود اما نباید نسبت به بقیه هدیه ها بی ارزش می بود. تازه ممکن بود باعث حسادت لوکا هم بشود؛ چرا که مرینت هیچ وقت چنین هدیه با ارزشی برای او نخریده بود:«همینو میخرم.»دخترک کارتش را به مرد داد که حساب کند و رمزش را گفت؛ مرد هنگام حساب کردن پرسید:«ببخشید که میپرسم؛ اما برای نامزدتونه؟» مرینت متعجب شد:«معلومه که نه! فردا تولد رئیسمه و ما رو برای تولدش داخل تالار دعوت کرده. اینو برای کادو میخواستم.»و پلاستیک خریدش را از مرد گرفت. از مغازه بیرون رفت و سمت خانه به راه افتاد. او چرا فکر کرده بود که برای نامزدش کادو می خرد؟ با خودش گفت حتما کنجکاو شده؛ اما نتوانست این تصور را که که ادرین نامزد و شوهرش باشد از ذهنش دور کند:«یعنی چه شکلی میشه؟ مثلاً... شاید مسافرت زیاد بره... اونم خارج کشور... یا شاید... » سرش را تکان داد؛ این چه چیزی بود که به ان فکر می کرد؟ بعد از نیم ساعت پیاده روی به خانه اش رسید. در را باز کرد و در اسانسور دکمه طبقه ۳ را زد و وارد خانه اش شد. خانه اش خانه ی خیلی بزرگی نبود؛ اما خانه بدی نبود.جایی بود که می توانست به لوکا،ادرین و و بقیه فکر نکند و طرحش را بکشد. پلاستیک خریدش را زمین گذاشت و از داخل کشوی اتاقش کمی کاغذ کادو در اورد؛ یک کاغذ کادوی سیاه با چند عکس برج ایفل و ساعت طلایی به رنگ موهای ادرین. قیچی و چسب اورد و کاغذ کادو را دور جعبه ساعت پیچید. سپس ان را روی میزش گذاشت و یاد داشتی که با خودکار معطر بر روی کاغذ صورتی نوشته بود به ان چسباند. لباسش را عوض کرد و پشت میزش نشست. سعی کرد یک لباس خوب طراحی کند؛ اما هیچ کدامشان نمی توانست ان طرح میلیون دلاری که درباره اش حرف می زد باشد.کمی بعد، همان طور که سرش را روی میز گذاشته بود خوابش برد.«من تا کی خواب بودم؟»سرش را از روی میز برداشت. چقدر خوابیده بود؟ به ساعت نگاه کرد:۹شب. ۳ ساعت بود که خواب بود. از روی صندلی بلند شد؛ چشم هایش را با دست مالید و پای گاز رفت. یک تخم مرغ برای خودش در ماهیتابه سرخ کرد. کمی نان از داخل یخچال در اورد و شروع به خوردن کرد. کمی بعد غذایش تمام شد و ظرف هایش را داخل سینک گذاشت. خسته تر از ان بود که ظرف هایش را بشوید .بعد از مسواک زدن داخل خوابش به خواب فرو رفت. بیخبر از این که فردا چه چیزی در تالار انتظارش را می کشد. 

پایان پارت ۹

شرط ۴۶ کامنت ۱۸ لایک

اگه کوتاه بود معذرت میخوام🌸🌸🌸🌸 قول میدم پارت ۱۱ رو از بقیه پارت هایی که تا الان دادم طولانی تر کنم🌸🌸🌸🌸