به خاطر غرورم P18
ادامه
مرینت*
پشت جعبه ها قایم شدیم...
کارول جلوی دهنش رو گرفته بود.. مشکل تنفسی داست برای همین وقتی توی استرس قرار بگیره نفسش نا منظم میشدو دیگه واویلا!
منم تنم یخ زده بود، فقط امیدوار بودم گندی به پا نشه!
بوی سیگار میومد!.. احتمالا کارگره داشت سیگار میکشید!
منم بدجور به بوش حساسیت دارم و قفسه سینمو داغون میکنه!
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و از شدت درد قفسه سینم سرفه کردم...
کارول محکم جلوی دهن منو گرفت.. ولی مردی که اومد احتمالا صدامو شنید چون دیگه سوت نمیزد!
_کی اونجاست!؟
اروم قدم برمیداشت ولی بازم صدای پاش شنیده میشد...
خیلی نزدیک بود، میترسیدم سرمو بالابیارم و ببینمون!
دقیقا کنار ما وایستاده بود...
دیگه نزدیک بود اشکم در بیاد!
نفسمو حبس کرده بودم... کارول جوری دهنمو گرفته بود که میخواستم هم نمیتونستم نفس بکشم!
رفت!!... هوووو... حتما بخاطر تاریکی نتونست مارو ببینه!
دستشو از جلوی دهنم برداشت و هردو نفس عمیقی کشیدیم!
کارول_وای خدا شکرت از بیخ گوشمون رد شد!
من_اره واقعا نزدیک بود!
کارول_بیا تا اتفاق دیگه ای نیوفتاده بریم بالا!
من_ولی هنوز که آدرین رو پیدا نکردیم!
کارول_چرا آدرین باید بیاد اینجا اخه.. توی این هتل به این بزرگی فقط اون دختره که دستاش شکلاتی نبوده!
من_اره خب ولی...
کارول_مرینت.. منطقی فکر کن.. بیا بریم بالا شاید بقیه پیداش کرده باشن!
دیگه حرفی نزدم.. فقط با یک نیشخند کوتاه سرمو تکون دادم!
کارول_پاشو بریم!
رفتیم سمت اسانسور... ولی... هنوزم میگم اینجا یه خبرایی هست!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
آدرین*
_اصلا متوجه نمیشم!
لونا_سادست... فکر نمیکنم تیکه ای رو جا انداخته باشم!
من_حالا رفتن یا نرفتن من چه فرقی به حال تو میکنه؟!
لونا_خیلی خودخواهی که این حرفو میزنی!!.. چه فرقی میکنه ها؟!... اگر یه ذره ما واست مهم بودیم متوجهش میشدی!
شاید بخاطر اون روز که رفتم کشتی ناراحته.. ولی حرفاش واسم منطقی نبود!
در باز شد!.. جولی در حالی که کوله پشتی وسایل من دستش بود اومد داخل!
من_هی.. اون...
لونا_نمیتونی دوستای واقعی خودت رو قال بزاری فقط بخاطر یه گروه مزخرف!
من_اون گروه مزخرف نیست!
لونا_باشه پس اعضاش مزخرفن!
من_مزخرف اسم کسیه که بخاطر چیزای بی ارزش دست به این کارا میزنه!..
لونا_میتونی اسمشو هرچی میخوای بزاری!.. ولی اگر یکم درک داشتی میفهمیدی کی واقعا کنارته!...
و بعد زیپ کیفم رو باز کرد و کیف رو چپه کرد و همه وسایلم ریخت!..
من_یه چیزی به اسم حریم خصوصی و شخصی وجود داره...
و با صدای انگشتای مشت شده یکی از همین گردن کلفتا که خیلی زیبا داشت به من نگا میکرد گفتم:بله بله فراموش کردم اینجا چیزی به اسم انسانیت معنی نداره😒
توی اون تقریبا تمام چیزایی که واسم مهم بود رو گذاشتم... از جمله پاسپورت، گذرنامه، دفترچه هام و چیزای دیگه...
حالا این بین یکی از هودیامو با چندتا عکس خانواده هم گذاشته بودم🙄
لونا پاسپورتم رو باز کرد.. و از توش یه بلیط بیرون اورد!
لونا_و این؟
من_ببینم کسی بهت یاد نداده به وسایل شخصی مردم دست نزنی؟
صورتشو اورد جلوی صورتم و درحالی که نیشخند میزد گفت:من هر کاری دلم بخواد میکنم!... اما.. یه توضیح کوچیک میخوام اینکه چرا توی کولت بلیط برگشت به ژاپن هست؟
من_به کسی بجز خودم ربطی نداره!
خیلی از دستش حرصی شده بودم!.. هرچی میگفت بی اختیار باهاش مخالفت میکردم!!
لونا با نبشخند_به هرکس.. بجز اونا درسته؟
منظورشو فهمیدم... اما نمیفهمم چرا اینکارو میکنه... کلی سوال داشتم... چرا برای فهموندن منظورش منو همچین جایی حبس کرده؟.. خب مگه صحبت ادمواری بلد نیست!!
کنترل کوچیکی که روی میز بود رو برداشت.. و تلویزیون بزرگی که دقیقا بالای آکواریوم بود رو روشن کرد... مثل ویدیو های زنده از دوربین ها بود!
روی یکی از اون ها زوم کرد... اون.. سینگو بود؟
داشت توی سالن خدمات برای خودش میچرخید... صداها کاملا میومد.. لونا چجوری به دوربین مدار بسته های هتل دسترسی داشت؟!
چارلز هم اومد پیش سینگو...
سینگو_پیداش نکردی؟
چارلز_خبری نیست!...
سینگو_شاید بقیه چیزی پیدا کرده باشن!
دنبال... من میگشتن؟؟!
ویدیو رو متوقف کرد و یکی دیگه از قسمتلی هتل رو زوم کرد.. قسمت کافی شاپ...
جیمی_اینجا نیست.. از یکی از پرسنل پرسیدم اومده اینجا یا نه ولی میگن تازگیا این دور و بر نبوده!
توموکو_اخه اب که نشده بره تو زمین!!.. بریم شاید رستوران رفته!!
و همینطور تک تک بچه هارو نشونم داد!
لونا_اخی!... بیچاره ها!.. میدونی برای تسکین دلت بهشون میگم حالت خوبه!
من_معنی این کارا چیه!؟
لونا_معنی کارام تویی ادرین!.. نمیدونم چرا نمیفهمی اینو!... و از همه بدتر... اون!
و روی اخرین ویدیو دوربین که جلوی در هتل بود کلیک کرد... مرینت با سرعت خودشو رسوند سمت نگهبانا و گفت_اقا ببخشید.. شما از دیشب تا حالا یه پسر که همسن و ساله منه ندیدین؟
یکی از نگهبانا_دختر جون توی این هتل...
مرینت در حالی که بخاطر دویدن زیاد نفسش بالا نمیومد گفت_بله بله... خب... یه کلاه سفید روی سرش بود.. یه پیرهن جلو باز خاکستری تنشه.. لباس زیرش هم سفیده.. شلوارک خاکستری تیره.. یه دختر خیلی چاق هم که مثل ژله بود هم همراهش...
جولی_اون جوجه فوکولی به من گفت ژله؟
لونا_نه عزیزم.. همه که نمیتونن زیبایی تورو درک کنن!
پس این حرف توی دهن جولی داده که خوشگله😑
نگهبان رو به دیانا_نه خانوم.. همچین کسی از هتل خارج نشده..
مرینت با حالتی که انگار کلافه شده باشه دستشو لای موهاش برد و گفت_خدایا...
اونا داشتن دنبالم میگشتن!...
لونا دوباره دوربینارو بست و گفت_درسته.. دارن دنبالت میگردن.. خیلی دوستای خوبین نه؟.. حق داری بخوای باهاشون برگردی... اما... وقتی کسایی رو پشت سرت ول میکنی که دوست دارن... این اتفاق میوفته.!
و بلیط برگشت منو از وسط پاره کرد...
من_چه غلطی میکنی!!
بخاطر خشم از جام بلند شدم... ولی دستای کلفت و پر زور ماموری که پشتم ایستاده بود دوباره سر جام نشوندم..
بلیطم دیگه کاملا پاره شده بود...
من_نمیتونی با پاره کردن یک بلیط مجبورم کنی به حرفات گوش کنم... ولم کن!
و دستایی که شونم رو نگه داشته بود پس زدم..
میخواستم برم سمت در...
لونا_میدونم نمیتونم با بلیط وادارت کنم بمونی... اصلا کدوم دختریه که میتونه کسی به اسم آدرین آگرست رو با دست خالی مجبور به انجام کاری کنه که نمیخواد؟
وایستادم... میدونم به هر حال یه چیزی این وسط توی نقشش مشکوک میزنه!
لونا_درسته هیچکس با دست خالی نمیتونه مجبورت کنه... ولی... من با دست خالی نیومدم سراغت!
نیشخندش ازارم میداد.. بیشتر عصبیم میکرد.. دلم میخواست گردو خاک به پا کنم.. ولی از هر لحاظی فقط داغون میشدم.
جولی تلویزیون رو روشن کرد ولی لونا جلوش وایستاده بود و نمیتونستم ببینم چی رو نشون میده!
چاقوی نقره کوچیکی از روی میز برداشت و گفت_تو میمونی... و همین بسه!
تلویزیون مرینت رو نشون میداد!.. لونا چاقو رو روی گردنش گرفت...و خیلی اروم روی صفحه میکشید!
چشمام چهارتا شد... تازه فهمیدم که میخواد چی بگه!!
لونا_و ادرین مجبور میشه بخاطر عشقش به حرف دختری که الان حس تنفر نسبت بهش داره گوش کنه.. و امریکا بمونه!
... چه داستان جالبی داری... حسودیم میشه.. اونقدر درگیر یه دختر احمق شدی که مطمئنم خودت هم داستانت رو نمیدونی نه؟!
اخمام توی هم رفته بود... دیگه هیچی نمیفهمیدم!
لونا_پس خوب گوش کن!.. یکی بود یکی نبود.. یه دختر بود که توی امریکا زندگی میکرد.. عاشق شمشیرزنی بود.. و یکبار توی زمین گیر گردن کلفتا و زورگو ها افتاد،نمیتونست خودشو نجات بده و دقیقا همون لحظه سروکله پسری پیدا میشه!از دست اون زورگو ها نجاتش میده..
من به حالت طعنه گفتم_وای نمیدونستم قصه گوییت اینقدر خوبه!
اونم بدون توجه به حرف من ادامه داد:دختر از پسر تشکر میکنه و وقتی دوست میشن میفهمه اون پسر از فرانسه میاد.. کم کم شیفته پسر میشه درحالی که پسر مغرور قصه ما هیچ حسی جز یه دوست معمولی نسبت بهش نداشت!.. دختر هم غمگین میشه اما باز هم حاضر بود بخاطرش هرکاری بکنه!
توی دلم گفتم:واقعا ممنون.. خوبی هات هم دیدیم!
لونا_پسر بعد مسابقات برمیگرده به کشورش و دختر رو تنها میزاره اما بعد از دوستاش خبر میرسه که قراره برای مسابقات جدید که در امریکا برگزار میشه برگرده!.. دختر که به شدت خوشحال میشه تمام هفته رو منتظر تنها یک تماس از شخص مورد علاقش میشه.. هفته میگذره و فایده نداشت.. چی باعث شد که پسر حتی یاد دختر دلداده نیوفته؟؟..
لبخندی از روی حرص زد_بله.. پسر قصه ما عاشق شده بود.. عاشق دختری که حتی لیاقت عشقش هم نداشت!
من_تو هیچی نمیدونی!
لونا_دختر سعی میکرد جایگاهش رو پس بگیره اما اون دو نفر از عمق دل عاشق هم شدن و دیگه جایی برای اون دختر بیچاره توی دل پسر باقی نموند..
من_خودت باعث شدی اینجوری بشه!
لونا_من باعث شدم؟.. مگه چیکار نکردم برای اینکه بهم توجه داشته باشی!.. یبار بن بهم گفت عشق زورکی نیست.. اما بنظرم اشتباه میکنه!.. عشقای واقعی به زور هم که شده هم رو بدست میارن!
"عشقای واقعی به زور هم که شده هم رو بدست میارن!"؟ ؟
یعنی چی؟؟!
لونا_و اما... میدونی اخر قصه چجوری تموم میشه؟.. دخترداستان پسر رو با تهدید به مرگ کسی که دوسش داره بدست میاره... دختر به همراه دوستاش برمیگرده فرانسه.. و بالاخره پسرو دختر این غصه تراژدی بهم میرسن!
من_من حتی اگر بمیرم باهات نمیشم!
لونا_اره خب.. میدونم تو خیلی سرسختی... ولی اگه اون بمیره هم حاضر نیستی این کارو بکنی؟
هیچی نداشتم بگم.. تمام من خشم شده بود..
من_حق نداری حتی به مرینت نزدیک هم بشی!
لونا_نه عشقم.. تا تو هستی.. به اون دختره کاری ندارم!..بالاخره وقتشه این افسانه عشق و غرورتون رو پایان بدم!
از پرنسس بونتن هم حمایت کنید🥺
واسه پارت بعد...
۲۰ لایک❤️
۵۰ کامنت💬