Reality👩🏻⚕️p54🧑🏼⚕️
سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺
مرینت :
همش از خودم میپرسم چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ چی شد که اینطوری شد ؟ مگه من چی کار کردم ؟ چه اشتباهی کردم که باید اینطوری تنبیه بشم ؟ عاشق یه پسر خل و چل بودن انقدر برام هزینه داره ؟ تا جایی که معلوم نیست اگه دیر بجنبم پدرم رو هم از دست میدم … یعنی اگه اون کوکتل بدون الکل رو نمیخریدم و نمیخوردم … همش و همش این جمله داره میاد توی ذهنم … خیلی زود دیر میشه … چرا با بابام قهر کردم ؟ چرا زود تر با بابام آشتی نکردم ؟ چرا الان نشستم اینجا ؟ همه این ها تقصیر منه ؟ دیگه نمیدونم چی کار کنم … به چی فکر کنم … دیگه تموم کردم … کم آوردم … فقط میتونم گریه کنم … کاری که توش استادم … الان دلم میخواد بیفتم بمیرم و راحت شم … ناتاشا راست میگفت کاش پول نداشتم . پدرم هم پول نداشت اما الان کنار هم بودیم … انقدر اختلاف بینمون نمی افتاد … یه روانی مثل لایلا وارد زندگیم نمیشد و این بلا ها رو سرم نمیاورد . . . آدم های عوضی توی زندگیم پیدا نمیشدن که بخوان به خاطر یه اشتباه آدم رو طرد کنن … خیانت کنن .اصلا همین الان به خدا قول میدم , اگه پدرم نجات پیدا کنه , تمام اموالم رو میبخشم . حتی یه کاری میکنم که بابام هم تمام اموالش رو ببخشه … دیگه چشم کسی به ما و به اون پول ها نباشه … راحت بشیم بریم … فقط خدایا کمک کن بابام از این قضیه سالم بیرون بیاد
آدرین :
داشتم ماشین با تمام سرعتی که میشد رانندگی می کردم از راه بیمارستان حرکت میکردیم … مرینت خیلی خیلی اوضاعش خراب بود … البته که من اگه جای اون بودم تحمل نمیکردم … میمردم … فقط ی دختر خیلی قوی میتونه مثل اون دووم بیاره … سرعت ماشین خیلی زیاد بود … با اینکه پلیس ها هم پشت سر ما میومدن اما بهمون نمیرسیدن … نگران مرینت بودم . کمربند نبسته بود . :
آدرین : مرینت ! کمربندت رو ببند ! سرعتمون زیاده ! خطرناکه !
مرینت : بزار بیفتم بمیرم راحت بشم …
آدرین : پدرت رو برمیگردونیم … بهت قول میدم .
مرینت : چرا داری چرت و پرت میگی ؟ مگه دست من و توعه ؟
آدرین : به نظرت همه این اتفاق ها به خاطر یه تصمیم نبود ؟
مرینت : آ … راست میگی …
آدرین : پس الان هم میتونیم همه چیز رو درست کنیم … حالا تا بد تر نشده کمربندت رو ببند ..
مرینت : باشه …
نمیدونم چطوری اما با سرعتی که من حرکت میکردم هیچ کدوم از ماشین های پشتی بهمون نمیرسیدن … مرینت چندین بار به پدرش زنگ زد . اما مثل اینکه گوشی باباش سایلنت بود . چیزی که من دیدم حدود 50 بار تماس با پدرش بود اما پدرش هنوز جواب نداده بود … :
مرینت ( با گریه ) : نکنه بمب ترکیده باشه … آخه من چه خاکی تو سرم بریزم ؟
آدرین : مرینت ! …
مرینت : میشم دختری که شب تولدش باباش میمیره …
آدرین : مرینت !!!!!! ….
مرینت : آخه من …
نمیدونم چطوری اما قبل از اینکه ادامه بده دست راستم بلند شد محکم خورد تو دهن مرینت …
مرینت : آ .. آد آ درین !
آدرین : ببخشید . دست خودم نبود .
مرینت : هنوز ازدواج نکردیم دست رو من بلند میکنی ؟؟؟؟
آدرین : تو هم بسِته دیگه ! اونقدر میگی بابام عله شد بابام بله شد آخر سر خدا هم نخواد اتفاق بیفته تو عملیش میکنی !
مرینت : ممنون که زدی تو دهنم … چون اگه بابام یکی محکم تر میزد الان اینجا نبودیم …
بالاخره بعد از چند دقیقه مرینت داد زد که داره باباش تام رو میبینه … گازش رو گرفتم و نزدیک ماشین شدم :
مرینت : آدرین بوق بزن ! بوق بزن !! تو رو خدا !!!
آدرین : باشه !!
دستم رو گذاشتم روی بوق اما گوش تام بدهکار نبود . بالاخره به زور با نور بالا و بوق تونستیم توجهش رو جلب کنیم . . . تام پنجره رو پاین داد و گفت :
تام : مرینت ! اینجا چی کار میکنی ؟
مرینت : بابا وقت نداریم توضیح بدیم . تورو خدا بزن کنار پیاده شو !
همین که مرینت این رو گفت از بیسیم هایی که توی گوشمون بود مامور رومانوف شورع به صحبت کرد :
ناتاشا : مرینت صبر کن ! ما از ساختار بمب خبر نداریم ! الان هم نمیدونیم کجای ماشینه ؟ شاید زیر فشار باشه ! شاید با یه ترمز منفجر بشه ! پدرت باید از ماشین بپره بیرون ! بعد از اون هم ما با هلیکوپتر به ماشین توی جا و مکان مناسب شلیک میکنیم تا دیگه تهدیدی وجود نداشته باشه . چون خیلی دور هستیم شما باید این کار رو انجام بدید . تا قبل از اینکه هلیکوپتر برسه تام رو بگیرید و از اوجا دور بشید . راستی خیالتون هم راحت از بابت ماشین ها ! خیابون ها رو بستیم . موفق باشید .
مرینت : بابا ! گوشیت رو بردار تا باهم صحبت کنیم …
تام باشه .
بعد از اینکه مرینت به پدرش برای بارم بینهایتم زنگ زد بالاخره تام جواب داد :
مرینت : ببین بابا ! یه چیزی بهت میگم هول نشی ها !
تام : د زود باش بگو ببینم چه خبره ؟
آدرین : مرینت ! یه جوری بگو هول نکنه ها !
مرینت باشه … بیبین بابا !یه بمب تو ماشینتههههههههههههههههههههه ! تو رو خدا از ماشین بپر بیروننننننننننننننن الان منفجر میشهههههههههه 😭😭
تام :یا خود خدا ! مرینت چی میگی ؟
آدرین : دستت درد نکنه مرینت ! یه جوری گفتی دل منم قرص شد !
مرینت : بابا تو رو خدا برای یه بارم که شده به حرف من گوش کن ! یکی از اون هدیه هایی که توی ماشینه بمبه ! یه میله ای چیزی بردار بزار لای فرمون قفل بشه ! یه چیزی هم بزار ثابت روی گاز بمونه ! آروم آروم سرعتت رو کم کن . بعد بپر توی ماشین ما ! فقط تو رو خدا زود باش !
تام : خیلی خوب صبر کن …
مرینت :
بعد از اون صحبت ها دیدم سرعت ماشین داره کم میشه و ماشین داره ثابت حرکت میکنه . بابام در کناری ماشین رو باز کرد و منم در پشتی ماشین رو براش باز کردم اما نمیتونست بپره ! در پشتی به اندازه کافی باز نمیشد د احتمال داشت اگه بابام بپره در کنده بشه . :
تام : یه کاری کنید !
آدرین : صبر کن .
آدرین کروز کنترل رو روشن کرد و فرمون رو داد دست من : فقط مراقب فرمون باش ! همین !
مرینت : تو رو خدا نرو ! داری چی کار میکنی ؟
آدرین : فقط حواست به فرمون باشه !
آدرین رفت پشت ماشین . سعی داشت که بزنه در ماشین کنده بشه . هعی با لگد به در ماشین میزد که بعد از چند تا لگد موفق شد که در ماشین رو از جا بکنه . حالا میتونست بپره و بیاد توی ماشین . فریاد های من تمومی نداشت . چند لحظه دیگه همه چیز تموم بود . اما همین که پدرم خواست بپره , جاده به بلوک های سیمانی رسید و به دو قسمت تقسیم شد . جاده ای که پدرم توش بود به سرعت از سمت ما فاصله گرفت و ما رفتیم روی پل هوایی .
آدرین : لعنتی … ریدم …
مرینت : آدرین تو رو خدا یه کاری کن ! بابام الان از دست میره !!!!
آدرین : وقتشه یادی از مهارت ها بکنیم …
آدرین به سرعت نشست پشت فرمون و با یه حرکت سریع فرمون با همون سرعت دور زد . دریفت میکشید و با سرعت به سمت راه برگشت به جاده میرفت … پدرم باز توی افق جاده محو شده بود آدرین هم با سرعت 180 تا میرفت تا بهش برسه اما همین که من دوباره تونستم ماشین رو از دور ببینم …
همه چیز تموم شد … همه چیز … دیگه نیازی نبود به دنبال ماشین بگردیم … دود سیاه و نور خیره کننده ای که ازش بلند شده بود داشت داد میزد من اینجام … من اینجام … من اینجام … جنازه بابات هم داخل منه … بعد از اینکه رسیدیم …
آدرین :
صحنه وحشتاکی رو دیدیم … ماشین منفجر شده بود … به سرعت نزدیکی ماشین پارک کردم اما وقتی صحنه رو از نزدیک دیدم همه امیدی که درون قلبم بود از بین رفت … مرینت بی پروا از داخل ماشین پیاده شد و داد زنان به سمت آتیش میرفت … " پدر !!!!!!!!!!! پدر !!!!!!!!!!!!!!!!! " اما کسی نبود که بهش جواب بده … مرینت داشت بدون توقف داخل آتیش میرفت برای همین بدو بدو به سرعت به سمتش رفتم و از پشت محکم بغلش کردم تا دیگه جلو نره اما دست بردار نبود … داشت از دست منم فرار میکرد برای همین نشستم روی زمین و محکم تر گرفتمش :
مرینت : آدرین تو رو خدا بزار منم برم … تو رو خدا !
آدرین : چی ؟ ولت کنم تو هم بری داخل آتیش بسوزی ؟
مرینت : بزار برم منم راحت شم مثل بابام تو رو خدا ولم کن !
من آروم سرم رو گذاشتم روی شونه مرینت … واقعا شوک عظیم و بزرگی بود … نمیدونستم اون لحظه باید چی بگم … :
آدرین : مرینت …. متاسفم …
مرینت : اینو نگو بهم …. …. … اینو نگو بهم آدرین …. . ببینم اگه جای من بودی اینجا وایمیستادی .؟؟؟؟؟؟؟؟؟ِ؟؟
آدرین : من ……….. م م ممم ممممم من واقعا متاسفم مرینت … من نمیتونم کار دیگه ای بکنم …
مرینت :
دنیا رو سرم خراب شد … از درونم چیز دیگه ای به جز جسمم برام باقی نمونده بود . دیگه چیزی رو حس نمیکردم … دستام ! پاهام ! بدنم ! سرم ! حتی بغل آدرین رو هم حس نمی کردم . . . روحم به کلی تخریب شد … حتی شرط میبندم اگه همین الان برم توی آتیش سوختن رو هم نمیتونم حس کنم … این وسط هعی صدای پدرم رو میشنیدم … پدرم که هعی داد میزد میگفت مرینت … مرینت ! دیگه توهمی شدم و رفت . . . اما وقتی یکم دقت کردم دیدم که واقعا یه نفر داره میگه مرینت ! مرینت !!!
مرینت : آ آآآ آآآ درین ! صدای بابام داره میاد ! داره صدام میکنه !
آدرین : مرینت تو رو به خدا قسمت میدم با من این بازی ها رو نکن . من نمیتونم تو رو اینطوری ببینم …
مرینت : دارم میگم صدای بابام داره میاد ! گوش کن !
بعد از اینکه آدرین باورم نکرد سریع ولش کردم تا برم دنبال منبع صدا . کمی که نزدیک شدم به سمت چپ جاده احساس کردم دارمپدرم میبینم اومدم اولین قدم رو برای رفتن به سمت پدرم بر دارم و چشمام سیاهی رفت و غش کردم …
8500 کاراکتر
ایندفعه من حرفی ندارم ولی الکس چرا😁👇
سخن کوتاهی از نویسنده :
خب . سلام خدمت دوستان عزیز و خوانندگان رمان واقعیت . بنده رو همه شاید نشناسن اما من امیرحسینم ملقب به الکس و نویسنده داستان های جانشین و بیداری توی این وب و خب به خاطر گشادیم یه چند باری هم حذف شدم . شروع این رمان به پیشنهاد من و ایده صدف جان اواخر تابستون سال پیش شروع شد و اون موقع میخواستیم که یه داستان بزرگی نوشته بشه و خدا رو شکر من از زحمات صدف ممنونم چون اگه صدف نبود الان حدود ۵۰۰ صفحه داستان نداشتیم … اول ها خیلی خوب داشت نوشتن داستان پیش میرفت که خوردیم به مدرسه ها و یکم دستمون بسته شد چون صدف کنکور داره و منم انتخاب رشته داشتم اما هر طوری بود سعیمون رو کردیم که حداقل هفته ای یه پارت نسبتا طولانی نسیبتون بشه . اما من بد قولی کردم و وسط های راه صدف رو تنها گذاشتم تا برم به درس هام برسم . درسته اون موقع سعی میکردم که باز یه سری به داستان بزنم و اگه نیاز به ویرایش داره پیشنهاد بدم اما خب بازم کم کاری کردم و به کار هام نرسیدم . قدر صدف رو بدونید با مشکلاتی که داره و شما فقط گوشه ای از اون رو دیدید بازم داستان رو براتون آماده میکرد و الانم میکنه . راستش حرف اصلیم این بود که این چند پارت آخر که از کما رفتن مرینت شروع شد مسئولیتش با من بود و چون من ایده اش رو داده بودم باید مینوشتم . اما خب به خاطر کار و درس ها و گرفتاری ها خیلی خوب نمیتونستم بهشون برسم و از نظر نگارشی و ادبی شاید یکم مشکل داشتن اما بازم سعی خودم رو کردم که مشکلی نداشته باشه . در کل میخواستم بگم که این پارت هایی که مربوط به بمب و تولد مرینت میشد مسئولیت من بود و به خاطر دیرشدنشون از صدف ناراحت نباشید . منو فحش بدید . خیلی ممنونم که از این رمان حمایت کردید و در کنار ما بودید . من دیگه حرفی ندارم . از طرف من فعلا خدا نگه دار !
و منم از الکس ممنونمم لطف زیادی داره و خیلی کمکم کرده امیدوارم بعد این داستان بازم دوستی مون ادامه پیدا کنه و بازم بتونه و وقت کنه بهم پیام بده😁♥️
هنوز به پایان مون دو الی ی پارت مونده😁♥️ شرط 60 لایک و 150 کامنت♥️