رمان irreversible love پارت ۸

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/05/01 18:16 · خواندن 4 دقیقه

امدم با پارت ۸.اگه پارت های قبلو نخوندین میتونین از طریق بخونین و لایک کنید و کامنت بزارین.

۲ نکته:

۱_از این پارت به بعد شرط میزارم.۲-پارت ۱۰ و ۱۱ (البته ۱۱ بیشتر) قراره ادرینتی باشه. 

بفرمایید ادامه

مثل همیشه همه‌ی کارکنان به سالن غذاخوری امده بودند. مرینت غذایش را که پاستا و مقداری ماکارون بود برداشت؛و به سوی غذاخوری حرکت کرد. هنوز فکرش درگیر لوکا بود؛ اگر لوکا از ماجرا خبر دار می شد؟ اگر می فهمید که مرینت چه معامله ای با ادرین کرده است چه؟مرینت نفس عمیقی کشید:«اروم باش دختر. هیچی نمیشه. اصلا بفهمه میخواد چی کار کنه؟ » قدم هایش به سمت غذاخوری را تند تر کرد. مدتی بعد به غذاخوری رسید. الیا پشت میز شیشه ای نشسته بود اما خبری از نینو یا ادرین نبود. نمی دانست باز هم همانجا بشیند یا نه که ناگهان الیا او را صدا کرد:«بیا اینجا دختر.»مرینت همان طور که سرش را پایین انداخته بود و به سرامیک های سپید انجا نگاه می کرد سمت میز رفت و انجا نشست:« چرا سرت پایینه دختر؟ سرتو بیار بالا. جرم که نکردی فقط رو رئیس شرکت نوشابه ریختی.»مرینت مشتی به بازوی الیا زد:«خودم میدونم.غذاتو بخور. راستی ادرین و لوکا کجان؟» مرینت توانست موهای زرین ادرین را که به سوی ان ها می امد تشخیص دهد:« سلام به همگی.»پس از این که ادرین پشت میز نشست؛ مرینت کمی از ماکارون هایش را به ادرین تعارف کرد:«بفرمایید اقای اگرست.»ادرین بلافاصله بعد از حرف مرینت گفت:«ادرین صدام کن.» مرینت با خجالت جواب داد:«بفرمایید ادرین.» ادرین یک ماکارون ابی برداشت؛ ماکارونی به رنگ چشم های دریایی مرینت:«به نظر خوشمزه میاد. خودت درست کردی؟» مرینت با حرکت سر حرفش را تایید کرد: «اره.معمولا خودم ماکارون درست می کنم.ار پدرم یاد گرفتم. پدرم نونوا بود.» ادرین با تعجب پرسید: «بود؟» مرینت نفسش را بیرون داد:«بود. پدرم و مادرم همراه خواهرم رو تو یک تصادف از دست دادم. بعدش منو فرستادن پیش عموم تا با اون زندگی کنم.»مرینت متعجب بود که چرا خاطره هایش را تعریف کرده بود چرا که اغلب از گفتن ان ها برای دیگران فراری بود.. باز هم مثل همیشه در جنگل نگاه ادرین گم شده بود و حقیقت را گفته بود. ادرینپرسید: «بعدش چی شد؟» دخترک فکر نمی کرد ادرین انقدر به این موضوع علاقه ای نشان دهد:«بعدش پیش عموم زندگی کردم. عموم خرج تحصیل و زندگیم رو داد. تا اینکه بعد دانشگاه اومدم پاریس و داخل چند تا شرکت مد کار کردم.» مرینت موقع گفتن این حرف ها به چشمان زمردین ادرین نگاه نکرد تا حقیقت را کامل نگوید و موفق هم شده بود. قرار نبود کسی بیش از این ماجرا را بداند. درست همان موقع نینو از راه رسید:«ببخشید دیر کردم بچه ها. مغازه خیلی شلوغ بود. اکثر لباس ها فروش رفت. بعد غذا باید از کارگاه خیاط ها لباس ببرم.» کارگاه خیاط ها. این کلمه ها ادرین را یاد گفت و گویی می انداخت که از کارگاه خیاط ها شنیده بود. حتی اشاره ای به ان هم باعث می شد اعصاب ادرین خورد شود:«باشه.اما این دفعه من نمیام کمکت. اونجا زیاد حرف در میارن.»نینو پشت میز نشست و حرف ادرین را با حرکت سرش تایید کرد:«باشه رفیق. هرجور راحتی.»مرینت ماکارون هایش را به نینو تعارف کرد؛و نینو ماکارون نارنجی اش را که درست هم رنگ موهای الیا بود برداشت:«به احترام عشقم.» الیا یکی از ابروهایش را بالا داد:«عه؟ اینجوریه؟ شما که چند وقته به ما سر نمیزنی همش تو مغازه ای.» ناگهان نینو جلو رفت و بوسه ای بر گونه ی الیا که سرخ شده بود زد:«مگه میشه من شما رو فراموش کنم بانو؟»الیا خنده‌ ی کوچکی کرد:«راست میگی.» ادرین و مرینت که معلوم بود از این رفتار خسته شده بودند یک صدا گفتند:«بس کنین دیگه!» ناگهان الیا و نینو از خنده منفجر شدند و مرینت و ادرین هم خنده یشان گرفت. «چی شده اینجوری میخندین؟»این صدای گرم و دلنشین لوکا بود که الان امده بود.ادرین در بین خنده های زیبایش که چشم های مرینت را نوازش می کرد جواب داد :« هیچی. شنیدی که میگن خنده واگیر داره؟ همونه.» لوکا سرش را تکان کوچکی داد:«باشه.من اومدم خبری ازتون بگیرم.نینو پرسید:« یعنی غذا نمیخوری؟»لوکا در کمال خوشحالی مرینت سرش را به نشانه نه تکان داد: «عادت ندارم سر کار غذا بخورم.خدافظ.»مرینت بعد از رفتن لوکا نفس عمیقی کشید. فکر نمی کرد اینقدر خوش شانس باباشد بعد از رفتن لوکا مرینت سریع به دفترش رفت. میدانست اگر  بیشتر می ماند ممکن بود راجب گذشته اش یا درباره لوکا بیشتر از او بپرسند. دیگر نمی خواست به سوال هایشان جواب دهد. بعد از رفتن به دفترش، در دفترش را قفل کرد؛ به ان تکیه داد و نفسی عمیق از روی ارامشی که به دست اورده بود کشید:«بالاخره تموم شد. دیگه نباید به سوالاشون جواب بدم. ممکنه همه چی رو بهشون بگم. مخصوصا این که نمیتونم به ادرین دروغ بگم. نمیشه بهشون چیزی بگم. یعنی نباید بگم.»و رفت تا بر روی طرحی که باید به زودی تحویل می داد کار کند. 

پایان پارت ۸

شرط پارت بعد: ۴۶ کامنت و ۱۸ لایک