دنیایی به نام عشق 🥰 ۲
ببخشید خیلی وقته ندادم، ادامه مطلب لطفا🥰
در سکوت خیابان و در تاریکی شب، که تنها صدای جیرجیر جیرجیرک و نسیم خفه و سرد شنیده میشد،
صدای ماشینی تمام این سکوت را شکست و نور و صدایی آزار دهنده به فضا بخشید
بنز به سمت شرکت آگرست کشیده میشد، یعنی محل کار آدرین آگرست
آدرین، برعکس همیشه آشفته و پریشان بود و عرق از تمام صورت و بدن ش می چکید و بوی عرق تمام ماشین را پر کرده بود، حال خودش از خودش به هم میخورد، ولی افسوس که چاره ی دیگری نداشت
بعد از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه به شرکت رسید، ماشین خود را در پارکینگ پارک کرد و دوان دوان به سمت سالن شرکت رفت، در آن وقت شب، تنها سرایداری که شیفت وایستاده بود، در شرکت بیدار بود
با عجله به سمت سرایدار رفت طوری که یاد ش رفت در شرکت را ببندد
وقتی به سرایدار رسید نفس نفس زد و کمی استراحت چند ثانیه ای کرد و سریع سر صحبت را باز کرد
+ دقیقا چی شد؟
_ خسته بودم و رفتم داخل شرکت تا آب خنک بخورم که با این صحنه مواجه شدم.
و سپس لرزان به سمت راست اشاره کرد
آدرین وقتی اشاره سرایدار به آن سمت را دنبال کرد با صحنه ی وحشتناکی روبرو شد
منشی اش با فرق سر تبر خورده در زمینی سرخ و لبالب از خون و لباسی که حالا به جای سبز، قرمز شده بود بر زمین افتاده بود
هنوز باور ش نمیشد که این اتفاق افتاده ، با دستانی لرزان و صورتی حیران تمام ویژگی های ش را بررسی کرد، چشمانی سبز، خال بر روی انگشت اشاره، موهای حنایی و ... تمام ویژگی های او را بررسی کرد و دید خود اوست.
نمیدانست چه کند، سردرگم بود.
چیزی به یادش آمد، به سمت سرایدار رفت و گفت
+ به پلیس زنگ زدی؟
_ بله قربان پلیس هم توی راهه
+ جلوی خونریزی رو گرفتی؟
_ بله قربان میتونه تا یک ساعت جلوی خونریزی رو بگیره
دوباره به سمت منشی خیره شد ولی سریع نگاهش رو از او گرفت و گفت
+ قاتل رو دیدی ؟
_ نه قربان
+ خنگ، پس چرا اصلا سرایدار شدی؟
_ می بخشید قربان ولی چرا باید قاتل آنقدر خنگ باشه که جلوی چشم سرایدار خودش رو به این راحتی نشون بده؟
دوباره به به منشی خیره شد ولی مثل دفعه قبل سریع سرش را برگرداند.
+ مگه تو چشم بودی؟
_ بله قربان؟
+ هیچی ولی حواست باشه دکتر رسید سریع ببرش بیمارستان از دست نره.
_ اطاعت قربان.
وقتی سرایدار رفت آدرین دستانش را دور سرش گذاشت و به فکر فرو رفت
نمی دانست چرا ولی برای او یک کابوس بود، یک کابوسی که شب ها از آن بیدار می ماند و نمی خوابید
جنازه ی منشی اش جلوی چشم او بود و از این حالت معذب بود
انگار یک کابوس بود، یک کابوس که قرار بود از آن بیدار شود، ولی نه، این واقعیت بود
این افکار منفی مانند یک مرداب داشت آرام آرام آ را در خود غرق میکرد که صدای سرایدار آدرین را به خود آورد.
+ قربان؟
سریع دستانش را از موهايش بیرون کشید و سرایدار ش را در حالی که فنجان قهوه در دست ش بود را دید، به فنجان قهوه خیره شد و گفت
_ این وظیفه ی توئه ؟
+ فقط من اینجا حضور دارم، پس بهتره کمک حالتون باشم.
سپس آدرین کمی فکر کرد و گفت
_ حالا که فکر میکنم ی فنجون واقعا میتونه حالم رو خوب کنه
و سپس فنجان قهوه را گرفت و تا ته سر کشید و سپس نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام این افکار را بیرون بیندازد با جمله های امیدوار کننده ای مانند : من می تونم درست ش کنم، میگذره ، بی نتیجه نمی مونه و ...
وقتی ذهن ش داشت آرام میشد ناگهان در به طور غیرمنتظره باز شد.
آدرین وقتی چشمانش را باز کرد شوکه شد، او مرینت بود!
ولی سر تا پایش پر از جوب و کثیفی بود.
سریع به سمتش رفت و گفت.
+ مرینت تو اینجا چیکار می کنی؟
_ ( مرینت چشم غره ای رفت ) چرا اینجوری و انقدر پریشان رفتی ؟
+ مرینت داری چیکار می کنی؟ این چه ریخت و قیافه ایه؟ اصلا به خودت گفتی نتیجه ی این کار ها چی میشه؟
_ اولا خنگ شدم فکر دیگه هم به ذهنم رسید، دوما نمی تونستم ی شب بدون نگرانی بخوابم، سوما تو جوب افتادم و چهارما نه اینکه تو چقدر قیافه ت خوبه ؟
نگاهی به ظاهر پریشان خود کرد ولی سعی کرد سریع بحث را عوض کند
+ مرینت، برو ی دوش بگیر وقتی پلیس و دکتر رسید میریم، یکم هم دیر کردن.
_ چی چطور پلیس و دکتر چرا؟
مرینت به پشت سر آدرین خیره شد، رنگ ش پرید، او منشی آدرین بود. باورش نمیشد. با شوک به طرف آدرین برگشت و گفت.
+ مرده؟
_ نه الان دکتر میرسه نگران نباش.
+ چرا ...
همان لحظه صدای آژیر آمبولانس و پلیس در سرتاسر شرکت پیچید.
آدرین آسوده خاطر شد و نفس راحتی کشید که پلیس ها و پرستار ها در یک لحظه در شرکت پراکنده شدند
مرینت در گوش آدرین گفت
+ بیا بریم خونه، فعلا بزار آقا پلیس ها کارشون رو آنجا بدن آقا رئیس عه.
و سپس مرینت خنده ی ریزی کرد و از اینکه پلیس و دکتر رسیدند آسوده خاطر شد، ولی هنوز شعله ای در دل آدرین فروپاشی میکرد
آدرین به چهره ی مرینت چشم دوخت، او با خیال راحت خوابیده بود ولی هنوز آدرین آسوده خاطر نبود، نمی دانست چرا، نه به خاطر منشی... بلکه به خاطر اینکه دقیقا وقتی ریاست را بر عهده گرفت اینگونه شد.
احساس میکرد آشوب و بلا هنوز هم در راه است و تمامی ندارد. ذهنش در هم رفته بود و احساس خفگی میکرد.که یادش آمد ترفندی که سالها او را آرام میکرد را امتحان کند.
لالایی مادرش را زیر لب زمزمه کرد.
لالا لا لااااا لااااا لالا لا
لالا لا لااااا لااااا لالا لا
۱۰۰۰۰ کارکتر، سلام بچه ها، راستش ایده ی خاصی واسه ی پارت بعد ندارم واسه ی همین آنچه خواهید دید نگذاشتم، فعلا...😍🥰