رمان irreversible love پارت۷

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/04/30 16:13 · خواندن 7 دقیقه

سلام. امده ام با پارت ۷.از حمایت های پارت قبل خیلییی راضی بودم و خوشحالم که رمانو دوست داشتید. ممنون میشم این پارتم همینجوری حمایت کنید🌸🌸(احتمال زیاد به زودی یکی از پارت ها رو ادرینتی بکنم.) 

اگه پارتای قبلو نخوندین از طریق برچسب میتونین بخونین و لایک و کامنت بزارین

حالا بفرمایید ادامه

شاید عجیب بود اما ادرین لحظه ای خواست جای لوکا باشد؛ شاید همان لحظه ای که لوکا دستش را دور کمر مرینت حلقه کرد؛ یا شاید زمانی که مرینت نامزد لوکا بود. نمی توانست حدس بزند لوکا و مرینت به چه دلیلی از هم جدا شده بودند؛ لوکا فردی مشهور، پولدار ، و از قرار معلوم با اخلاق و عاشق مرینت بود ؛ و مرینت هم دختری زیبا، با اخلاق و در بعضی مسائل جدی. در همین فکر بود که ناگهان صدای گرم مرینت او را به خود اورد«حالتون خوبه اقای اگرست؟چند دقیقه ای میشه که همون جا ایستادید.» ادرین سعی کرد افکاری که در ذهنش بود را از خودش دور کند:«بله خانم دوپنچنگ.حالم خوبه. منتظر شما بودم.»و نگاهی دیگر به لوکا کرد و با او چشم در چشم شد؛ لوکا فهمیده بود به چه چیزی می اندیشید. مرینت لوکا به سمت ادرین امدند و ادرین در دفترش را باز کرد :«بفرمایید داخل.» دخترک همراه با لوکا، داخل دفتر رفتند. ادرین هم پشت سر ان ها رفت و در را بست. دیوار های اتاق خاکستری پر رنگی بود؛ بالکنی از شیشه دودی در پشت دفترش قرار داشت؛ صندلی چرم اصلی در پشت میزی از چوب بلوطش خود نمایی می کرد و چندین طبقه دارای کتاب و گلدان بر روی دیوار خاکستری رنگ قرار داشت.ادرین با قدم هایی محکم واستوار پشت صندلی چرمش نشست و به لوکا و مرینت نگاه کرد که روی صندلی های پشت میز شیشه ای اش نشسته بودند:«خب.اقای لوکا کوفین. درسته؟ ممنون میشم برای این که سرمایه گذار این شرکت بشید این برگه ها رو امضا کنید.»چند برگه از کشوی میزش برداشت؛ ان ها بر روی تخته شاسی که ارم شرکت بر روی گوشه بالا سمت راست ان قرار داشت گذاشت و ان ها را به لوکا داد:«بفرمایید اقای کوفین.»لوکا یکی از پاهایش را روی پای دیگرش گذاشت و شروع به خواندن قرار داد  کرد:«این جا گذاشت و شروع به خواندن قرار داد  کرد:«این جا نوشته که من الان باید یک میلیون دلار بدم درسته؟» ادرین حرفش را با حرکت سر تایید کرد:«درسته. نمیدونم میدونید یا نه؛ اما شرکت ما الان اوضاع مالی خوبی نداره و برای همین داریم سرمایه گذار می گیریم. ما به این پول نیاز داریم تا بتونیم از این مخمصه در بیایم. البته که بعد از مدتی پولتون با سودش بهتون بر میگرده.» لوکا یکی از ابروهایش را بالا داد؛ چرا که او از اوضاع مالی شرکت خبر نداشت و ادرین یا دیدن این وضع کمی نا امید شد؛ اما تصمیم گرفت امیدش را از دست ندهد:«حالا قبول میکنید؟» در کمال ناباوری مرینت و خوشحالی ادرین لوکا پایین برگه را امضا کرد؛ دسته چکش را از داخل کیفش در اورد ؛ان را باز کرد و چکی یه مبلغ یک میلیون دلار به ادرین داد:«بفرمایید. این چک رو به مبلغ یک میلیون دلار به تاریخ فردا زدم. میتونید این چک رو هر وقت نیاز داشتید پاس کنید.»ادرین چک را از لوکا گرفت:«ممنونم اقای کوفین. نمیدونید با این کار چه کمکی به شرکت اگرست کردید.»لوکا به مرینت که از خجالت کمی گونه هایش سرخ شده بود اشاره کرد:«از مرینت تشکر کنید که منو راضی کرد.اگر به خاطر مرینت نبود قبول نمی کردم.»مرینت نگاهی به ادرین کرد:«اگه میشه من برم و دفتر اقای کوفین رو بهش نشون بدم.»ادرین حرفش را تایید کرد:«البته. شرکت رو هم میتونین الان بهش نشون بدید.»بعد از رفتن لوکا و مرینت ادرین سرش را بین دست هایش گرفت:«اگه ایندفعه هم مثل دفعه قبل اشتباه کنم چی؟ نمیتونم اشتباه لایلا رو یک دفعه دیگه هم تکرار کنم.» بعد از کمی فکر کردن تصمیم گرفت ریسک نکند؛ این ماجرا هم شاید مثل ماجرای لایلا تمام می شد. با خودش فکر کرد:«حتما یک عشق بیجا و اشتباهه که همین الان باید تموم شه. همین.» ـــــــــــــــــــــــــــــــ

مرینت دفتر لوکا را به او نشان داد:«اینم دفترته. همه جا رو بهت نشون دادم.الان بهتره برگردم سر کارم.» مرینت پشتش را به لوکا کرد و راه افتاد که برود؛ اما لوکا دستش را گرفت او را به سمت خودش کشاند:« اول به سوال من جواب بده. ادرین چجوری فهمید تو نامزد سابق منی؟ چون مطمعنم خودت روز اول نیومدی اینو بگی.»قلب مرینت با شدت بیشتری به سینه اش کوبید؛مدتی بود که لوکا دست او را نگرفته بود. دخترک به چشمان لوکا که مانند دریا بودند نگاه کرد:«خب، حست درست میگه. اما منم نمیخوام به این سوال جواب بدم.» سپس مرینت دستش را لای انگشتان دست لوکا در اورد:«با اجازتون اقای کوفین.» مرینت یه سمت دفترش راه افتاد و نفس عمیقی کشید.نباید می گذاشت لوکا از ان اتفاق بویی ببرد. بعد از این که به دفترش رسید؛ به پشتش نگاه کرد. دفتر لوکا ۴ دفتر بعد از دفتر مرینت بود؛ دقیق کنار دفتر نینو و اخرین دفتر. دخترک در دفترش را باز کرد و به داخل ان رفت. همه‌ی وسایلش را چیده بود.پشت میزش نشست و چند مداد و برگه در اورد تا روی طرحش فکر کند. اما سرانجام همه‌ی ان ها مچاله و سر از سطل زباله در می اوردند:«نه این خوب نیست.» «این الان چه جوری میخواد میلیون ها دلار بی ارزه؟»«این خیلی شبیه کارای شرکتای دیگه و تکراریه. »«این میلیون ها دلار بی ارزه؟ عمرا ً»«نه نه نه. این اصلا خوب نسیت.»«اخه این چه طرحیه من کشیدم؟»سر انجام سرش را روی میز  گذاشت :«اخه با چه فکری همچین دروغی گفتی دختر؟ تو هنوز برای طرحای معمولی مونده بودی چه برسه به طرح میلیون دلاری! » مرینت نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاه کرد:« ساعت یک بعد از ظهره. وقت نهاره و نه تنها چیزی به فکرم نرسید ۵تا کاغذم هدر دادم.»بلند شد؛ وسایل را جمع کرد و به سمت سالن غذاخوری راه افتاد. بعد از ان ماجرا خجالت میکشید دوباره پیش اگرست بشیند؛ و حتی نمی دانست لوکا کجا می خواهد بشیند. نکند یکی از کارکنان برای لوکا ماجرا را تعریف میکرد؟ از یک طرف از این ماجرا می ترسید؛چون می دانست اگر لوکا کنار بقیه کارکنان بشیند بقیه حتما ماجرا را تعریف می کنند؛ و از طرف دیگر نمی خواست لوکا کنار ان ها بشیند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادرین به نینو زنگ زد:«نینو میتونی بیای؟»صدای سر و صدا از پشت خط به گوش می رسید:«شرمنده رفیق. مغازه خیلی شلوغه. وقت نهار میام.» ادرین نفسش را بیرون داد:«باشه.مشکلی نیست. وقت نهار میبینمت .»تلفنش را قطع کرد و به ساعت نگاه کرد:۱۲:۳۰.نیم ساعت دیگر نینو را می دید. می خواست به او بگوید درباره دلیل به هم خوردن نامزدی مرینت و لوکا تحقیق کند؛ اما بعد از کمی فکر کردن منصرف شد. درست نبود در کار دیگران دخالت کند. از ان جایی که بیکار بود تصمیم گرفت سری به کارکنان شرکت بزند. از دفترش بیرون رفت و سوار اسانسور شد. دکمه طبقه ۲ را زد. مدتی بود که کار خیاطان را از نزدیک مشاهده نکرده بود. اسانسور بعد از مدتی توقف کرد و ادرین پیاده شد. پشت در اتاق گروهی از ان ها ایستاد و به صدای ان ها از پشت در گوش داد:«امروز دیدی یکی از طراح ها لوکا کوفین رو اورده بود به شرکت؟ تازه شرکت الان اوضاع مالی خوبی نداره و اقای کوفین سرمایه گذار اینجور شرکت های نمیشه.»_«یعنی میگه کار طراحه بوده که اونو اورده؟»شخص اول به این سوال جواب داد:« نه ولی میگم ممکنه طراحه اقای کوفین رو از قبل بشناسه. نباید این نکته رو نادیده گرفت.»یکدفعه صدای شخص دیگری از دفتر امد:«سرتون به کار خودتون باشه. اصلا شاید طراحه تونسته یک سری دلیل بیاره و اقای کوفین رو راضی کنه که سرمایه گذار اینجا بشه. همینجوری که اقای اگرست رو راضی کرد. احتمالا جزو کسایی میشه که دو تا کار پیدا میکنه:هم کار معامله هم طراحی.»صدای تایید حرف بقیه خیاط ها از پشت اتاق به گوش می رسید. ادرین دیگر تحمل شنیدن این مکالمه را نداشت. حتی شنیدن این که لوکا شاید هنوز مرینت را دوست داشته باشد قلبش را به درد می اورد. به ساعت نگاه کرد:۱ بعد از ظهر. وقت نهار. 

پایان پارت ۷