رمان my boyfriend is a cat (part³)
برو ادامه
سلام ببخشید که دیر پارت دادم، اگر هم این پارت کم بود متاسفم
مایکی: نه! من برادرش هستم!
با حرف مایکی لبخندی زدم و رو به فروشنده گفتم:
آکاری: درسته!
بعد پول رو پرداخت کردم و از فروشگاه رفتیم.
مایکی بهم گفت:
مایکی: نمیخوای برت گردونم خونه؟ دیروقته!
لبخند زدم و گفتم:
_ممنون میشم آنیکی!
وقتی به خونه رسیدم تقریبا ساعت هشت بود و خیلی گرسنه م بود.
زنگ خونه رو زدم. کیوسکه در رو باز کرد.
باجی: این وقت شب کجا بودی ؟(توجه: باجی روی آکاری غیرت داره:))
آکاری: به تو ربطی نداره ، ولی اگه ربط داشت میگفتم که پیش مایکی بودم...
آکاری: ماماننن، غذا چی داریم؟؟
باجی: هه! چیزی برات نمونده!
آه کشیدم و وارد اتاقم شدم...
شروع کردم به خوندن مانگا که مادرم وارد اتاق شد بهم گفت:
ریوکو: عزیزم.... میتونی این کارت رو ببری طبقه دوم، در سوم؟
منم باشه ای گفتم و رفتم...
زنگ خونه رو زدم و صدای پا اومد.
گفتم حتما الان در رو باز میکنن..
صدای آشنایی گفت:
صدا:کیه؟
گفتم: ببخشید مادرم این رو تو آپارتمان پیدا کرد گفتم براتون بیارمش..
در رو باز کردن و اون پسره چیفویو رو دیدم. احساس کردم ضربان قلبم زیاد شده و دارم سرخ میشم. سریع کارتی که دستم بود رو نگاه کردم و اسم زن نوشته شده بود: رینا ماتسونو
چشمام گشاد شد و به چیفویو نگاه کردم دیدم که به کارت نگاه میکند.
سریع کارت رو بهش دادم و کمی از احمق بودن خودم خجالت کشیدم.
خواستم برم که گفت:
چیفویو: میشه باهات حرف بزنم؟
با کمی تردید و خجالت نگاهش کردم: ح...حتما!
لبخند کمرنگ ولی قشنگی زد. باهم رفتیم روی پشت بام و نشستیم.
از زبان چیفویو
باورم نمیشد که این حرف رو زده باشم، حتی باورم نمیشد که قبول کرده..
بی مقدمه شروع کردم به حرف زدن:
_ باجی-سان میگفت که تو...خواهر کوچکترش هستی..درسته؟
+آ...آره ولی اصلا چیز خوبی نیست، اون بعضی وقت ها خیلی آدم رو اذیت میکنه و بعضی وقتا خیلی...سخت گیر میشه!
خنده ی آرامی کردم و گفتم:
_اینکه فوق العاده ست! داشتن برادری که اجازه نده بقیه خواهرش رو اذیت کنن فوق العاده ست!
+فکر کنم...
متوجه سرخی گونه های نرمش شدم و لبخند زدم. یک دسته از موهایش را از جلوی صورتش کنار زدم:
_میدونی من ی گربه دارم که دقیقا شبیه توئه، ی جورایی تو منو یاد گربه ها میندازی.
بیشتر سرخ شد
+ گ...گربه ها؟
_دقیقا! راستی من هنوز اسمت رو نمیدونم..
+آ..آکاری هستم
به پایین نگاه کرد. از زیبایی فوق العاده اش حیرت زده شدم...
آخه چطور کسی میتونه اینقدر قشنگ باشه؟
موهایش را نوازش کردم و ادامه دادم:
_ تا حالا کسی بهت گفته که خیلی قشنگی؟
آکاری لبخند کمرنگی زد و گفت:
+ بیا فردا باهم بریم مدرسه! باشه؟
لبخند زدم و میتونستم احساس کنم که گونه هایم دارد سرخ میشود:
_ فکر خوبیه!
بلند شدم و دستم را به سمتش دراز کردم . دستم را گرفت و بلند شد به طبقه پنجم رسیدیم
_شب بخیر، فردا میبینمت!
+شب تو هم بخیر!
از زبان آکاری
قلبم تند میزد و خیلی خوشحال بودم. باورم نمیشد که اون هم از من خوشش بیاد. آروم در زدم و مامانم درو باز کرد. چشماش خسته بود و کمی بی حوصله:
_ به به، بالاخره کارت رو دادی؟
خنده ب عصبی کردم و گفتم:
+آ..آره مگه ساعت چنده؟
_ ساعت ۱۱!!
یازده؟ آخه مگه من چقدر منتظر موندم؟
+باشه متاسفم، حالا میشه اجازه بدی که بیام تو؟
مامانم از سر راه کنار رفت تا برم داخل، بعد در رو محکم بست. وارد تخت خواب شدم و سریع خوابم برد.
#فردا#
با اولین زنگ ساعت بلند شدم، معمولا این اتفاق نمی افته چون خیلی خوابم سنگینه!
ولی مطمئن بودم که چون خیلی برای امروز هیجان زده بودم.
قبل از هر چیزی رفتم حمام و موهام رو شستم.
بعد از نیم ساعت از حمام بیرون رفتم و لباسای مدرسه رو تنم کردم بعد هم صبحانه خوردم و به این فکر کردم که چطوری باجی رو دست به سر کنم؟..