the court of love♥️ p10♥️
سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت خب من اومدم با پارت جدید اگه پارت های قبل رو لایک نکردید و کامنت نزاشتید حتما لایک بکنید و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت حالا برید ادامه مطلب♥️😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 9
از زبون آدرین :
صبح با سردرد شدیدی بیدار شدم اوه اوه عجب دردی داره لامصب هوف قرار بود این دفعه رو زیاد ننوشم ولی بازم مثل دفع قبلی زیاد نوشیدم لعنت بهم اه هیچی از دیروز یادم نمیاد .
بازم از بین دختران اشرافی نتونستم ی دختری رو انتخاب کنم برای ازدواج اگه انتخاب کرده بودم هم فایده نداشت چون هیچی از دیشب یادم نمیاد هوف متنفرم از این قانون لعنتی که میگه اول شاهزاده باید ازدواج کنه بعد بتونه پادشاه بشه اگه اینکارو نکنم بردارم تئودور اینکار کنه اون میشه پادشاه اگه اونم این کارو نکنه دامادمون میشه پادشاه و خواهرم میشه ملکه … با اینکه از دخترای اشرافی متنفرم ولی مجبورم برای ازدواج یکیش رو انتخاب کنم اگه اینکار نکنم پدرم انتخاب میکنه اگه انتخاب اون رو هم قبول نکنم پادشاهی از دستم میره عجب قانون های لعنتی داره این سلطنت …
دستی به موهام کشیدم که چشمم خورد به بازوم ، بازوم باند پیچی شده بود این فقط میتونه ی معنی داشته باشه اونم اینکه من زخمی شدم و احتمالا ی نفرم منو نجات داده و اون ی نفر هم نمیدونم کیه چون یادم نمیاد عالیه اصلا خیلی عالی …
هوف دیگه نباید مست کنم اینطوری پیش بره تو 25 سالگی باید زیر خاک باشم …
رفتم سراغ كمدم امروز میخواستم ردای سبزی که عاشقش بودم رو بپوشم ولی هرچی کمدم رو گشتم پیدا نکردم احتمالا خدمتکارا بردن بشورن اش بخاطر همین ی لباس دیگه ای رو برداشتم و بعد پوشیدنش رفتم سراغ کارام …
اوایل ظهر بود که داشتم از دست کارا کلافه میشدم تصمیم گرفتم برم اتاقم و کمی استراحت کنم …
همین که وارد اتاقم شدم با عقرب مواجه شدم داشت تو کمدم دنبال چیزی میگشت چند دقیقه بدون سروصدا پشت اش ایستاده بودم که ببینم داره چیکار میکنه که دیدم بدون اینکه چیزی برداره در کمد رو بست .
با صدایی بلند و رسایی گفتم : داری دنبال چیزی میگردی عقرب ؟؟ نکنه میخوای دزدی کنی ؟؟
از نگاهش معلوم بود که ترسیده ولی به روی خودش نمیاره یه چیزایی سر هم کرد منم بر فرض اینکه باور کردم دروغاشو ادامه دادم و رد اش کردم و رفت واقعا دیگه حوصله کلکل کردن با عقرب رو نداشتم …
رفتم رو تختم و دراز کشیدم که بعد گذشت ی مدت بلند یا کوتاهی با صدای آشنایی از خواب بیدار شدم :
آنجلا : پاشو تنبل خان پاشو خواهرت اومده پاشو .
همین که چشام باز کردم با صورت ماه خواهر رو به رو شدم سریع سر جام نشستم با تعجب گفتم : آنجلااا واقعا تویی؟؟
آنجلا : بله خودمم
آدرین : تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
آنجلا : خب اومدم به دیدن پدر و مادرم و برادر های عزیزم … خوشحال نشدی؟؟
سریع بغلش کردم گفتم : خیلی خوشحال شدم یعنی بیش از حد خوشحال شدممممم ؛ فقط تروخدا بگو که آماندا رو هم آوردی آوردیش؟؟
آنجلا : بله که آوردمش آخه عقل کل میشه ی بچه شیرخواره رو تنها گذاشت و اومد ؟؟
آدرین : ببخشید اصلا از سر خوشحالی نمیدونم چی بگم میشه بریم پیشش ؟؟؟
آنجلا : باشه بریم .
بعد رفتیم سراغ آماندا و تا شب با آماندا کلی بازی کردیم اصلا آماندا خیلی بچه ی زیباییه مثل خواهرم موهاش بور و طلایی و چشماش مثل پدرش عسلیه اصلا عاشقش شدم آخه ی بچه چقدر میتونه خوشگل و با نمک باشه .
داشتم آماندا رو با شکلک در آوردن میخندونمش که یکی از خدمتکارا در اتاق رو زد قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم : بفرمایید تو .
خدمتکاری که اومد تو خدمتکار شخصی خواهرم بود که گفت : خانواده تون شما رو یه شام دعوت میکنن شما برین به شام تون برسین من از شاهدخت کوچولو نگهداری میکنم.
گفتم : باشه
بعد اینکه بچه رو به خدمتکار شخصی خواهرم واگذار کردم رفتم سالن غذاخوری .
وقتی که وارد سالن شدم دیدم چند تا مهمون دیگه ای هم داریم فکر کنم مهمونا حاکم ولایت شب و دختراش بودن .
رفتم رو به روی یکی از دخترا نشستم و گفتم : نمیدونستم که مهمون داریم اون چه مهمون های زیبایی …
دختره بهم چشم غره ای رفت که پدرم گفت : تام و دختراش از ولایت شب اومدن برای تبریک تولد تئودور ولی چون دیروز بهشون حمله شده امروز رسیدن به قصر .
واقعا دختره زیبایی مسحور کننده ای داشت فکر کنم این اولین شاهدختی هست که ازش خوشم اومده ولی باید طرز حرف زدن و اخلاق اش رو هم شناسایی کنم ...
داشتم فکر میکردم که چجوری به چالش بکشمش که بحث شروع شد و شاهدخت جوری تو اون بحث مقتدر و سرکش جواب میداد که واقعا لذت میبردم کاش منم در برابر پدرم اینقدر سرکش و با اقتدار باشم …
برای اینکه اذیتش کنم گفتم : شاهدخت به نظرم زیاد ننوشید اگه زیاد بنوشید ممکنه براتون ضرر کنه…
با عصبانیت جوابم و داد و رفت … نه واقعا ازش خوشم اومد مثل بقیه دخترا سوسول و لوس نیست شجاع و جسوره یا به اصطلاح ی شیر زن به تمام معناست …
نه ازش خوشم اومد .
بعد اتمام شام رفتم پیشش تا بلکه بتونم دلش بدست بیارم ولی عصبانی شد منم بخاطر اینکه بیشتر از این عصبانیت نکنم از اونجا فرار کردم و اومدم اتاقم …
( فردا صبح )
از زبون آدرین :
با نور خورشیدی که از پنچره به تو اتاقم می تابید چشام رو باز کردم و ی کش و قوسی به بدنم دادم و لباسی پوشیدم و با خوشحالی رفتم سراغ اتاق خواهرم تا ببینم اون کوچولو بیدار شده یا نه …
وارد راهرو شدم و نزدیکای اتاق خواهرم بودم که دیدم دو نفر با نقاب از اتاق فرار میکنن و آماندا هم بغلشونه از پشت سرشون دویدم و دویدم ولی نتونستم برسم سرعتشون از من بیشتر بود با غم سنگین و ناراحتی برگشتم پیش خواهرم که دیدم شاهدخت هم پیش خواهرمه گفتم : نتونستم جلوشو بگیرن لامصبا فرار کردن …
که کلی شاهدخت سرزنشم کرد واقعا یه لحظه خیلی از خودم خجالت کشیدم ولی به روم نیاوردم و ظاهر خودم رو حفظ کردم.
خواهرم داشت براش ادامه ماجرا رو توضیح میداد که شاهدخت گفت : ببینید شما رنگ لباس و نوع پوش شون رو برام تعریف کنید تا بگم از کدوم دسته از شورشیان بوده یا از کدوم کشور های دشمن بودن …
بعد اینکه خواهرم ظاهرشون رو تعریف کرد اون سریع فهمید از کدوم دار و دسته هستن واقعا اون خیلی باهوش و با ذکاوته واقعا خیلی خوشم اومد از این اخلاقش …
ازم اجازه خواست تا باهم بریم دنبال شورشیان ولی خب اولش اجازه ندادم چون ترسیدم بلایی سرش بیارن و من نتونم جواب پدرش رو بدم ولی خب بعد اینکه با حرفاش کاملا قانع شدم به اجبار قبول کردم که اونم بیاد .
رفت لباسش رو عوض کنه و بعد اینکه برگشت با حیرت نگاش کردم اون ی لباس جذبِ چرمی پوشیده بود که تموم هیکل خوبش رو مشخص کرده بود خود به خود روش غیرتی شدم و گفتم : به نظرت تو این لباس زیاد جذاب نشدی؟؟ حداقل یکم گشاد تر می پوشیدی یا بنظرم روش ی زره بپوش …
که با صدایی مقتدری گفت : فکر نکنم به شما مربوط باشه دوما هم مناسب ترین لباسی که داشتم این بود…
واقعا بعضی وقتا من خودمم ازش میترسم ولی به روم نمیارم و با قدرت روش وایمستم .
با شاهدخت رفتیم اصطبل
و همراه چند تن از سربازا به سمت جنگل حرکت کردیم که بعد گذشت چند ساعت رسیدیم به مقصدمون و مرینت مثل فرمانده مون عقرب ی نقشه ای خوب و عالی چید الان که دارم دقت میکنم عقرب و شاهدخت خیلی بهم شبیه هستن …
حتی از وقتی که عقرب رفته مرخصی این شاهدخت پیداش شده یعنی ممکنه اینا ی نسبتی باهم داشته باشن؟؟؟ نه نه اصلا هم ممکن نیست این فکرای چرت و پرت ول کردم و رفتیم تا نقشه رو اجرا کنیم تک تک خیمه ها رو گشتیم که یدونه اش مونده بود که بالاخره آماندا رو پیداش کردیم .
میخواستیم از خیمه بیرون بریم که آماندا گریه کرد و اون لعنتی که تو خیمه خوابیده بود بیدار شد بدون اینکه فرصت حمله رو بهش بدم کشتمش و از خیمه پا به بیرون گذاشتیم که اطرافمون سرتاسر پر از شورشيان شد رسما اسیر شون شدیم لعنت به این شانس فکر نکنم بتونیم از اینجا زنده بیرون بیاییم …
با شاهدخت پشت به پشت هم دادیم و بعد تذکرات لازم صدای شمشیر ها در سرتاسر جنگل پخش شد .
هر دومون می جنگیدیم که یهو ی ضربه ای به سرم وارد شد و بعدش نفهمیدم چیشد …
از زبون مرینت :
با سردرد شدیدی چشام رو باز کردم
هوا تاریک شده بود و منو و شاهزاده به ی تنه درخت بسته شده بودیم و بچه رو هم ازمون گرفته بودن معلوم نبود چه بلایی به سرم مون آوردن .
سعی کردم دستام باز کنم که شاهزاده گفت : تلاش نکن فایده نداره من خیلی تلاش کردم تا خودمو آزاد کنم ولی نتونستم .
گفتم : خب تلاش نکنیم پس چیکار کنیم ؟؟
گفت : باید سر و صدا ایجاد کنیم و اونا رو بکشونیم اینجا و بعد باهاشون مذاکره کنیم …
هیستریک خندیدم و گفتم : مذاکره ؟؟ با شورشیان مذاکره غیر ممکنه اگه قرار بود مذاکره کنین چرا قبل از اینکه شورش کنن مذاکره نکردید؟؟؟
گفت : خب اون زمان شرایط اونقدار ها هم بد نبود ولی الان شرایط مون خیلی بده …
7500 کاراکتر
خب اتمام پارت سعیمو میکنم یک روز درمیون بزارم اگه نشد شرمنده یکی هم ازم انتظار نداشته باشید مثل پارت 7 سبک نوشتاری داشته باشم سبک نوشتاری من اینه و حدود ی سال که باهاش آشنایید اون پارت بیشترش گندم نوشته بود اون سبک نوشتاری گندم بود اگه خیلی دوسش داشتید مثل من میتونید خواهش کنید که ی رمان با اون سبک نوشتاری بنویسه و این پارت خودم نوشتم چون گندم حالش خوب نبود ...
شرط پارت بعد 40 لایک و 100 کامنت ممکنه شرط اینقدر زیاد هم در نظر نگیرم ولی به هر حال این شرط که نزارم شما به خودتون زحمت لایک و کامنت رو نمیدید الان واقعیت شرط پارت 52 رو کم کردم همون تو 47 موند ولی 53 تا 60 میره چون آخه قراره پارت بدم همیشه همینه شرط زیاد باشه حمایت میشه نباشه به خودتون زحمت لایک و کامنت رو نمیدید....