رمان irreversible love پارت ۶

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/04/28 23:54 · خواندن 7 دقیقه

امده ام با پارت ۶.اگه پارتی قبلو نخوندین از طریق برچسب میتونین بخونین و لایک و کامنت بزارین. 

و حالا بفرمایید ادامه مطلب

نکته:زمان قرار نیست لوکانتی بشه.

ناگهان دید که لوکا از جلوی او در فرودگاه رد میشود. « ببخشید اقای کوفین. میشه یک لحظه صبر کنید؟» لوکا سرش را بر گرداند و به مرینت خیره شد. باورش نمی شد چشمانش بعد از این همه سال دوباره این زیبایی وصف نشدنی مرینت را از نزدیک ببینند:« مرینت؟ خودتی؟» مرینت خندید:« اخرین باری که چک کردم خودم بودم اقای کوفین.» لوکا هم از جواب مرینت خنده اش گرفت:«مثل همیشه. به همان زیبایی و شوخ طبعی.» مرینت نمی خواست به همین زودی به لوکا رو دهد؛ اما برای هدفش لازم بود با او دوباره صمیمی شود؛ چرا که لوکا سرمایه گذار شرکتی که اوضاع مالی خوبی نداشت نمی شد:«ماشین دارین یا برسونمتون؟ »لوکا با همان لحن با محبتش جواب داد:« ماشین داشته باشمم به رانندم میگم بره چون میخوام سوار ماشین یک فرشته بشم.» مرینت چشم هایش را چرخاند:« از این طرف اقای کوفین.»لوکا به دنبال مرینت راه افتاد:«چشم خانم دوپنچنگ. فقط حس میکنم شما این همه راه نیومدید تا فقط منو برسونید. درسته مادمازل؟» مرینت جواب داد:«هر چیزی به موقعش اقای کوفین. هر چیزی به موقعش. »لوکا به دنبال مرینت راه افتاد. بعد از اینکه به پارکینگ فرودگاه رسیدند؛ مرینت چمدان لوکا را درون صندوق  عقب ماشینش گذاشت و در ماشین را برای لوکا باز کرد:«بفرمایید بشینید.»مرینت در صندلی راننده ماشینش نشست و از لوکا پرسید:« ببخشید که می پرسم؛ اما شما اتاق یا خونه ای دارید یا شما رو به هتل ببرم؟» لوکا جواب داد:« ممنون میشم منو یه هتل ببرید. اما تو راه میشه درباره هدفتون از دنبال من اومدن حرف بزنیم؟ » مرینت در همان حین که رانندگی می کرد گفت:«البته. راستشو بگم من توی شرکت اگرست استخدام شدم.. »لوکا که از سخن مرینت تعجب کرده بود حرفش را قطع کرد:«واقعا؟تبریک میگم.»مرینت جواب داد:«ممنون. اما دیگه وسط صحبتم نپر.. »لوکا چشمکی زد:«سعی میکنم اما قول نمیدم.»مرینت نفس عمیقی کشید؛ یادش رفته بود که لوکا اینقدر لجباز بود:«خب ادامه میدم. تو شرکت اگرست استخدام شدم و طی، یک حادثه ناگوار ادرین..»لوکا یکی از ابروهایش را از تعجب بالا برد:«ادرین؟»مرینت ادامه حرفش را از سر گرفت:« ادرین طی، یک حادثه ناگوار فهمید که من تو رو میشناسم البته به عنوان نامزد سابق؛ و بهم گفت باید تو رو راضی کنم سرمایه گذار شرکت بشی وگرنه من اخراج میشم.»مرینت همه‌ی حقیقت را به لوکا نگفته بود؛ اما دلش نمی خواست لوکا همه چیز را بداند. -«درباره پیشنهاد فکر میکنم و تا دو سه روز دیگه نتیجه رو بهت میگم. اما تا جایی که یادم میاد قدیما ما  رئیسمون رو با فامیل صدا میزدیم؛ نه با اسم کوچیک.»مرینت از فکر این که لوکا با ان که تقریبا با او نسبتی نداشت اما سر این مسئله غیرتی شده بود داشت خنده اش می گرفت:« و تو قدیما کسی تو کار خانما فضولی نمی کرد. و در ضمن دو روز دیگه دیره همین امروز باید قبول کنی» معلوم بود لوکا کمی عصبی شده:«اولاً باید بدونم تو با اون شازده ای که می گفتی؛اسمش ادرین بود نه؟ با ادرین نسبتی داری؟ دوماً اگه قبول نکنم چی میشه؟»مرینت به زور خنده هایش را خورد تا جدی به نظر برسد:«در رابطه با سوال اولت خیر نسبتی با شازده ندارم فقط کارمند شرکتشم؛ و دوماً اگه قبول نکنی من میدونم با تو. فهمیدی یا نه؟ » لوکا دست هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت و با لحنی که انگار تسلیم شده بود گفت:« چشم رئیس فهمیدم. تسلیم. به ما رحم کن.» مرینت مشتی از روی شوخی به بازوی لوکا زد:«لوکا! »هر دو داشتند می خندیدند که یکدفعه مرینت گفت:« رسیدیم. اینجا یکی از معروف ترین هتل های پاریسه. من همینجا منتظرم. برو یک اتاق بگیر و چمدونت رو داخلش بزار. بعد بیا تا بریم شرکت و قرار داد رو امضا کنی و یک دفتر هم بگیری.»لوکا چشمی گفت و چمدانش را از داخل صندوق عقب برداشت و به داخل هتل رفت. مرینت همان طور که منتظر لوکا بود با دستانش روی فرمان اهنگ مورد علاقه اش (let me down slowly ) را زد.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

لوکا بعد از حدود نیم ساعت امد و با زدن روی پنجره مرینت را که از خستگی خوابش برده بود بیدار کرد تا در ماشین را برایش باز کند. مرینت سرش را از روی فرمان برداشت؛ یعنی چه کسی داشت دستش را به پنجره می کوبید؟ دستش را مشت کرد و چشمانش را مالید؛ توانست چهره‌ی لوکا را از پشت پنجره تشخیص دهد:«چقد دیر کردید اقای کوفین!» مرینت در را برای لوکا باز کرد تا بشیند اما لوکا به او گفت:« به نظرم خیلی خسته ای. برو رو اون یکی صندلی بشین. ایندفعه من رانندگی میکنم. مرینت چشمی گفت و از ماشین پیاده شد و روی ان صندلی نشست.لوکا پشت فرمان نشست؛ ماشین را روشن کرد و به سمت شرکت رانندگی کرد. چند دقیقه بعد سرش را لحظه ای برگرداند تا مرینت را ببیند:خوابش برده بود. صدای ضبط ماشین را کمی کم کرد؛ ناگهان مرینت گفت:« چرا کمش کردی؟ داشتم گوش می کردم.»لوکا با تعجب پرسید:«مگه خواب نبودی؟»مرینت خنده ریزی کرد:«نه.چشمام رو بستم ولی دیگه خوابم نبرد. حالا یکم صدا بده.» لوکا ضبط ماشین را کمی صدا داد و به اهنگ ان گوش داد:

                                   Come on, come on

                                  Turn the radio on

           It's Friday night and I won't be long

      Gotta do my hair, I put my make up on

      ...It's Friday night and I won't be long

با تمام شدن اهنگ ان به شرکت رسیدند و از ماشین پیاده شدند. لوکا پشت سر مرینت وارد شرکت شد. کارکنان شرکت به لوکا نگاه می کردند؛ هیچ یک از ان ها نمی دانستند لوکا به چه دلیلی به ان شرکت امده است.برخی از کارمندان خانم شرکت از لوکا خوششان امده بود؛ به هر حال نمی شد انکار کرد که لوکا درست مثل ادرین، هم خوش قیافه بود و هم ثروتمند. لبخندی بر روی لب مرینت نقش بست. اگر اوضاع مثل قبل بود؛ جکت، پدر لوکا،اجازه نمی داد هیچ کدام از ان ها به لوکا نزدیک شوند. به هر حال؛ سوار اسانسور شدند و دکمه طبقه ۴ را فشار دادند. اسانسور به نرمی به حرکت در امد و در طبقه ۴ توقف کرد. مرینت و لوکا از اسانسور پیاده شدند. خدمتکاران داشتند این طبقه را تمیز کردند. سرامیک ها بسیار برق افتاده  و سر بودند. ادرین داخل راهرو، پشت در دفترش ایستاده بود و به لوکا و مرینت نگاه می کرد. باورش نمیشد که مرینت توانسته بود لوکا را راضی کنید سرمایه گذار این شرکت شود. مرینت به سوی ادرین قدم بر می داشت و لوکا نیز پشت سر او می امد.ناگهان مرینت بر روی سرامیک سپید شرکت سر خورد.درست لحظه‌ای قبل از اینکه مرینت زمین بیفتد؛ لوکا دستش را دراز کرد و ان را دور مرینت پیچاند. سپس مرینت را به عقب راند و به خودش نزدیک کرد؛ به طوری که صورت های ان ها کاملا مقابل هم قرار گرفت. گونه‌های مرینت از خجالت به رنگ سرخ در امدند. لوکا با صدایی سرشار از نگرانی پرسید:«حالت خوبه؟»مرینت با لحنی قانع کننده گفت:« اره خوبم. ممنون. فقط ممنون میشم اگه منو ول کنی.»لوکا مرینت را رها کرد و مرینت به چهره متعجب اقای اگرست خیره شد.

ادرین نه تا به حال عاشق شده بود؛ و نه دلش می خواست جای کسی باشد. چرا که او هر چه را که می خواست داشت؛ شرکتی معروف و موفق، یک خانواده خوب و این که پدر و مادرش به او افتخار کنند. اما لحظه ای که لوکا دستش را دور کمر مرینت پیچاند؛ حسی را تجربه کرد که تا به حال تجربه نکرده بود ؛چیزی شبیه عشق، و شاید کمی حسودی.

پایان پارت ۶