Reality👩🏻‍⚕️p52🧑🏼‍⚕️

S.k S.k S.k · 1403/04/27 10:23 · خواندن 6 دقیقه

سلام من اومدم با پارت جدید خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت خب حالا میتونید برید ادامه مطلب♥️😍🥺

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 51

از زبون مرینت :

تا چند ثانیه همه جا ساکت بود … هیچ کسی هیچ چیز نمیگفت .

هنوز چیزی از شروع مراسم رقص نگذشته بود که کلارا سکوت رو شکست :

کلارا :خب میدونم شرط گذاشته بودم ولی الان دیگه نمیتونم کاری بکنم . لایلا داره محوطه رقص رو ترک میکنه . آدرین و نینو و آلیا . سریعا برید توی اتاق مریت . از در پشتی وارد بشید و خیلی جلب توجه نکنید . مرینت خودت رو آماده کن . مامور رومانوف . شما هم به اتاق کنترل برید تا از دور روی عملیات کنترل داشته باشید . همگی موفق باشید . 



راوی :‌

حالا زمان انتقام فرا رسیده بود . زمان برملا شدن واقعیت . زمان رو به رویی راستی با دروغ . آدرین هنوز هم نمیدانست اگر لایلا نامزد اوست چگونه توانسته او را برای رقص معطل بگذارد . یعنی لایلا کارش را شروع کرده ؟ زیر پرتو های گوی شیشه ای که تمام رنگ ها را به همه جا می تاباند ناگهان صدا هایی که از شبکه بی سیم درون گوش او تولید میشد خبر از درست بودن حدس او میداد . به سرعت سالن را ترک کرد و به سمت اتاق مرینت شتافت . الیا و نینو در رقصی نمادین اما با نیت پاک نیز وقتی خبر از حرکت فرا رسید به سرعت و آرام آرام در مه مصنوعی سالن محو شدند . اما مرینت نفسی عمیق کشید . مسئولیت کل عملیات بر دوش او بود . باید کاری میکرد که لایلا دهان بگشاید و حرف بزند … باید چیزی میگفت که از سد حیوانی میمون صفت بگذرد و آن را خراب کند . . . تمام ایمانش را به پروردگار بست و از ایشان کمک خواست . سپس با قلبی آرام به سمت دوستانش برای برملا کردن دست لایلا  حرکت کرد . لایلا همانطور که حدس زده بودند به سمت اتاق مرینت میرفت . . . کیف مجلسی در دستانش گرچه کوچک بود اما خدا میدانست فلفلی که درون آن است چقدر تند و تیز است … آدرین نینو و آلیا در یک زمان به اتاق مرینت رسیدند و هر کدام در جا های تعیین شده خودشان مخفی شدند . مرینت نیز آرام آرام پشت هدفش حرکت میکرد و آنقدر آهسته قدم بر میداشت که صدای نسیم شبانگاهی بر گوش های لایلا سنگینی میکرد . . . اما لایلا با خشم به سمت جلو حرکت میکرد و فقط و فقط به انتقام فکر میکرد … انتقام … < چطور جرات کرده به پسری که لایقش منم فکر کنه ؟ > این چیزی بود که لایلا زیر لب زمزمه میکرد اما < مگه من چه هیزم تری بهش فروختم ؟ > این چیزی بود که مرینت به آن فکر می کرد …

سرانجام لایلا به اتاق مرینت رسید . مامور رومانوف کلارا و تمام شاهدین حاضر در صحنه اتفاق ورود لایلا را دیدند و برای یکدیگر تایید کردند .  

مرینت آرام آرام زمانی که به در رسید از لای آن نگاهی به داخل انداخت . . . مرینت درست حدس زده بود … لایلا چیزی از درون کیف خود در می آورد اما شبیه به مدرکی از شب قتل نبود … درنگ نکرد . ارام و بدون سر و صدا وارد اتاق شد . . .


مرینت :

با اینکه با ناتاشا تمرین کرده بودم بازم نمیدونستم وقتی وارد اتاق شدم باید چی بگم … اما دیگه این من نبودم که میترسیدم … این لایلا بود که باید میترسید . وارد اتاق شدم و گفتم : 
مرینت : سلام .

برخلاف انتظارم لایلا با خونسردی رفتار کرد و بدون اینکه بترسه یا شوکه بشه برگشت و بهم نگاه کرد . : 
لایلا : سلام عزیزم . !
ناتاشا (شبکه بیسیم ) :‌ نه ازش خوشم اومد … بار اولش نیست که از این کار ها میکنه … 
مرینت :‌ اینجا چیکار میکنی ؟ 
لایلا : راستش یه غافلگیری میخواستم برات راه بندازم اما خودت دیگه اومدی … میدونی که من خیلی سوپرایز کردن بقیه رو دوست دارم … 
مرینت : اره ! میدونم … مثل اون موقع که کارت شناساییم رو آوردی بهم دادی … اصلا کلا سوپرایز شدم !‌نه تنها من بلکه خیلی ها رو سوپرایز کردی … اون موقعی هم که وارد اتاق بیمار شدم و بوی مورفین داشت منو میکشت هم سوپرایز شدم … 
لایلا : عزیزم داری درباره چی صحبت میکنی ؟
ناتاشا (شبکه بیسیم ) : مرینت داره مقاومت میکنه . باید بری سراغ پلن بی . باید یکم خودت رو کوچیک کنی .همزمان موضوع رو هم باز تر کنی … 
مرینت : میدونی به خاطر کاری که کردی من چقدر عذاب کشیدم ؟‌ میدونی چقدر تحقیر شدم ؟‌
لایلا :‌هه هر آدم دیگه ای اگه جای تو بود الان زیر خاک بود . تو که اصلا ککت هم نگزید یه نفر مرده !
آلیا (بیسم:‌ )‌: مامور رومانوف . دربیایم بیرون ؟‌ گفت دیگه ! 
رومانوف : اصلا !‌ این حرفش به دردمون نمیخوره !‌مرینت ادامه بده !
مرینت : ککم نگزید ؟ میدونی داری چی میگی ؟‌ یه نفر رو بکشن بندازن گردنت و کک آدم هم نگزه ؟ چرا این کار رو با من کردی ؟ چرا الان اومدی یه پاپوش دیگه برام بدوزی ؟ مگه من چه هیزم تری بهت فروختم ؟ مگه من چیکارت کردم ؟

خنده ملیحی روی لب های لایلا سبز شد . انگار میخواست حرف بزنه …

لایلا : مرینت … اوه مرینت …. توی یه داستان … قربانی همیشه میپرسه چرا ؟ اما هیچ پاسخی وجود نداره … نباید هم وجود داشته باشه … اما من میدونم چرا … چرا تو قربانی شدی …  
مرینت : من قربانی شدم ؟‌ من هدف توی بی همه چیز بودم … 
لایلا : آره !‌تو هدفم بودی !‌ من تو رو کشوندم به اون بیمارستان لعنتی تا از شر اون مرد خلاص بشم بدون اینکه ردی ازم بمونه … میدونی چرا ؟؟؟ برای اینکه :

همین که لایلا اومد حرف بزنه همه پلیس ها ریختن داخل اتاق . بچه ها هم از جاهایی که قایم شده بودن بیرون اومدن و سریع لایلا رو گرفتن و روی یه صندلی بستنش … بالاخره تموم شد … همه خوشحال بودیم و من بالاخره بعد از یه مدت یه نفس عمیق کشیدم … چشمام رو بستم … همینطوری که فارغ شده بودم آدرین من رو تو آغوش کشیده بود و منم خودم رو رها کردم …


مامور رومانوف ( ناتاشا )‌:

به محض اینکه دستور حمله و خروج از استار رو دادم همه چیز تموم شد . الان دیگه به اندازه کافی مدرک داشتیم که بخوایم لایلا رو به دادگاه قتل معرفی کنیم … همه مامور ها و مرینت و دوستاش واقعا دوباره متولد شدن و داشتن کیف میکردن اما من یه حس عجیبی داشتم … انگار هنوز همه چیز تموم نشده بود … از پشت میز بلند شدم و به سمت اتاق مرینت حرکت کردم … همه داشتن شادی میکردن . همین که مرینت من رو دید اومد و من رو بغل کرد … < ناتاشا من واقعا ازت ممنونم . نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم یا لطفت رو جبران کنم . همین که این قضیه بدون اینکه کسی بفهمه ختم و بخیر شد برام موفقیت خیلی بزرگیه … >
مرینت همه این ها رو گفت اما من فکرم جای دیگه ای بود … اگه لایلا اون چیز هایی که از داخل کیفش داشت در میاورد مدرک نبود پس چی بودن ؟‌ آروم از کنار مرینت کنار رفتم و به سمت کیف لایلا حرکت کردم … آرام آرام کیف رو باز کردم … یه سری چیز های هراس انگیز داخل کیف بود … اسید نیتریک  … نیترات آمونیوم . آمونیاک … یه سری برد الیکتریکتی که از روی ای سی ۵۵۵ میشد فهمید برای اندازه گرفتن زمان یا تایمر ساخته شده و یه ساعت عقربه ای کوکی داخلش … با این ها فقط میشد به یه چیز فکر کرد … به یه بمب …


5800

خب بالاخره بعد مدت ها تونستیم از این هم پارت بدیم میدونم کمه ولی خب باید تو خماری می موندید خب تا خماری و پارت بعدی خدانگهدار 😁♥️

 

شرط پارت بعد 60 لایک و 150 کامنت .