فرزند خوانده p3

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/04/26 17:38 · خواندن 3 دقیقه

سلام ادامه 

سرم رو به آرومی برگردوندم عقب و به آرین نگاه کردم وقتی دید دارم نگاه میکنم یه چشمکی بهم زد  و منم خجالت کشیدم و جلوم رو نگاه کردم 

بعد مامان زهرا دستم رو گرفت و برد کنار خودش نشوند بعداز مدت دیدم چند نفر از بچه ها و مروارید دارن میرن حیاط فکرکنم میخوان بازی کنن

مامان زهرا که دید دارم نگاشون میکنم به آرومی بهم گفت 

مامان زهرا : آنوشا برو بچه ها کمی بازی کن 

منم یه نگاهی به مامان زهرا کردم و گفتم : نه ممنون 

خب خجالت میکشیدم با بچه ها اینجا بازی کنم چون اولین بارم بود دیده بودمشون و آدم راحت نمیشه 

مامان زهرا دستم گرفت و برد حیاط و روبه بچه ها گفت 

مامان زهرا : بچه ها با آنوشا هم بازی کنید باشه 

مروارید اومد جلو و گفت : چشم مامان خیالت راحت آنوشا دست من امانت میمونه 

منو مامان زهرا لبخندی زدیم مامان زهرا رفت و من موندم و اونا 

مروارید : خب بچه ها بیان به نوبت خودتون رو به آنوشا معرفی کنید آهان راستی آنوشا خودت رو تو اول معرفی کن 

منم آب دهنم رو گورت دادن گفتم : عه اسم من آنوشا هست چهارده سالمه

مروارید : ممنون آنوشا خب نوبت تو هست دنیا 

دنیا : باشه چرا اینجوری میگی انگار خودمون زبون نداریم 

مروارید : میگم دیگه تو خودت معرفی کن 

دنیا : سلام آنوشا از اونجایی که مروارید اسم رو گفت ولی بازم میگم اسمم دنیا هست و دوازده سالمه 

مروارید : آفرین 

احسان : مگه مسابقه هست میگی آفرین 

بعد همه بچه ها خندیدن منم به خاطر اینکه مروارید ناراحت نشه نخندیدم 

مروارید : بخندید بخندید چیزی نمیگم حالا 

احسان : باشه مروارید ناراحت نشو 

مروارید : ناراحت نشدم احسان تو خودت معرفی کن 

احسان : سلام آنوشا اسمم احسان هست تقریبا با تو هم سنم 

مروارید : محمد تو هم بیا خودت رو معرفی کن تموم بشه 

محمد : اسمم محمد و یازده سالم هست 

مروارید: آنوشا بیا بازی کنیم 

مروارید اومد دستم رو گرفت و با خودش کشید همه یه حلقه درست کرده بودن و داشتن می‌شمردند 

دنیا : خب سه ببعی داریم دوتاهم گرگ خودتون دید احسان و مروارید گرگن و بقیه یعنی منو انوشا و محمد ببعی هستیم باشه 

همه گی گفتیم باشه 

باید جاهای بلند میرفتیم من کنار دنیا بود و دوتا مون هم دویدیم به سمت پله تا خواست مروارید بگیرتمون نشد 

بعد دنیا رفت اون طرف و منم رفتم اون طرف که یه پله کوچیک داشت 

باز رفتم اون طرف پله تا خواستم برسم احسان با دستش پیراهنم رو کشید و افتادم حیاط اونا هم چمن بود ولی پام یکم خراش برد داشته بود  

همه اومدن سمت ما 

مروارید : آنوشا چیشد خوبی 

خواستم حرف بزنم که صدایی شنیدم که گفت : چیشده مروارید 

دیدم  آرین هست 

مروارید : هیچی احسان میخواست آنوشا رو تو بازی بگیره پیراهنش رو کشید افتاد زمین 

آرین اومد کنارم و گفت : خوبی 

بعد یه نگاه بدی به احسان کرد 

گفتم : من خوبم چیزی نشده 

آرین : خب میتونی راه بری 

آنوشا : نمیدونم پام درد میکنه 

بلند شدم تا راه برم خوب نتونستم راه برم درد داشت 

آرین منو بغل کرد و برد یه طرف خونه که فکر کنم کسی اونجا زندکی نمیکنه 

من گذاشت زمین و یه جعبه کمک های اولیه آورد 

نشست کنارم یه پانسمان به خراشم زد یکم درد داشت 

بعد که پام رو پانسمان کرد گفت 

آرین : میتونی راه بری 

گفتم : آره فکر کنم 

بلند شدم خوب نتونستم راه برم 

آرین : بیا یه دستت رو دور کمر حلقه کن تا بتونی خوب راه بری 

 

♤____________________________________________♤

 

خب پارت سوم هم تموم شد امیدوارم خوشتون بیاد 

شرط : ۵ لایک و کامنت 

مواظب خودتون باشید 

باااااااای