💌 Part 8 💌 Mutual Love
هلوووووو 👋🏻👋🏻👋🏻 پارت جدید آوردم بکوب ادمه ! ممنون بابت حمایتاتون 😊
آدرین :
آااااااهع ! اوممممم . اونقدر هیجان داشتم که نتونستم خوب بخوابم . به ساعت نگاه کردم 30 : 9 صبح بود !!!!!!! لعنتی خواب موندم !!!!!
فیلیکس : ببینم انقدر دیشب خوش گذشت که دیر بیدار شدی ؟
آدرین : تو اینجا چه غلطی میکنی !؟
فیلیکس : کلیدات و رو در جا گذاشته بودی !
وای لعنتی ! حتماً انقدر حواسم پرت بود که یادم رفت کلیدا رو بردارم ! ( ودف ) بلند شدم که لباس عوض کنم ، باید سریع میرفتم شرکت !
فیلیکس : ببینم دیشب چی شد ؟
من که نمیتونم بگم !!!
آدرین : آااا ... چیزی نیست ، یکم زیادی خسته بودم همین .
فیلیکس : دروغ نگو و حرفت و بزن . من تو رو می شناسم ، تو هیچ وقت هیچ چیز و جا نمی ذاشتی مگه اینکه فکرت درگیر یه کسی یا چیزی شده باشه !
آه ! چرا همیشه اون میفهمه ؟
آدرین : باشه ، باشه ، تو بازم مچم و گرفتی !
فیلیکس : خب حالا حرف بزن .
آدرین : دیشب ... کسی که دوسش داشتم ...
فیلیکس : آخ آخ فهمیدم ، پس تو بلاخره یه رابطه شروع کردی !
آره ، شروع کردم . ولی نمیدونم باید چطوری رفتار کنم . ( تو دیگه یه سینگل خدادادیی ! عیب نداره از جمع رفتی )
آدرین : آره ، بلاخره شروع کردم .
درحالی که داشتم ، کتم و می پوشیدم ، ادامه دادم ...
آدرین : ولی ... نمیدونم ، چجوری باید حفظش کنم .
فیلیکس : ببینم ، تو هنوز اونو کامل نشناختی ؟
آدرین : نه خیلی کامل نمیشناسمش .
فیلیکس : گوش کن ببین چی میگم ، رابطه خوب با یه دختر اینه که ببینی خودش چی میخواد و اینکه طولانی بودنش به اخلاق و عشقی که بهت داره بستگی داره . هر چقدر بیشتر دوست داشته باشه ، بیشتر ادامه داره . راستی کی هست ؟
آه لعنتیییی !
آدرین : خب ... راستش بهتر که خودت بفهمی ... چون زبون من کار نمیکنه دیگه . ( پس چجوری داری زر می زنی ؟ ) رفتم وسایلم و جمع کردم و بعد کتونی هام و پوشیدم و به سمت ماشین رفتم .
20 دقیقه دیگه
رسیدم شرکت و رفتم داخل ، همه تو سالن استراحت داشتن خستگی در میکردن ، البته حدس میزنم خسته هم شدن !
بعدش چشمم به مرینت افتاد ، ( ای بابا ! ریدم به این رابطه خاک بر سری ) داشت نسکافه میخورد ، ولی یکم صورتش ناراحته !
یعنی برای چیه ؟
مرینت :
آدرین خیلی دیر کرده ! تقریباً سه ساعته که نیومده شرکت ! نکنه اتفاقی براش افتاده ؟ امیدوارم چیزیش نشده باشه ...
آدرین : آاااع ... بچه ها ؟ نباید شما ...
نینو : آدرین ! چقدر دیر کردی ! میدونی ساعت چنده ؟
اون اومد ! خیلی خوشحالم که حالش خوبه ! ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه !
آدرین : نه ، مگه چنده ؟
رفتم نشستم جای میز .
آلیا : آدرین الان ساعت 26 : 10 دقیقس ! تو حدود 3 ساعت دیر کردی ! و تا الان ما کارامون و کردیم و تا نیم ساعت دیگه هیچ کاری نیست که انجام بدیم .
مرینت : و فقط کارای تو مونده .
آدرین : ... ای خداااااا ! چرا اصلاً اومدم سر کار !!! ( که کار کنی -_- )
فیلیکس : چرا الکی ناله میکنی !؟
آدرین : آاااه ، ببینم فیلیکس تو ... از شرکت اومدی دنبالم ؟
فیلیکس : آره ، قبل از اون همه رو انجام دادم .
آدرین : پس بیخیالش ، فعلاً بچه ها .
بعد از اینکه نسکافم و خوردم ، رفتم دفترش . یکم استرس دارم ، آخه باید چطوری باهاش برخورد کنم ؟ باید بگم سلام عشقم ؟ عزیزم ؟ یا آدرین خالی !؟
رفتم داخل ...
مرینت : سلام .
آدرین : سلام ...
مرینت : چرا دیر کردی ؟
آدرین : چطوری بگم ؟ تا ساعت 30 : 9 خواب موندم و کیلیدام و گم کرده بودم و بنابرین فیلیکس اومد خونم و نیم ساعت باهم حرف زدیم و بعدش 20 دقیقه تو راه بودم .
مرینت : که اینطور ...
آدرین : ببینم چیزی میخواستی ؟
مرینت : چی ؟ نه ، فقط اومدم ببینم حالت خوبه یا نه ، دیگه چیزی ندارم بگم .
داشتم میرفتم که ...
آدرین : مرینت !
مرینت : چیه ؟
آدرین : ببینم ... میتونی امشب ، بیای خونم ؟
برم خونش ؟ آخه چرا ؟
مرینت : چرا ؟
آدرین : خب چرا نداره ما باهمیم و چه اشکالی داره بیای خونم ؟
مرینت : ( سکوت )
آدرین : آااع ... زیاد روی کردم برای روز اول ؟
مرینت : چی ؟ نه ! اصلاً ! اگه بتونم میام ، حتماً میام فقط باید ... به برادرم بگم . و تازه گربه هم همینطور نمیتونم تنهاش بذارم ...
آدرین : ببینم مگه داداشت خونه نیست ؟
مرینت : نه ، میخواد با با دوستامون بیرون بره و ... نمیتونم تنهاش بذارم .
آدرین : خب بیارش .
مرینت : ولی تو گفتی سگ داری و ...
آدرین : آره دارم ولی میتونه کنار بیاد .
مرینت: هی ! مگه نگفتی با گربه ها اصلاً کنار نمیاد ؟
آدرین : آاااع ... راستش ... گفتم که تو گربه رو قبول کنی و ...
مرینت : آدرین تو ... خیلی بد جنسی ! میدونی چقدر سرش بدبختی کشیدم ؟!
آدرین : غلط کردم !
مرینت : آه بیخیال ، تو تمام نیم ساعتم و حدر دادی .
آدرین : هاهاهاهاه ! خوردی ؟! این تلافی سرت بود .
بدجنس ! ( پوزخند ) تو خیلی بامزه ای ! و خنده هات ... مثل بچه ها میخندی .
آدرین : خیله خب بسه دیگه ، تو برو به استراحتت برس ، هنوز چند دقیقه مونده .
مرینت : باشه .
از دفتر بیرون رفتم . اون خیلی بامزس ! خوشحالم که درخواستش و قبول کردم .
وقتی استراحت کردم ، رفتم دفترم و به کارام رسیدگی کردم . خیلی نبود ، فقط 2 ساعت وقت گرفت . برای همین با آلیا رفتم رستوران کنار شرکت که ناهار بخوریم .
آلیا : ببینم دختر ... تو حالت خوبه ؟ اموز خیلی راحت با آدرین حرف میزدی ، طوری که انگار دوست هستین .
مرینت : چی ؟ من خب ... تو این دو سه ماهی که تو شرکت بودم باهاش یکم صمیمی شدم برای همین ... اونطوری باهاش برخورد کردم .
آلیا : بیخیال ! زود باش راستش و بگو .
مگه من میتونم به اون دروغ بگم ؟ اون همیشه از صورت من میفهمه که چه مرگم شده .
مرینت : خب ... چطور توضیح بدم ... من ... عاشق شدم و ...
نذاشت حرفم و تموم کنم .
آلیا : چی !؟ زود باش همه چیز و سیر تا پیاز تعریف کن !
مرینت : و اون ... آدرینه !
آلیا : چ.چی ... تو عاشق آدرین شدی ؟ خب اگه فقط عاشقش شدی ... چرا باهاش دوستانه برخورد کردی ؟
مرینت : چون که من باهاش ... تو ... رابطه ام ...
آلیا : چی ؟! تو با آدرین تو رابطه ای ؟!
طوری داد زد که همه چشمشون به ما بود !
مرینت : صدات و بیار پایین !
آلیا : اوو ... ببخشید . ولی چطوری تونستی باهاش وارد رابطه بشی ؟ اون از همون روزی که به دنیا اومده بوده ، دوست دختر نداشته !
مرینت : خب ... ما تازه همین دیشب شروع کردیم ... و خودش قبل از من اعتراف کرد که دوسم داره !
آلیا : آها پس که اینطور ... و تو ... تو روز تولدش اینکار و کردی ؟ این یعنی بهش یه هدیه ی بهتر از وسیله دادی !
مرینت : آره . ولی لطفاً به کسی نگو .
آلیا : اما چرا ؟ بلاخره که یه روزی باید بفهمن .
مرینت : درسته ... ولی الان زمان مناسبی نیست .
آلبا : میگم بهتر نیست بقیه رو هم در جریان بذاری ؟ مثلاً نینو و کاگامی و لوکا و زویی ؟
مرینت : کاگامی میدونه ، ولی به بقیه هم تو زمان درست همه چیز و می گم .
آلیا : خوبه . راستی .
مرینت : چیه ؟
آلیا : می گم میای امشب بریم بیرون ؟
مرینت : شرمنده نمیتونم . باید برم خونه ...
آلیا : آدرین ؟
مرینت : آره ...
آلیا : اشکالی نداره ، بلاخره دوست پسرته .
مرینت : بیخیالش ، بیا بریم شرکت دیرمون میشه .
آلیا : باشه .
5 ساعت بعد .
داشتم میرفتم خونه . دوباره داشت بارون می بارید ، راستش کفری نیستم . حالا دلم میخواد زیر بارون راه برم . داشتم میرفتم بیرون که ...
آدرین : باز که داری تنها می ری !
مرینت : راستش این دفعه دلم خواست زیر بارون راه برم تا تو ماشین بشینم .
آدرین : اوو نه نه ! از این خبرا نیست ! بخوای راه بری باید با من بیای .
چی ؟ اوه بیخیال .
مرینت : باشه ! بیا بریم ، آدرین .
آدرین : او راستی ، فقط تو راه به یه گربه ی دیگه بر نخوریم .
مرینت : هاها خیلی بامزه بود ! اگه برخوردیم باید تو نگهش داری .
دستم و گرفت و گفت ...
آدرین : باشه . نگهش می دارم .
وقتی رسیدیم خونه هم چنان داشت بارون می بارید . داشت طوفان می شد !
برای همین سریع رفتم و وسایلم و برداشتم .
چو : خواهر داری کجا می ری ؟
مرینت : داریم میرم خونه ی آدرین .
چو : آها باشه ، راستی .
مرینت : چیه ؟
چو : مراقب باش . امشب قراره بد جور طوفان بشه !
مرینت : منظورت چیه ؟
چو : منظورم اینه که قراره بارون تند شه و تا فردا ساعت 7 ادامه داره .
مرینت : آها فهمیدم . و این یعنی تو نمیری بیرون ؟
چو : آره نمیرم .
مرینت : پس میشه از نیامرو مراقبت کنی ؟
چو : آره میشه .
مرینت : ممنون داداشی . خدافظ . خدافظ نیامرو .
چو : خدافظ .
از خونه رفتم بیرون .
وقتی رسیدم خونه ی آدرین ، محو تماشا شدم . خیلی قشنگ بود ! وسط اتاق نشیمن یه میز سنگی بود که تو دایره ی وسطش گل های نرگس و رز و یاس جا خوش کرده بودن !
آدرین : بیا اینجا .
مرینت : چرا ؟
آدرین : بیا دیگه !
دستم و کشید سمت خودش ! خیلی نزدیک بود ! گونه هام سرخ شده بودن . بعدش بوسیدم ! و بعد جدا شد و بغلم کرد .
مرینت : چیزی شده ؟
آدرین : ترسیدم اتفاقی بیوفته ...
مرینت : حتی با وجود این که روز اوله نگرانم شدی ؟ واقعاً آدم جالبی هستی .
آدرین : ( پوزخند )
جدا شدیم .
آدرین : برو لباسات و عوض کن . این جوری اذیت می شی .
مرینت : باشه ولی کجا ؟
آدرین : اتاق سمت چپی .
رفتم تو و لباسام و عوض کردم . ولی چیزی که توجهم و جلب می کرد ...
دیوار های اتاق بود که پر از عکس های خانواندگی بود !
از اتاق رفتم بیرون . و سمت اتاقی که وسط پله ها بود رفتم . به نظر میومد اتاق نشیمن باشه . آدرین رو مبلش نشسته بود .
مرینت : فضولی نباشه ... ولی ... اون عکسایی که تو اتاق آویزون بودن ... ؟
آدرین : چطور باید توضیح بدم ... خب ...
رفتم کنارش نشستم .
مرینت : شاید اگه هم نمی خاوی تعریف کنی عیبی نداره ،فقط کنجکاو بودم بدونم چرا ... پدرت ...
آدرین : اوو نه نه ... خب از وقتی که مادرم مرد اون ... طور دیگه ای رفتار کرد ... دیگه برای خانوادش وقت نمی ذاشت و ... همیشه خودش و تو اتاقش زندانی می کرد ...
مرینت : ااا ... خب ... من فکر می کنم اون یکم بیش از اندازه به مادر تو وابسته شده بوده ...
آدرین : شاید راست میگی .
ادامه دارد .......... 🌱
اینم پارت ۸ 😍
چرا این خر هر جا میره کراشه ؟ 😐
مرینت لباس خوابش گشنگه ؟😘