به خاطر غرورم P17
ادامه
*مرینت*
یک ساعت از رفتنشون میگذره.. آدرین هم که انگار نه انگار... نه گوشیش رو جواب میده و نه پیامارو... توی کافی شاپ نشسته بودم.. دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود!
فقط به صفحه گوشیم نگاه میکردم و منتظر شدم.. حتی سین هم میکرد کافی بود!
دیگه کم کم به سرم داشت میزد به بچه های دیگه بگم!
واستا.. قبلش یبار دیگه چک کنم.. این هتل اونقدر بزرگ هست که نتونم ببینمشون... پس احتمالا اون موقع هم یجا نشسته بودن و من ندیده بودمشون...
دوباره پاشدم و همه جای هتل رو با دقت گشتم.. بار.. رستورانا.. کافی شاپ..زمین بازی و سرگرمی.. زمینای ورزشی.. استخر ها.. قسمت گلف!
از پرسنل تمام این مناطق پرسیدم.. ولی انگار اب شدن رفتن تو زمین!
شاید رفتن بیرون خب.. به هر حال هر جور که باشه فردا هم رو میبینیم.. چون بیرون که نمیتونه بمونه!.. اتاقمون هم توی یک طبقس!
پس.... اره حتما برمیگرده!
رفتم توی اسانسور.. سرمو روی اینه ها گذاشتم.. دختر به اون احمقی نمیتونه بلایی سرش بیاره که... پس براچی نگران باشم؟
نفس عمیقی کشیدم گ رفتم توی اتاقم...
لارا خوابیده بود.. ولی سینگو سرش توی گوشیش بود!
سینگو_اووم.. پیداشون کردی؟
من_ن.. نه نکردم...
سینگو_چیزی نمیشه بیا بگیر بخواب فردا به هر حال میبینیش..
من_امیدوارم همینطور باشه!
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم..
هنوز دلشوره داشتم.. گوشیمو برداشتم تا شاید پیامامو دیده باشه!
صدای لرزش گوشیم باعث شد سریع بشینم روی تخت.. گوشی رو سریع باز کردم.. اره یه پیام اومده بود!
پیام آدرین نبود قبضم پرداخت نکرده بودم😑😑😑💔
فقط.. امیدوارم حالت خوب باشه!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
*آدرین*
همینطور داشتیم میرفتیم پایین... فکر میکردم طبقات منفی برای پارکینگ باشه!
من_چرا داریم میریم توی طبقات منفی.. کاری داری اونجا؟!
جولی_گفتم که.. میخوام با چند نفر اشنات کنم!
به این حرفش حس خوبی نداشتم.. در ضمن لحنش خیلی جدی و وحشتناک شده بود!
انگار میگی از هلو تبدیل شده به لولو😑💔
اسانسور توی طبقه منفی4ایستاد...
اما همش جعبه و وسایلای هتل بود.. خیلی تاریک بود اما از جو میتونستم اینو بفهمم...
جولی_دنبالم بیا جیگر!
خدایا اسم من سر زبون این نمیچرخه؟ 😑
از بین چندتا طبقه پر از جعبه رد شدیم... رفتیم جلوی یکی از جعبه هایی که روی هم چیده شده بود.. منتظر بودم از توی جعبه چیزی در بیاره ولی همه اون جعبه هارو با یک هل داد کنار...با چراغ قوه اش نور انداخت.. یک راه پله بود!!
با سر بهم نشون داد که دنبالش برم... چاره ای نبود..
جولی_تو جلو برو!
منظورش از"تو جلو برو" دقیقا چیه.. مگ من میخوام فرار کنم که اینقدر مشکوکانه برخورد میکرد؟!
با نور چراغ قوه اش جلو رفتم.. پله ها سیمانی و قدیمی بنظر میرسید.. بیشتر شبیه راه پله های متروکه بود!
نرده هاش کاملا زنگ زده بودن... همینطگر رفتیم پایین.. اخر سر یه نور خیلی ضعیف دیدم که فضارو روشن میکرد..
یه جای تنگ تاریک.. یه در به شدت زنگ زده اما از جنس اهن روبرومون بود..
جولی_همینجا بمون!
الان بیشتر حس میکنم صداش دورگه شده!
رفت جلو و به حالت خاصی در زد.. مثل یک در زدن مخصوص یا چیزی توی این مایه ها بود!
یه قسمت کوچیک از در باز شد.. یه نفر به منو جولی نگاهی کرد و بعد درو کامل باز کرد!
کسی که درو باز کرد رو میدیدم... خیلی هیکلی و گنده بنظر میرسید.. برای مقایسه من با مردی که درو باز کرد دیگه سیخ و درخت چنار جوابگو نبود.. این دفعه مورچه در برابر تراکتور بود😑
جولی_برو داخل!
رفتم داخل... یه اکواریوم بزرگ و پر از ماهی داخل بود که با چراغاییه بهش وصل شده بود و نور بنفش داشت فضارو روشن میکرد..
چند تا مبل راحتی مشکی به حالت دایره ای نزدیک اکواریوم چیده شده بود و یه میز گرد دقیقا وسطش بود... دیوارهای داخل مثل بیرون پوسیده نبود و خیلی هم سالم بنظر میرسید.. ولی این باعث نمیشد بوی نم از بین بره...
تمام کسایی که اونجا بودن هیکل های درشت و قدای بلند داشتن.. البته بهشون میخورد سنشون زیاد هم باشه... ولی با دیدن اونا فهمیدم جولی واقعا خیلی خوش هیکله👌😐
_خوش اومدی!
صداش خیلی اشنا بود!....
_کارت خوب بود جولی!
جولی منو بین بازوهای تپلش گرفت گفت_بازم اگر خواستی جیگرایی مثل اینو بیاری بگو خودم داوطلب میشم!
من_بیاری؟!
صبرکن ببینم.. یعنی.. از اولش اومدن من به اینجا یه نقشه برنامه ریزی شده بود؟؟
یکی از همون گردن کلفتا_بشین.
والا فقط صداشون باعث میشد تنم به لرز بیوفته!
رفتم و روی مبلی که کنار همون دختر بود نشستم...
_سلام آدرین..
به صورتش نگاه کردم... از تعجب نزدیک بود سکته کنم... یعنی چی؟؟!؟
من_ل.. لونا؟؟؟!!!
و بعد احساس درد شدیدی توی سرم کردم و همه جا تاریک شد!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
مرینت*
با خمیازه از خواب بیدار شدم...
نور توی چشمام میزد.. میخواستم پرده رو بکشم و دوباره بخوابم...
چشمامو خیلی کم باز کردم... تا چشمم به گوشیم افتاد همه چیز یادم اومد...
با سرعت خودمو جمع و جور کردم و گوشیمو برداشتم...
5بار زنگ خورده بود؟!!!... شماره رو چک کردم.. شماره آدرین بود....
پتو رو کنار زدم و سریع رفتم توی بالکن..
چون توی اتاق انتن نمیداد..
زنگ. زدم بهش... مشغول بود.. مشغول.. مشغول و بازم مشغول!
صبر کن... شاید خوابه!
اینقدر عجله کردم که حتی یادم نبود لباس خوابم رو در بیارم..
رفتم اتاق کناری و محکم در زدم....
_دارم میام!
صدای گرفته مومو بود...
درو باز کرد... چشمامو ماساژ داد و به من نگاه کرد..
جیم_چیشده مرینت کله صبحی!!
من_آد.. آدرین اینجا نیست؟!
جیم_آدرین؟.
. و به تختش نگاه کرد.. اما کسی روی اون تخت نبود!
جیمی_نه دیشب هم احتمالا برنگشت چون متوجه صدای در یا اومدنش نشدم...
برنگشته؟!... اخه.. یعنی چی!!؟؟
بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنم رفتم سمت راه پله.. خیلی عجله داشتم.. خدا خدا میکردم که اتفاقی نیوفته باشه!
جیم_اهای مرینت وایستا!!!
وایستم؟!... نمیتونم باید پیداشون کنم
چون هرچی که باشه تقصیر منه!
از پله ها بالا رفتم و وارد رستوران شدم.. شاید دوباره اون دختره جولی رو ببینم!!
رستوران اصلا باز نشده بود!.. چراغاش خاموش بود و هیچکس هم نبود!
اسانسور همون طبقه بود برای همین دیگه با راه پله نرفتم..
سوار اسانسور شدم و رفتم پشت بوم... ولی...
اونجاهم کسی نبود!
دستمو روی سرم گذاشتم... دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید... لرزم گرفت.. احتمالا متوجه نشدم که ساعت5صبحه.. هوا یجورایی گرگ و میش بود!
باد خیلی سردی تنم رو میلرزوند!
رفتم جای حصارای بلند پشت بوم... و سرمو بهشون تکیه دادم..
همینطگر داشتم جمعیتی کم و قابل شمارشی که توی حیاط هتل راه میرفتن رو نگاه میکردم...
یهو کنار استخر جولی رو دیدم... از صورتش چیزی معلوم نمیشد ولی هیکلش همونطوری بود...و دقیقا همون لباس دیشب رو پوشیده!!
سریع رفتم توی اسانسور و وارد طبقه همکف شدم..
نمیدونم چحوری خودمو رسوندم کنار استخر.....مهم نیس..
اما... هیچکس اونجا نبود!.. یعنی.. توهم زده بودم؟!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
*آدرین*
چشمام تار میدید...
پلکام خیلی سنگین شده بودن..
سرم خیلی درد میگرفت و ازارم میداد!
بالاخره با هر بدبختی خودم رو هوشیار کردم..
اولش.. یادم نمیومد که کجام!
و بعد با دیدن جولی که روی مبل نشسته بود و میوه پوست میکند یادم اومد...
تا وقتی که وارد اینجا شدیم رو یادم میاد... اما.. یکم شک دارم.. کسی که دیدم.. لونا بود؟؟!!
روی همون مبلی که نشسته بودم درازم کرده بودن!
از سعی کردم از جام بلند شم..
جولی_عجب.. پس بیدار شدی.. ساعت خواب رفیق!
صدای باز شدن قفل در اومد.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و منتظر بودم ببینم کی از این در وارد میشه!
چشمام اشتباه نمیدید... اون واقعا لونا بود!!!
من_لونا.. تو اینجا چیکار میکنی؟!
لونا_اوم.. صبح بخیر... حتما دیشب بخاطر شوخیای بامزت با اون دختره خیلی خسته شدی عزیزم چون باید 2ساعت پیش به هوش میومدی!
من_معنی این کارا چیه!!!؟
لونا_خودت چی فکر میکنی؟
از روی مبل بلند شدم.. سرم گیج میرفت ولی تعادلمو حفظ کردم..
همونطور که میرفتم سمت در گفتم_واقعا حوصله مسخره بازیا رو ندارم!
ولی چند تا از همون افراد دورم وایستادن و نمیزاشتن برم..
لونا_نمیتونی جایی بری!... چون هنوز کارم تموم نشده!
من_فقط بگو. چی میخوای!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
*مرینت*
قضیه رو برای بچه ها تعریف کردم.. چون دیگه واقعا يقين پیدا کردم یه اتفاقی افتاده!
ویلیام_باید زودتر بهمون خبر میدادی!
ارن_حالا بنظرتون کجا رفتن؟
سینگو_به گوشیش زنگ زدی؟
من_اره نزدیک 15بار زنگ زدم!!
لارا_پیام چی؟
من_پیام هم بهش دادم.. براش میره ولی جواب نمیده!
سینگ_پس در این صورت تنها راهی که داریم اینه که دنبالشون بگردیم...
و هر کدوم تقسیم بندی کردیم..نشستمروی صندلی و فکر میکردم..شاید چیز بدربخوری به ذهنم میرسید...
گوشیم لرزید و پیام اومد... از طرف آدرین بود....
انگار وجودم پر از انرژی شد!
پیامو باز کردم... پیامی که اومده بود یه استیکر بیشتر نبود:☠️☠️
.....
خیلی ترسیدم.. دستام یخ زده بودن!..
دستامو لابه لای موهام بردم... و دقیقا لحظه ای که نزدیک بود اشکم در بیاد یه چیزی یادم اومد... جولی اون شب وفتی میخواست سوار اسانسور بشه دستاش شکلاتی بود...
بخاطر دسرایی که خورده بود.. و با همون دست شکلاتی دکمه اسانسور رو زد.. تمیز کاری ساعت 10شروع میشد پس احتمالا ردش هنوز هست!
رفتم سمت اسانسورا.طبقه بالا بود... هردو اسانسور رو زدم..
یکیش باز شد.. رفتم داخل و تا جایی که میتونستم با دقت دکمه هارو نگاه کردم.. هیچ ردی نمیبینم!
اسانسور کناریش هم رسید.. شروعکردم به بررسی اون یکی اسانسور..
کارول_چیکار میکنی؟
من_اگر یادم باشه همون دختری که باهاش بود دستاش شکلاتی بودن... و با همون انگشتای شکلاتیش دکمه اسانسور رو زد!.. پس احتمالا یکی از این دکمه ها باید کثیف باشن!
کارول_بیخیال پرسنل قبل اینکه ما بیدار هم بشیم همه جارو تمیز میکنن..
من_نه تمیز کاری ساعت 10شروع میشه.. و تمیز کردن اسانسور دقیقا ساعت11:45...پس هنوز تمیز نکردن
کارول_تو از کجا میدونی؟!
من_شاید یه روز برات....
ولی دکمه ای که پیدا کردم نزاشت حرفمو ادامه بدم...
درسته... دکمه شکلاتی!!!
اما... اون دکمه منفی 4بود!!..ولی اخه اونجا که جز انباری چیزی نیست..
من_ولی.. اینجا میره انباری هتل!
کارول_اگر میخوایم کسی رو پیدا کنیم که اب شده رفته زیر زمین پس باید زمین هم برای پیدا کردنش گشت!
من_حق با توئه!
سوار اسانسور شدیم... و رفتیم طبقه منفی چهار!
کارول_اینجا شبیه مکان های نفرین شدست!
من_حالا وقت گیر اوردی؟؟؟
کارول_ببخشید😅
همینطور پشت و روی جعبه هارو دیدیم!
یه قسمت از اینجا به شدت بوی نم میداد!
کارول_بوی نم اینجا ادمو خفه میکنه!
من_ولی فقط یه قسمت بوی نم داره!.. برو عقب تر ببین بازم این بو رو میفهمی؟
کارول چند قدمی رفت عقب..._نه اینجا بویی..صبر کن.. این بو شبیه بوی الکله!
من_الکل؟!
کارول_برای بوی نم توضیح قانع کننده زیادی هست اما چرا باید قاطی فضا بوی الکل باشه.. اونم به این قوی!
من_نمیدونم.. بو از کجا میاد؟
با اینکه بوی فضا به شدت ازارمون میداد.. ولی رفتیم جایی که بوش بیشتر میشد..
کارول_بو از این جعبه هاست؟...
من_فکر نمیکنم!.. کمک کن اینارو جا بجا کنیم...
با همدیگه شروع به حل دادن جعبه ها کردیم.. خیلی سنگین بودن و به زود تکونشون دادیم..
اما پشت اون جعبه ها جز رد لوله های ترکیده که ازشون اب میریخت چیز دیگه ای نبود!!
کارول_ای بابا.. بیا بریم یه جای دیگه رو بگردیم..
هنوز حسم میگفت اینا قضیه درستی ندارن!
صدای باز شدن در اسانسور اومد.. و یکی با صدای بلند سوت زدن نزدیک میشد..
اگر کسی مارو اونجا میدید احتمالا بهمون تهمت دزد بودن میزدن..
چون انباری فقط برای کارگرای خود هتله!
کارول_قایم شو......
حمایت کنید💝🥺
از اون یکی رمانم هم (پرنسس بونتن) لطفا حمایت کنید😇
فعلا بای بای 👋