واقعی تࢪین عشق p30
پارت سی
... مغازه کوچک نانوایی، به طرز حیرت انگیزی زیبا بود.
درست سر نبش یک ساختمان مثلثی شکل بود که به تمام فضای خیابان رو به رویش اشراف داشت.
داخل هم پر بود از تابلو های کوچک و بزرگ نقاشی که بر دیوار چوبی مغازه آویزان بودند؛ و البته ساقه های بلند و پر پیچ و خم پتوس را هم نباید فراموش کرد که دیوار و سقف را به طرز ظریفی تزئین کرده بودند.
مرینت نمیتوانست لحظه ای چشم از زیبایی خیره کنندهی مغازه بردارد.
در همین حین آدرین با آقای دوپن و خانم چنگ صحبت میکرد. آدرین نمیدانست که آیا باید در مورد ربات بودن مرینت چیزی به آنها بگوید؟ سرانجام بعد از کمی فکر بهتر دید که چیزی در این باره نگوید و در عوض فقط به گفتن این که مرینت دختری حساس و تنهاست که به رفتار ملایم احتیاج دارد بسنده کند.
آدرین در هنگام خداحافظی و خروج از مغازه برای آخرین بار به آقای دوپن گوشزد کرد:« مرینت مثل خواهرم میمونه، خیلی برام مهمه که احساس راحتی و خوشحالی کنه.»
آقای دوپن هم با صدای نرم خود به آدرین پاسخ داد:« خیالت راحت باشه پسرم، مطمئن باش که دوستت رو به خوب آدمایی سپردی.»
وقتی آدرین از مغازه خارج شد، مرینت دنبالش رفت و گفت:« ی لحظه صبر کن آدرین... قدم بعدی چیه؟»
آدرین گفت:« خب راستش، باید سعی کنم تو رو یه جوری توی مدرسه ثبت نام کنم، اما نمیدونم چطوری، چون تو شناسنامه ای نداری و آقای دوپن و خانم چنگ هم نمیتونن بدون هیچ مدرک معتبری، نقش پدر و مادرتو بازی کنن...»
مرینت گفت:« این که مسئله ای نیست، بسپارش به من...»
آدرین پرسید:« چطوری؟»
مرینت هم گفت:« فقط یه کم مقوا، طلق پلاستیکی، جوهر مشکی، پنبه و سوزن برام جور کن.»
آدرین با تعجب پرسید:« برای چی؟»
و مرینت گفت:« میخوام شناسنامه برای خودم درست کنم.»
سپس با آدرین خداحافظی کرد.
آدرین در راه خانه از خود پرسید که مگر چنین کاری جرم نیست؟ این کار درست کردن یک هویت جعلی برای یک انسان جعلی است، ولی آدرین سعی کرد این افکار را از سرش بیرون کند...
{ تا بعد }