رمان irreversible love پارت ۵

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/04/23 16:10 · خواندن 7 دقیقه

امدم با پارت۵. اگه پارت های قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک کنین و کامنت بزارید. 

بفرمایید ادامه

 نکته:خاطره ای که در اخر پارت گفته شده مربوط به گذشته است و رمان قرار نیست لوکانتی بشه. 

مرینت لباسش را پوشید؛ یک بافتنی استین بلند نسکافه ای، یک شلوار بگ چهار خانه قهوه ای، یک کیف قهوه ای پر رنگ و کفشی به رنگ کیفش. ساعتی که لوکا به او داده بودبه دست چپش بست. یک دستبند طلا را که از مادرش به او رسیده بود در دست راستش اویزان کرد و عینکش را در کیفش گذاشت. در واقع فقط زمان مطالعه از عینکش استفاده می کرد؛ اما در ان زمان هم بدون عینک می توانست بخواند؛ و به همین دلیل تا به حال از عینکش استفاده نکرده بود.  به دلایلی تصمیم داشت امروز یکی از بهترین لباس هایش را بپوشد. به اشپزخانه رفت؛ قاشقی برداشت و نسکافه اش را هم زد. امروز هر جور شده باید دوباره به سر کارش بر می گشت. جعبه ای که وسایلش را در ان گذاشته بود را از داخل ماشین بر نداشته بود. نسکافه اش را نوشید و سوار ماشین سیاهش شد؛ ماشینی به سیاهی شب تاریک. پس از رسیدن به شرکت و پارک کردن ماشین، با قدم های استوار و محکم وارد شرکت شد. صدای قدم هایش به گوش می رسید. سوار اسانسور شد و دکمه طبقه ۴ را فشار داد. در طبقه ۴ از اسانسور پیاده شد و به سمت دفتر اگرست قدم برداشت. می دانست اگرست از دیدن او خوشحال نخواهد شد؛ چون علاوه بر ماجرای دیروز، با منشی او هم برای دیدنش هماهنگ نکرده بود و وقت قبلی نداشت. البته که برای خودش مسئله ای نبود. به در دفتر اگرست تقه ای زد و وارد شد. ادرین داشت با تلفن حرف می زد. به  محض دیدن مرینت تلفنش را قطع کرد؛ به چشمان ابی اش که از همیشه مصمم تر بود نگاه کرد و گفت:« چی شده؟ مگه دیروز بهت نگفتم اخراجی؟ چرا باز دوباره اومدی؟»مرینت از همیشه با اراده تر و جدی تر بود:«اومدم تا بهتون بگم باید منو دوباره استخدام کنید.» ادرین با تعجب نگاهش کرد و یکی از ابروهایش را بالا داد:«وگرنه؟ » -« وگرنه من طرحی که کشیدم رو به رقباتون میدم. طرحی که اگه دوخته بشه میلیون ها دلار می ارزه. » این حرفش دروغ محض بود؛ اما دروغی بود که می توانست او را دوباره وارد شرکت کند. دخترک توانست بفهمد اگرست در این مورد کنجکاو شده‌است:« میشه طرحت رو ببینم؟» مرینت یکی از دست هایش را روی  میز بلوطی ادرین گذاشت:« ببخشید اقای اگرست؛ اما من ترجیح میدم بعد از استخدام شدنم حدود چهار روز دیگه طرح رو بهتون نشون بدم. الان ممکنه شما جزئیاتش رو به خاطر بسپارید و یه یکی از طراح ها بگید طرحو بکشه. ترجیح میدم اون موقع نشون بدم تا بعدش بتونم اتفاقات بعدی رو کنترل کند. » اگرست لحظه ای کم اورد و مانده بود چه بگوید؛ اما ناگهان بهانه ای به دستش امد تا مرینت را استخدام نکند؛ چون شرکت الان مطمعنا یه این طرح نیاز داشت:« اما اول باید به سوال من جواب بدید:موقع شنیدن خبر جدایی لوکا کوفین و کاگامی تسوروگی شما به قدری تعجب کردید که اون بطری رو له کردید. میخواستم بدونم شما با یکی از این دو شخص، یا شاید هر دو ارتباطی دارید؟» مرینت میخواست بهانه ای بیاورد تا از گفتن حقیقت طفره رود؛ اما ناگهان در جنگل نگاه ادرین گم شد و نتوانست دروغی بر زبانش راند:« اومم.. راستش بله. لوکا.... لوکا نامزد سابقم بود تا اینکه طی یک حادثه ناگوار مجبور شدیم جدا بشیم و لوکا با کاگامی نامزد کنه. ممنون میشم دلیل جداییمون رو نپرسید. » ادرین فکر کرد مطمعنا به خاطر اخلاق مرینت بوده(سر سخت، محکم و شاید کمی احساسی) اما با شناختی که از مرینت داشت جرئت نکرد افکارش را به زبان بیاورد:«جالبه... قابل قبوله. البته کمی قابل قبوله؛ اما به هر حال میتونه مطمعنا بشه؛ اونم در صورتی که وقتی اقای کوفین امروز به پاریس اومد بهشون بگید و راضیشون کنید یکی از سرمایه گذاران شرکت ما بشن. » این پیشنهاد پیشنهادی نبود که مرینت به سادگی قبول کند:« و اگه مطمعنا نشه؟» اگرست با ارامش تمام جواب داد:« استخدام نمیشید.» مرینت نمی توانست فرصت استخدام شدنش را به خطر بیندازد؛ مخصوصا این که تا حال هر کسی که از شرکت اخراج شده بود نتوانسته بود دوباره به سر کارش بر گردد. هر چند مرینت این کار را دوست نداشت؛ اما باید انجامش میداد:«چشم اقای اگرست. و اینکه من الان وسایلم رو داخل دفترم میزارم. این کاری که بهم سپردیم رو انجام شده بدونید. » لبخندی رو لب ادرین نقش بست :«حتما. ورود دوباره به شرکت رو بهتون تبریک میگم. بی صبرانه مشتاقم طرح تون رو ببینم.» -«خدافظ.» مرینت از این فرصت استفاده کرد و بعد خداحافظی رفت تا جعبه اش بیاورد. ناگهان در راهرو الیا را دید که یه سمتش می امد:«مرینت بگو که اشتباه ندیدم. خودتی دختر؟ »مرینت خندید:«اخرین باری که چک کردم خودم بودم.»الیا به سرعت به سوی مرینت قدم برداشت و او را در اغوش گرفت:« خوشحالم که برگشتی دختر. » مرینت جواب داد:« خودمم خوشحالم. حالا بزار برم وسایلمو بردارم. راستی تو میدونی پرواز لوکا ساعت چنده؟» الیا به ساعتش نگاه کرد:«فکر کنم حدودا یک ساعت دیگه هواپیماشون بشینه زمین. راست نگفتی دیروز چرا.. » مرینت نگذاشت الیا حرفش را تمام کند:«بعدا بهت میگم. من برم وسایلم رو بزارم. خدافظ. » الیا در جواب دستش را برای مرینت تکان داد. مرینت به داخل پارکینگ رفت؛ در صندوق ماشینش را باز کرد و جعبه را برداشت؛ سپس با دستش در صندوق را بست و به طرف دفترش به راه افتاد. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«اها، حالا بهتر شد. » مرینت گلش را که گلدان طوسی داشت؛ کنار میزش قرار داد. کتاب و دفتر هایش را داخل کتابخانه‌ی دفترش قرار داده بود و مداد های رنگی و طراحی اش را داخل کشوی میزش گذاشته بود.امیدوار بود تا ۴ روز دیگر طرح خوبی به ذهنش برسد؛ مگر نه باید عصبانیت اقای اگرست را به جان می خرید. «فعلا نمیخواد بهش فکر کنم.»تصمیم گرفت به سمت فرودگاه حرکت کند. می خواست مقداری زودتر برسد تا حرف هایی که باید می زد را یک دور با خودش مرور کند. مدتی گذشت. هواپیمای لوکا هنوز نیامده بود. مرینت از ماشینش پیاده شد تا برنامه ی هواپیما ها را چک کند؛ اما درست همان موقع بود که او را دید. کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود؛ و ساعتش را که ست ساعت مرینت بود دستش کرده بود. مرینت از این فکر که هر دو ساعت را دستشان کرده بودند کمی سرخ شد. به نظر دخترک طرز لباس های لوکا کمی برایش اشنا بود. ناگهان یادش امد این لباس ها را کجا دیده بود؛ در همان روزی که لوکا از مرینت خواستگاری کرده بود. اجازه داد خاطره ان روز در ذهنش نقش ببندد. صدای لوکا در ان روز در ذهنش طنین انداخت:«سلام بر بانوی زیبای من. حال بانو چطوره؟» لوکا درست بعد از این حرفش دست مرینت را در دستش، گرفت؛ خم شد و بوسه ای بر ان زد. مرینت از خجالت سرخ شد:« حالم خوبه. ممنون لوکا. تو همیشه حالمو خوب میکنی.»لوکا خندید:«وظیفمه که خوب کنم. میخوای من حالتو خوب نکنم فرد دیگه ای جای منو تو قلب معشوقه ام بگیره؟» مرینت خنده ریزی کرد:«معلومه که نه. بعدم جای تو ابدیه.»لوکا گفت :«کاملا صحیح. »سپس گل رزی پشت گوش مرینت گذاشت؛ و جعبه ی انگشتری را در اورد. ان را رو به مرینت گرفت و درش را با حرکتی سریع باز کرد:« بانوی من. با من ازدواج می کنی؟ »این ساده ترین سوالی بود که مرینت تا به ان روز جواب داده بود.«بله »

ناگهان دید که لوکا از جلوی او درفرودگاه رد میشود. 

پایان پارت۵ 

عکس لباس مرینت:

نکته: در مورد عینک مرینت مرینت بدون عینک هم میتونه ببینه و به همین دلیل عینک نمیزنه و بدون عینک کمی خط کتاب رو تار میبینه.