رمان خیانت پارت ۱۲

Yalda Yalda Yalda · 1403/04/23 03:04 · خواندن 7 دقیقه

زندگی انسان ها مملو از شیرینی و تلخیست. 

گاه به اندازه بستنی شیرین و گاه به اندازه قهوه تلخ. اما زندگی جاریست، گاهی اوقات تلخی قهوه شیرین کننده طعم بستنی است.

مرینت با چشمان آبی اطلسیش مشغول تماشای خانه ای ویلایی و بزرگ است. او باور نمیکرد که آدرین از او خواسته تا در رنگ کردن خانه اش کمکش کند. چشمان او دائما مشغول گردش در بیرون خانه هستند و چیز های جدیدی را میبینند. آدرین نیز کنار مرینت می ایستد و مشغول تماشای خانه اش میشود. _«دیگه لازم نیست هر روز فیلیکس رو تحمل کنم » با اتمام حرف های آدرین مرینت از رویا پردازی هایش خارج میشود و چشمانش را به چهره ی درخشان آدرین می دوزد. مرینت می دانست که خودش دلباخته آدرین است اما سعی میکرد خودش را گول بزند تا چنین چیزی نیست. گونه های مرینت باز هم سرخ میشوند، مرینت برای اینکه آدرین متوجه سرخی گونه هایش نشود سرش را به سمت خانه دوباره باز میگرداند

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت نگاهی به فضای خانه می اندازد، خانه ای دو طبقه با سالنی کاملا بزرگ بود، آدرین مشغول قدم زدن در خانه میشود و صدای تق تق کفش هایش در سرتاسر سالن میپیچد. مرینت نیز آرام مشغول گردش در فضای خانه میشود و انگشتانش را روی دیوار های بی رنگ خانه میکشد. _«گفتم بیای تا تو انتخاب رنگ کمکم کنی، ولی حالا که فکر میکنم میتونیم خودمون هم رنگ کنیم » صدای آدرین در سرتاسر خانه میپیچد، مرینت به سرعت به سمت آدرین میچرخد و هاج و واج نگاهی به اطراف خانه می اندازد «اما اینجا خیلی بزرگه؛ بعدشم مل که نقاش نیستیم، یعنی من که نیستم»

آدرین لبخندی میزند و دستی روی دیوار های گچی خانه میکشد، گچ ها مانند قطرات باران روی باف انگشتان مینشیند و بند اول انگشتش را کامل سفید میکند. آدرین انگشتش را به سمت دهانش می آورد و فوتی روی پودر های گچ میکند. گچ ها به سرعت از روی انگشت آدرین بلند میشوند و مشغول پرواز در سرتاسر سالن میشوند. _« کمکم میکنی مرینت؟ »

مرینت سرش را پایین می اندازد و چشمانش را به موزاییک های بی جان خانه میدوزد، او همیشه دنبال فرصت بود تا وقتش را بیشتر با آدرین بگذراند ، بیشتر کنار او باشد و بیشتر با او حرف بزند، حالا بهترین فرصت بود تا با او وقت بگذراند ولی حسی مانع بله گفتن او میشد، حسی که انگار کنترل او را در دست گرفته بود اما ناخوداگاه کلمه ی «بله» بر زبان مرینت جاری میشود. گویی دستان او بسته بود و کاری جز اطاعت نمیتوانست بکند. _«واقعا ازت ممنونم، من میرم تا چند دست لباس بیارم» «لباس؟» _«آره دیگه، نکنه می خوای با این لباس ها کار کنی؟»

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت آخرین دکمه پیراهن سفید رنگ مردانه را بست و مقابل آینه قرار گرفت و مشغول تماشای بازتاب خود در آینه شد، کفش های پاشنه بلند، شلوار مشکی و پیراهن سفیدی که چندین برابر او بود. مرینت از دیدن بازتاب خود در آینه خنده اش میگیرد. ناخوداگاه عطری سرد ولی شیرین او را مات و مهبوت خود میکند. عطر پیراهن آدرین، او تا به حال به طور کامل متوجه بوی عطر های آدرین نشده بود ولی اینبار به خوبی میتواند بوی عطر را احساس کند. مرینت نفسی عمیق میکشد، مجرای تنفسی او پر از عطر میشود. حتی بو کردن لباس های آدرین نیز برای او لذت بخش و رویایی بود، او تا چند ماه پیش فکر نمیکرد که بتواند انقدر به آدرین نزدیک شود که حتی بتواند لباس های او را بپوشد. _«مرینت، لباس هات رو پوشیدی؟ » 

مرینت به سرعت نفسش را بیرون میدهد و نگاهی به چهره خود در آینه میکند، موهایی که مقابل صورتش ریخته بود را کنار میزند و به سمت در اتاق میرود و آن را باز میکند. 

آدرین مقابل در ایستاده بود و مشغول دیدن دیوار های بی جان خانه بود که با شنیدن صدای باز شدن در به سمت در میچرخد. نور خورشید از میان شکاف های در پدیدار میشوند و فضای راهرو را کامل روشن میکنند، کمی بعد چهره ی مرینت از پشت در نمایان میشود با لباس های مردانه. آدرین با چهره ای شوک زده مشغول تماشای اندام های مرینت میشود، با این کار آدرین گونه های مرینت باز سرخ میشوند «چیزی شده؟ » آدرین نگاهی به چهره ی مرینت میکند که ناگهان خنده ی ریزی بر لب هایش جاری میشود. _«فکر نمیکردم یه دختر با لباس های مردونه انقدر جذاب بشه » با تمام شدن حرف های آدرین پاهای مرینت ناخواسته سست میشوند و موهای تنش مور مور میکند، مرینت از شدت خجالت سرش را پایین میاندازد. _«بیخیالش، بیا بریم یه فکری به حال دیوار های خونه بکنیم» آدرین از کنار مرینت جدا میشود و به سمت سالن پذیرایی خانه قدم میگذارد. مرینت نیز آرام آرام پشت آدرین حرکت میکند. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت خسته و کلافه وار روی مبل های سبز تیره رنگ خانه مینشیند، نگاهی به دیوار های خانه میکند که به رنگ طوسی در آمده بود و مقداری از فضای بزرگ سالن رو کوچک و تنگ تر کرده بود ولی همچنان بزرگی سالن به دید میرسید، سپس نگاهی به پنجره های بزرگ سالن پذیرایی میکند. خورشید غروب کرده بود و هوا داشت تاریکتر میشد ولی همچنان خبری از آدرین نبود . مرینت کلافه سرش را روی دسته مبل قرار میدهد و پاهایش را روی دسته ی دیگری از مبل. او سعی میکند حواسش را با فکر کردن به عطر آدرین پرت کند ولی بیشتر بوی رنگ و عرق به مشام او میرسید تا عطر مردانه آدرین. مرینت با انگشتانش گوشه ی چشمانش را میمالد و آرام چشمانش را روی هم میگذارد.

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

صدای چرخش کلید در کل سالن میپیچد و کمی بعد آدرین وارد سالن میشود، به همراه جعبه ای از پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده و دو شیشه نوشابه. آدرین آرام نام مرینت را نجوا میزند ولی صدایی نمیشنون، سپس به سمت آشپزخانه میرود و غذا را روی میز قرار میدهد و به سمت سالن پذیرایی میرود.

آدرین با چشمانش به دنبال مرینت میگردد که ناگهان بدن خفته مرینت را روی مبل پیدا میکند. لبخندی ریز میزند و آرام به سمت او میرود. مقابل مبل می ایستد و خم میشود و بعد محو تماشای چهره معصوم مرینت میشود، چهره ی مظلوم و زیبا که خوابیده است و قطره های پاچیده شده رنگ. باز لبخندی بر روی چهره آدرین مینشیند، حسی گرم و پر هوس درون آدرین روشن میشود و اوج میگیرد، حسی متفاوت و گیج کننده. آدرین آرام با پشت دستش چهره ی مظلومانه مرینت را نوازش میدهد، او اینک مست چهره ی خفته مرینت شده بود. نفس های منظم مرینت قطع میشود و مرینت نفسی بند تر میکشد و ناله ای آرام در خواب میکند. آدرین از ترس اینکه نکند مرینت بیدار شود و او را در حال نوازش صورتش ببیند دستش را عقب میکشد و کمی از او دور میشود 

نفس های مرینت باز هم به منظم و پیوسته میشوند ، آدرین نفسی بیرون میدهد و آرام نام مرینت را نجوا میکند. _«مرینت............ مرینت، بیدار شود»

مرینت مانند خرسی خفته خمیازه ای میکشد و بدنش را شروع به کشیدن میکند، و کم کم چشمانش را باز میکند و با دیدن چهره ی آدرین که مشغول تماشای اوست سریع از جا بر می خیزد. «وای.....ساعت چنده؟ من اصلا نمیدونم کی خوابم برد» آدرین نیشخندی میزند و به سمت آشپزخانه میرود. _«ببخشید دیر کردم خانم گراهام، توی ترافیک مونده بودم، حالا اگه دوست دارید سر و صورتتون رو آب بزیند و تشریف بیارید برای شام » مرینت از لحن حرف زدن آدرین خنده اش گرفته بود ولی به روی خودش نمی آورد، او سپس از جا بلند شد و به سمت دست شویی رفت تا آبی به صورت بزند

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

چه شام عاشقانه ای داریم پارت بعد، راستی منظورم از اندام، قسمت های بدن بود مثل دست و پا، یه وقت فکر های بد بد نکنید 

۱۵ لایک و ۱۵ کامنت تا پارت بعد....