رمان irreversible love پارت ۴

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/04/21 23:05 · خواندن 6 دقیقه

سلام. امده ام با پارت ۴. (از نظر خودم از این پارت به بعد داستان جالب تر میشه.) اگر پارت های قبلو نخوندین از طریق برچسب میتونین بخونین و لایک و کامنت بزارین. 

حالا بفرمایید ادامه

وقت ناهار فرا رسید. مثل دیروز الیا، نینو، ادرین و مرینت دور یک میز نشسته بودند. ناهار ان ره ز پاستا به همراه نوشابه بود. تلوزیون روشن بود و کارکنان می توانستند موقع خوردن نهار تلوزیون تماشا کنند. در همان لحظه ارزوی به ظاهر محال ادرین و کابوس همیشگی مرینت کم کم داشت به واقعیت تبدیل می شد؛ در حالی که هر دو بی خبر از ماجرا به تلوزیون نگاه می کردند. ناگهان خبری که از تلوزیون پخش شد مرینت را متعجب کرد:« و اما خبر از بازار سرمایه گذاران. سرمایه گذار معروف لوکا کوفین از نامزدش کاگامی تسوروگی جدا شده و داره به پاریس میاد. مطمئنم هممون از جدایی زوج معروف، لوکا و کاگامی ناراحت شدیم. اخبار ظهر گاهی به پایان رسید. خبر نگار :نادیا شاماک.» -«خانم دوپنچنگ! » این صدای عصبانی ادرین بود. مرینت نگاهی به ادرین و نگاهی به نوشابه ی در دست خود که درش را باز کرده بود کرد؛ دخترک موقع شنیدن خبر جدا شدن لوکا از کاگامی چنان تعجب کرده و اعصابش خورد شده بود که نوشابه ی در دستش را محکم فشار داده بود؛ در نتیجه همه ی نوشابه داخل بطری بیرون ریخته و روی کسی که جلوی مرینت نشسته بود؛ یعنی ادرین، ریخته بود. همه ی کارکنان داشتند به ادرین و مرینت نگاه می کردند. هیچ کس نمی توانست حدس بزند چه فکری در سر ادرین است:« خانم دوپنچنگ شما اخراجید! » نینو سعی داشت ادرین را ارام کند اما ادرین ارام نمی شد:«ولم کن نینو! » هیچ کس جرئت مخالفت نداشت؛ به جز مرینت که با قیافه وحشت زده و پریشانش می خواست معذرت خواهی کند: « معذرت میخوام اقای اگرست. باور کنین عمدی نبود.» میشد عصبانیت را از نگاه ادرین و پشیمانی و حسرت را در چشمان مرینت خواند:«جرئت داشتی عمدی اینکارو کنی؟ » مرینت زبانش بند امده بود. نمی دانست چه بگوید که اوضاع از این بدتر نشود :«میشه همین یک بار رو چشم پوشی کنید؟ » ادرین با عصبانیت به چشمان ابی مرینت که مثل امواج دریا بی قرار بودند نگاه کرد:«گفتم که. شما اخراجید!» مرینت بی هیچ بهونه و حرف دیگه به سمت دفترش رفت تا وسایلش را جمع کند. لب پایینش از شدت عصبانیت،حرص و شاید کمی تعجب می لرزید. یک جعبه از ابدارخانه گرفت و وسایلش را درون ان گذاشت. چند عدد کتاب، یک دفتر، مداد طراحی، مداد رنگی های ۴۸ رنگی اش، بسته ی مداد رنگی به رنگ های پاستیلی، و چند عدد گل. هنگام جمع کردن وسایل چشمش به ساعتی افتاد که لوکا به او داده بود ؛ یک ساعت مارک اصل. لحظه ای که لوکا ساعت را به همراه گل رز خونین رنگی در شب تولدش به او داد در ذهنش مرور شد.لوکا کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود. یک جعبه ساعت و یک گل رز قرمز در دستش خود نمایی می کرد. جعبه را به مرینت داد:«بازش کن. امیدوارم خوشت بیاد. » لوکا می توانست شور و اشتیاق را در چشمان مرینت ببیند. مرینت جعبه را باز کرد. لوکا از او پرسید:«خوشت اومد؟ »-«خوشم اومد؟ مگه میشه تو به من چیزی بدی و من خوشم نیاد؟ » لوکا خندید:« میخواستم یک چیزی برات بگیرم که هر وقت ببینیش یاد من بیفتی.» لوکا گل رز را پشت گوش مرینت قرار داد. رنگ خونین گل رز و موهای ابی سیر مرینت تضاد زیادی با هم داشتند و جلوه ی خاصی به صورت مرینت می دادند. ناگهان لوکا لب هایش را روی لب های مرینت گذاشت و مرینت مقاومتی نکرد. اولین بوسه مرینت و لوکا ان هنگام شکل گرفت. مرینت با یاد اوری این خاطره اخمی روی لبش نشست:«اون موقع اشتباه بدی کردم. » ساعتش را به دستش بست و سراغ جمع کردن بقیه وسایل رفت. طولی نکشید که همه ی وسایلش را در جعبه گذاشت. جعبه را برداشت و برای اخرین بار از اتاقش خداحافظی کرد؛ می دانست قرار نیست شرکتی بهتر از این جا برای کار پیدا کند. تازه در  همین شرکت هم با کمک زویی توانسته بود کار کند. این شرکت یکی از بهترین شرکت های مد فرانسه بود. به غیر از ان، دلش برای الیا و نینو هم تنگ می شد؛ اما فکر نمی کرد برای ندیدن ادرین ناراحت شود. از اتاقش بیرون رفت و به سوی درب خروجی شرکت قدم برداشت. می توانست حس کند همه ی کارکنان که حالا وقت نهارشان تمام شده بود به او نگاه می کردند. دخترک می توانست صدای پای الیا را که به او نزدیک می شد بشنود. لحظه ای درنگ کرد؛ جعبه‌ی در دستش را روی زمین گذاشت و الیا را که حالا ۱ قدم با او فاصله داشت بغل کرد.«دلم برات تنگ میشه. خدافظ. » الیا جواب داد:«منم همین طور. وقت کردی بهم زنگ بزن.خدافظ. » مرینت جعبه را برداشت و از شرکت بیرون رفت. سوار ماشینش شد و تمام راه تا خانه اش را با سرعت زیاد رانندگی کرد. وقتی به پارکینگ خانه رسید و ماشینش را در انجا پارک کرد؛ دستش را محکم مشت کرد؛ ان را بر روی فرمان ماشینش کوبید و همان طور که اشک هایش مانند مروارید پایین می رفتند گفت:«لعنتی! چطور فکر کردی میتونی اونجا کار کنی؟ با چه فکری به زویی گفتی میخوای تو شرکت اگرست کار کنی؟ فکر نکردی تهش اخراج میشی؟ واقعا که... اصلا همش تقصیر لوکاس! نباید انقدر یهویی از کاگامی جدا می شد؛ نباید به پاریس میومد؛ من نباید قبلا عاشقش می شدم که بعد از اینکه نامزدیمونو بهم زدیم؛جدا از اینکه دیگه عاشقش نیستم و نخواهم بود؛ با دیدنش انقدر اعصابم خورد بشه که هر کاری بکنم! همش تقصیر خودمه... »صدای مرینت کم کم یواش می شد به طوری که قابل شنیدن نبود. باورش نمیشد معشوقه سابقش به پاریس بیاید؛ یا حتی از نامزدش جدا شده باشد. هیچ فکر نمی کرد به خاطر او از شرکت اخراج شود. اشک هایش داشت شدت می گرفت؛ اما کسی را نداشت که سرش را روی شانه اش بگذارد و با او درد و دل کند. اشک هایش روی لباسش میریخت و لباسش را خیس میکرد؛ دستانش را همچنان مشت کرده نگه داشته بود و فکر میکرد این عادلانه نیست؛ اما زندگی هیچ وقت عادلانه نبوده و نخواهد بود. رسم روزگار همینه. باید بسوزی و بسازی. اما نه. مرینت دوپنچنگ، دختری نبود که به ساز روزگار برقصد. هر چقدر که تحمل کرده بود بس بود. با خودش زمزمه کرد:«از فردا دیگه کاری میکنم دنیا به ساز من برقصه. فردا میرم پیش اگرست، و به روشی شده مجبورش میکنم دوباره استخدامم کنه. کی میدونه؟ شاید یه روزی من طراح معروف فرانسه باشم. من به بقیه امضا بدم و من کسی باشم که تصمیم میگیرم چی کار کنم. اگرست، لوکا یا کاگامی هم هیچ کاری نمی تونن بکنن. »اشک هایش را با دست هایش پاک کرد؛ از فردا می خواست گذشته اش را کنار بگذارد و اینده اش را بسازد و از حال لذت ببرد. درست مثل حرفی که اندره به او زده بود. مهم نبود بقیه چه میگفتند. مرینت می خواست یکی از طراح های موفق فرانسه شود و کسی نمی توانست جلویش را بگیرد. اما هیچ حدس نمی زد چه ماجراهایی قرار است برای او پیش می امد. او برای هر ماجرایی اماده بود؛ خب، البته به جز یک مورد. 

پایان پارت ۴