فرزند خوانده p2

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/04/21 16:48 · خواندن 7 دقیقه

پارت 2

 ادامه

 

با آرین رفتیم سر میز مامان زهرا با دیدن من گفت : آنوشا بیا کنارم بشین 

یه لبخندی زدم و گفتم : چشم 

رفتم صندلی رو کشیدم عقب و نشستم در سمت راست مامان زهرا کنارم بود و در سمت چپ مروارید کنارم بود 

همیگی داشتیم غذا می‌خوردیم و سوکت همه‌جا رو فرا گرفته بود و هیچ کس یه کلمه هم حرف نمی‌زدند  

منم گفتم شاید رسمشون هست واسه همین منم چیزی نگفتم و غذا رو خوردم 

بعداز تموم شدن غذا با مامان زهرا و مروارید داشتیم ظرف هارو جمع میکردیم که مامان زهرا گفت : عزیزم تو تازه رسیدی بهتره بری استراحت کنی 

گفتم : نه مرسی من خوبم میخوام بهتون کمک کنم 

مامان زهرا : هر جور که راحتی 

بعداز تموم شدن کارمون آرین و آروین رفتن اتاق هاشون و ما چهار تامون یعنی مامان زهرا و بابا سروش مروارید و من 

روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که مروارید روبه کرد و گفت : آنوشا بیا بریم اتاق ام یا اتاق تو با هم بازی کنیم 

گفتم : باشه بریم 

بلند شدیم و رفتیم اتاق من تقریبا اولین بار بود اتاقم رو میدیدم چون مروارید دستم رو گرفت و برد اتاقش 

در اتاقم رو باز کردم و رفتیم داخل اتاقم که مروارید گفت : به به چه اسباب بازی های خوبی به نظرت با کدوم بازی کنیم هان ؟ 

گفتم : به نظرت با اون عروسکه بازی کنیم 

مروارید : آره

تا ساعت ها باهم بازی کردیم که بالاخره دوتامون هم خسته شدیم و روی زمین دراز کشیدیم 

که مروارید اومد کنارم و بغلم کرد و گفت : همیشه دلم میخواست یه خواهر داشته باشم و باهاش بازی کنم 

یه لبخندی زدم و منم بغلش کردم 

مروارید : امروز هم هوا خیلی گرمه بنظرت دوتامون هم بریم حموم 

گفتم : باشه بیا بریم 

مروارید : کجا حموم تو ، توی اتاقت هست و حموم من توی اتاق خودم 

گفتم : عه باشه پس حموم خوبی داشته باشی

مروارید : ممنون شما هم حموم خوبی داشته باشید راستی بلدی موی سر رو ببافی 

گفتم : آره بلدم 

مروارید : پس اگه زحمتی نشه بعداز حمومت بیا موهام رو بباف 

گفتم : باشه میام 

مروارید : ممنونم من برم دیگه 

مروارید از اتاق بیرون رفت و منم در حموم که داخل اتاقم هست رو باز کردم این اولین باری بود که میدیدم داخل اتاق هر کسی حموم شخصی هست 

داخلش یه وان داشت و کنارش هم دوش 

لباسام در در آوردم و رفتم داخل و شیر آب دوش رو باز کردم و در رو بستم 

____________________

پشت در یه حوله ای بود اون رو دور بدنم پیچوندم و بیرون اومدم

بعداز چند دقیقه لباسام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم و بافتم و یه تل مو هم به موهام زدم و رفتم اتاق مروارید در اتاقش رو زدن گفتم شاید هنوز داره دوش میگیره 

گفت بیا تو 

منم در باز کردم دیدم داره موهاش رو شونه میزنه 

مروارید : مرسی که اومدی 

گفتم : خواهش میکنم موهات رو خشک کردی 

مروارید : آره 

گفتم : باشه پس ببافیم دیگه موهات رو ببافیم ملکه خانم 

مروارید یه لبخندی زد 

اول موهاش رو به سه قسمت تقسیم کردم و بعد شروع کردم به بافتن 

داشت تموم میشد که در اتاق باشد بابا سروش بود با دیدن ما یه لبخندی زد و گفت : به به چقدر هم خوب می‌بافی 

گفتم : ممنون 

بابا سروش : کمکی چیزی نیاز داری آنوشا بهم بگو 

مرواری: بابا مگه تو بلدی مو بافتن رو 

بابا سروش : زیاد نه ولی تا یه جایی آونشا اگه دستات خسته شد بده من ادامش رو میبافم 

گفتم : مرسی آخراش هست دیگه......تموم شد مروارید یه کش مو میدی 

کش مو رو داد و موش رو بستم و تموم شد 

بابا سروش : چقدرم خوشگل بافتی موهای مروارید و خودت رو خب دیگه برید حاضر شید که قراره مهمونی بریم 

مروارید : کجا قراره بریم ؟

بابا سروش : خونه آقاجون اینا ( بچه ها اینجا نمیدونستم چی بنویسم باخودم گفتم چون خودم هم به بابابزرگم آقاجون میگفتم آقاجون نوشتم ) 

گفتم : خب پس من میرم اتاقم بهتون خوش بگذره 

بابا سروش : یعنی چیه تو نمیخوای بیای 

گفتم : خب آخه من در واقع عوضی از خانودتون نیستم 

بابا سروش : آنوشا دیگه این حرف رو نزن تو الان عوضی از خانواده ما هستی و با هامون هم میای باشه 

گفتم : آخه...

بابا سروش: آخه ای نداره باشه 

گفتم : باشه 

بابا سروش: پس برو حاضر شو تا بریم 

با بابا سرش از اتاق بیرون رفتیم میخواستم برم اتاقم که بابا سروش بهم گفت : اعتماد بنفس داشته باش آنوشا جان 

گفتم : چشم 

رفتم اتاقم در کمد لباسم رو باز کردم و پر از لباس های زیبا بود یه پیراهن رو انتخاب کردم و پوشیدمش 

از اتاق خارج شدم دیدم فقط مامان زهرا و مروارید هست 

گفتم : پس بقیه کجان 

مامان زهرا : چون تعدادمون زیاده گفتیم با دوتا ماشین بریم تا راحت تر باشیم و منم بهشون گفتم شما جلو تر برین ما هم میام 

گفتم : پس بهتره تا دیر نشده بریم 

سوار ماشین شدیم و مامان زهرا پشت فرمون نشست و مروارید هم کنار من نشسته بود و حرکت کردیم 

________________________

وقتی رسیدیم مامان زهرا ماشین رو پارک کرد و ماهم پیاده شدیم 

شبیه خونه عمارتی بود 

مامان زهرا یه نگاهی بهم کرد و گفت : اصلا استرس نداشته باش و یه نفش عمیقی بکش بیا بریم 

رفتیم جلو تر دیدیم باباسروش و آروین و آرین رسیدن و پشت منتظر ما هستن 

بابا سروش : خب دیگه زنگ در رو بزنم 

زنگ در رو بابا سروش زد و در باز شد رفتن تو منم یه نفس عمیقی کشیدم از پشتشون حرکت کردم 

همشون روی مبل نشسته بودن و دیدن من همه تعجب کردن که یه آقایی پرسید : این دختره کیه داداش 

از اینجا فهمیدم اون آقا برادر باباسروش هست 

باباسروش : دخترم هست 

 یه آقای دیگه هم بلند شد و گفت : یعنی چی داداش 

تا الان فهمیدم دوتا برادر داره 

باباسروش : همین که شنیدید و قراره باش عین مروارید رفتار کنید باشه 

همه ساکت شده بود دیدم یه آقای پیر داره از پله ها میاد پایین و دیدن من گفت : بالاخره واسه پسران زن گرفتی 

با این حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم که مامان زهرا گفت : وا آقاجون این چه حرفیه خدانکنه آنوشا  فقط چهارده سالشه و از مروارید یکسال بزرگ تره همین 

آقاجون : پس اسمش آنوشاست 

آقاجون اومد از پله ها پایین و جلوی من وایساد و گفت : چیه خجالت میکشی سرت رو بیار بالا 

سرم رو بردم بالا یه نگاهی به من کرد و گفت : آنوشا خجالت نکش ما رو عین خانوادت بدون 

از یه طرف یه آقای دیگه بلند شد و گفت : آقاجون یعنی چی یه دختری که نه می‌شناسیم کیه و اینجا چیکار میکنه بهش میگی ما رو عین خانوادت بدون این چه صیغه هست دیگه 

هر شش تا مون داشتیم نگاه میکردیم که آقاجون گفت : هیس حرف اضافه نشنوم تموم شد و رفت 

اون آقاهه هم گفت : باشه پس من هم هز اینجا میرم 

آقاجون : تو هیچ جایی نمیری بشین سر جات 

آقاهه: بشینم که ببینم ما رو داری به یه دختری که نمی‌شناسی بفروشی 

 

خیلی نارحت شدم و اگه میتونستم همین حالا از اینجا بیرون میرفتم چون دوست نداشتم با خاطر من کسی دعوا کنه و به آرومی گفتم : کاش میتونستم برم 

آرین به آرومی بهم گفت : مشکل تو نیستی آنوشا جان 

 

 

♧___________________________________________♧

 

پارت دوم هم تموم شد

 

و شرط برای پارت بعدی ۵ لایک و کامنت هست 

 

مراقب خودتون باشید خدافظ