رمان خیانت پارت ۱۱
به یاد عشق خوابم میبرد، به امید تو نیز بیدار میشوم
عشق مانند زندانیست که درون آن گیر افتاده، دستانت بسته است و قلبت خسته از ترس، دهانت بسته و چشمانت باز از ترس، آری عشق است دگر، چه میشود کرد......
مرینت کامروا مقابل بستنی فروشی آندره ایستاده بود. مغازه ای بزرگ با رنگ های شیرین مانند بستنی نعنایی، آدرین در کنار مرینت می ایستد، بوی وانیل، شکلات، نعنا، شاتوت و... مشام هر دوی آنها را بازی میداد و مغز آن دو را مست خودش کرده بود. آدرین چشمانش را میبندد و نفسی عمیق میکشد و بعد به آرامی نفسش را بیرون میدهد. _«مثل شراب میمونه، وقتی بیشتر بخوری......بیشتر مستش میشی......مگه نه؟!» مرینت نگاهی به چهره ی خمار شده ی آدرین میکند، چهره ای خسته و ولی ذوق زده. گویی آدرین مانند بچه ها از دیدن بستنی ذوق زده میشود و بستنی هیچگاه برای او تکراری و دل زده نمیشود. «ولی من خوردنش رو ترجیح میدم تا مست کردنش رو » لبان آدرین تا بناگوش باز میشود و دندان هایش نیز نمایان، حرف های مرینت برای آدرین همیشه غیر منتظره بود، او تنش را به سمت مرینت می چرخاند و به چشمان اطلسی او که به یاد انداز آب های آرام اقیانوس بود خیره میشود. _«پس بستنی دوست داری» سپس دستانش را روی کمر مرینت میگذارد و او را آرام به سمت در مغازه هول میدهد.
سستی سردی در وجود مرینت به وجود می اید، گویی انگار لمس آدرین او سحر و افسون کرده است، مرینت آرام خود را از دستان آدرین رها میکند و خطاب به او میگوید «فکر میکنم بیش از حد مست بوش شدید آقای آگرست »
آدرین با شنیدن کلمه ی آخر مرینت خود را از او دور میکند، آدرین تا به حال با هیچ دختر غریبه ای چنین رفتاری را نداشته بود. آدرین نگاهی به چهره ی مرینت میکند که لپانش گل انداخته بود. او اینک حسی قدرتمند به مرینت داشت و گویی مرینت برای او نقش منشی اش را نداشت، آدرین سری تکان میدهد و لبخندی کوچک میزند. _«نمیدونم بستنی هست یا نه، ولی انگار یه چیزی منو مست خودش کرده. حالا بهتره تا دیر نشده بریم داخل»
مرینت آرام شروع به قدم گذاشتن بر سنگ فرش میکند و مقابل در شیشه ای می ایستد، او منتظر این بود که آدرین جلوتر از او وارد سالن شود، ولی در کمال ناباوری آدرین در را برای مرینت باز میکند و دستش را به معنای "بفرمایید"دراز میکند. گونه های مرینت اینبار به معنای واقعی کلمه سرخ شده بود و او حیران از کارهای آدرین بود، رفتار آدرین با او برایش عجیب و غیر ممکن بود، شاید هم آدرین این کار ها را از سر احترام میکند، ولی این کار ها برای مرینت طبیعی نبود.
مرینت مقابل یخچال های بستنی می ایستد، یخچال هایی بخش بندی شده با بستنی هایی با رنگ و مزه مختلف. _«طعم خاصی مد نظرته؟» مرینت به سمت منبع صدا میچرخد، آدرین با ابرویی بالا افتاده مشغول تماشای اوست. مرینت گوشه ای از لبش را میگزد و دوباره مشغول تماشای بستنی ها میشود. «نه، آخه من زیاد بستنی اسکوپ نمیخورم»
_«دوست نداری یعنی.... اگه دوست نداری میتونیم یه مدل دیگه انتخاب کنیم»
«نه نه.......من همه نوع بستنی دوست دارم ولی زیاد تو انتخاب طعم ها مطمعن نیستم»
_«میخوای من برات انتخاب کنم؟ »
لحن گفتن بخش بخش کلمه های آدرین برای مرینت به قدری شیرین بود که ضربان قلبش بالا میرود، بهتر است بگوییم قلبش مانند بمبی بود که گویی قرار بود به زودی بترکد. مرینت هم زمان محو چشمان زمردگون آدرین و لب های پر لطافتش بود، دهان او باز مانده بود و زبان نیز به سقف دهانش چسبیده بود. اون اینبار واقعا طلسم آدرین شده بود، حتی تلفظ اسم آدرین نیز برای او لذت بخش بود. با باز شدن در و به گوش رسیدن صدای زنگوله ی بالای در مرینت از افکارش خارج میشود. و متوجه منتظر پاسخ بودن آدرین میشود. مرینت آرام سری به نشانه ی تایید نشان میدهد. _«باشه، پس برو یه گوشه بشین تا من بیام »
مرینت به سرعت چشمانش را از تماشای دوباره ی آدرین می دزد تا دوباره افسون چهره ی آدرین نشود. مرینت به سمت صندلی های حسیری میرود و روی آن مینشیند. دستانش را درون موهایش فرو می برد و مشغول حرف زدن در افکارش میشود. «هی تو چیشده دختر، میدونی با اون نگاه هات آبروت رو جلو مدیرت بردی. اصلا برای چی گفتی بستنی دوست داری.......نه دختر، دیگه سعی نکن تو چشم هاس زل بزنی چون اون متوجه کارهات میشه و فقط به روی خودش نمیاره» مرینت چشمانش را باز میکند و دستش را از درون موهایش بیرون میکشد تا باعث جلب توجه کسی نشود.
مرینت مشغول تماشای افراد داخل بستنی فروشی میشود، مغازه ی بزرگ و ولی ساده ای بود، اما مشتری های فراوانی داشت، او ناگهان چشمش به دختر بچه ای می افتد که مشغول خوردن بستنی با پدر و مادرش است. این صحنه برای او کاملا زیبا و شایدم رمانتیک بود. شاید این صحنه یکی از آرزو های مرینت بود که مرینت ناخوداگاه متوجه حضور فردی مقابل میزش میشود. او به سرعت به سمت فرد میچرخد و متوجه حضور آدرین با سینی ای که روی آن دو بستنی در ظرف هایی پلاستیکی میشود. آدرین بستنی را روی میز قرار میدهد و مقابل مرینت مینشیند، ظرف بستنی را مقابل مرینت قرار میدهد.
مرینت نگاهی به بستنی ای که مقابلش قرار داشت میکند ، او نمیتوانست به خوبی رنگ های اسکوپ بستنی را ببینید؛ زیرا خامه های سفید رنگ مانع دیدن شدن اسکوپ های بستنی میشود و اسمارتیز ها و ترافل های رنگی روی خامه قرار داشت. _«بخور، امیدوارم خوشت بیاد» مرینت بعد از تمام شدن حرف آدرین، دستش را به سمت قاشق کوچکی که درون خامه ها فرو رفته بود میبرد و آن را مانند شمشیری از سنگ بیرون میکشد و بعد قسمتی از خامه را با قاشق میخورد. آدرین نیز مشغول خوردن بستنی خود میشود.
بعد از خوردن قاشق سوم خامه اسکوپی کبود رنگ نمایان میشود، مرینت زبانش را درون قاشق می چرخاند تا خامه وارد دهانش شود و سپس خامه به راحتی در دهان او آب میشود. مرینت قاشقش را به سمت اسکوپ اول میبرد و کمی از آن را بر میدارد به داخل دهانش میگذارد، اول طعمی ترش و بعد طعمی شیرین در دهانش احساس میشود که ناگهان سردی بستنی شقیقه هایش را به درد می آورد و که مرینت ابروهایش را محکم به هم میفشارد و ناله ای خفیف بیرون میدهد.
آدرین به سرعت دستانش را به سمت مرینت میبرد و آرام مشغول ماساژ دادن شقیقه های مرینت میشود. مرینت با گرمی که روی شقیقه هایش احساس میکند آسریع چشمانش را باز میکند و سعی میکند نگاهی به اطراف کند که ساق دستانی مانع این کار او میشود، ناگهان متوجه ماساژ هایی روی شقیقه اش میشود. مرینت به سرعت نگاهی به آدرین میکند که آرام مشغول ماساژ شقیقه های اوست. گونه های مرینت اینبار بیشتر از همیشه سرخ شده بود. آدرین که متوجه سرخ شدن گونه های مرینت بود دستانش را آرام عقب میبرد. _«بهتر شدی؟»
«آره.....نیازی...نیازی به ماساژ دادن نبود»
_«تقصیر خودم بود نباید انقدر زود بستنی ها رو میاوردم»
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
به به، اینم از این پارت، ولی ترو خدا ساعت رو نیگا نه فقط نیگا
من از خوابم میزنم تا به شما پارت بدم بعد زورتون میاد دو تا لایک و کامنت بزارید، لامصبا مگه با دوتا لایک و کامنت چقدر از اینترنتت حروم میشه
خب به هر حال سری پیش آدرین با کاگامی داخل کافه قرار داشت، این سری خودش مرینت رو برد بستنی فروشی
راستی پارت بعد شاید خیلی آدرینتی باشه شایدم نه، کی میدونه ها 🤷🏻♀️
۱۵ لایک و ۱۰ کامنت تا پارت بعد.....