رمان(میخواهم زنده بمانم)

𝑬𝒍𝒊 𝑬𝒍𝒊 𝑬𝒍𝒊 · 1403/04/20 22:05 · خواندن 2 دقیقه

آنیونگ!

اومدم با رمان جدید!

برید ادامه...

از زبان ماریا:

از وقتی یادمه،دیوونه صدام میکردن

توی مدرسه ابتدایی،دبیرستان و حتی جاهای دیگه

و درست میگفتن،من واقعا یه دیوونه بودم

همه چیز از وقتی شروع شد که پدرم من و برادرم و مادرم رو ترک کرد و رفت

و همونجا بود که من از مرز دیوانگی رد کردم

من فقط یه بچه بودم و میخواستم دوباره زندگیمون درست بشه،ولی خب هیچوقت همچین اتفاقی نیفتاد

وقتی ۱۷ سالم شد،مادرم فوت کرد

بیچاره فشار زیادی روش بود

و من و برادر کوچیکم تنها شدیم

و فکر میکنید وقتی دیدم ممکنه از گرسنگی بمیریم و مجبور بشیم گدایی کنیم چیکار کردم؟

رفتم سراغ خون و خونریزی

برای یه روانی مثل من،کشتن آدما برای پول در آوردن و درست بزرگ کردن برادرم کاملا عادی بود


۵ اوت ۲۰۲۳

از زبان آنتونیو:

برای اولین بار به خونه لوکا میرفتم

اون صمیمی ترین دوستم بود

زنگ خونه رو زدم

لوکا در رو باز کرد

با لبخند گفت:چطوری رفیق!

بیا تو!

رفتم داخل

از لوکا پرسیدم:کجا میتونم وسایلمو بزارم؟

لوکا به راهروی ته خونه اشاره کرد

خب من اشتباه کرده بودم و فکر کرده بودم اون اتاق با در سفید رو میگفت

چون...

به سمت در سفید رفتم 

در رو باز کردم

و...

دختری با موهای مشکی،صورت سرد و بی احساس و چشمان ترسناک دیدم

اون...

خواهر لوکا بود؟؟

قبل از اینکه بفهمه اشتباهی اومدم تو اتاقش،رفتم بیرون و در اتاق رو آروم بستم...

 

 

 

 

 

پایان این پارت!

شرط پارت بعدی:۱۰ کامنت ۹ لایک