رمان irreversible love پارت ۳
سلامم. پارت ۳ رو اورده ام. اگه هنوز پارت ها قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین.
بفرمایید ادامه مطلب
«زویی نبودی ببینی چطور سر یکی دو دقیقه تاخیر داشت غر غر میکرد.» زویی خندید:«قبول دارم کار توی شرکتش سخته؛ اما اگه بتونی اونجا بمونی و طرح های خوبی بکشی.. »مرینت وسط حرف زویی پرید:«که نمیتونم»زویی نفسش را بیرون داد:«شکست نفسی نکن. داشت میگفتم. اگه بتونی طرح های خوبی بکشی؛اونجا میمونی و حقوق خوبی هم میگیری.تازه، مطمئنم برای غرغراش دلیل داشته. ادرین ادمی نیست که الکی کاری بکنه. »مرینت با لحنی که انگار می خواست مچش را بگیرد جواب داد:«اونوقت شما کی افتخار ملاقات شازده از نزدیک رو داشتی؟»زویی از لحن حرف زدن مرینت خنده اش گرفت:«هیچ وقت اما از روی بررسی پرونده ها و گزارشهای شرکت به این نتیجه رسیدم. راستی الان که حرف پرونده شد؛ میخواستم بهت بگم مثل این که شرکت اگرست الان اوضاع مالی خوبی نداره؛ و اگه حقوقت رو کم دادن احتمالا به همین دلیله.»مرینت حرفش را تایید کرد:« باشه زویی. منم باید برم کارم رو شروع کنم. فقط میتونم امیدوار باشم که تا ۶ روز دیگه طرح خوبی برای لباس به ذهنم برسه.»صدای زویی از پشت خط یه گوش مرینت میرسید:«منم امیدوارم. فعلا خدافظ.» مرینت فعلنی گفت و تلفن را قطع کرد. هیچ ایده ای برای طرحی که ۶ روز دیگر باید به اگرست تحویل میداد نداشت. مرینت تنها طراح لباس شرکت اگرست نبود اما هر طراح باید طرح خودش رو می کشید و تحویل می داد. امیدوارم بود تا چند روز طرح خوبی پیدا کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ان روز در شرکت به هر سختی بود گذشت. هنگام ظهر همراه الیا و نینو و صد البته ادرین نهار خورد. هر چهار نفر در مورد موضوعات متفاوتی حرف زدند؛ اما نه مرینت و نه ادرین به صبح اشاره ای نکردند. هنگامی که زمان نهار خوردن تمام شد و مرینت می خواست به دفترش برود تا بر روی طرحش کار کند؛ ادرین نزدیک او امد. می توانست گرمای نفس ادرین را بر روی گردن و گوشش احساس کند:«راستی مرینت، بابت صبح معذرت میخوام. خیلی زود جوش اوردم.» مرینت حس کرد احساس خشمی که از ادرین در وجودش بود فروکش کرده بود:« مشکلی نیست اقای اگرست.» ادرین به مرینت گفت:« در زمانی که فقط خودمون چهار نفر بودیم میتونی منو ادرین صدا کنی. البته این به معنی منظور خاصی نیست؛ فقط من در زمان استراحت به الیا و نینو که دوستامن اجازه میدم منو ادرین صدا بزنم و از اونجایی که تو دوست الیا یی به تو هم این اجازه رو میدم.» حقیقت این بود از صبح که مرینت و الیا هم را دیده بودند؛ دوستان خوبی برای هم شدند. مرینت دید که ادرین داشت می رفت؛ وبه طور ناخوداگاه این فکر در ذهنش نقش بست که ادرین کمی مغرور و خودبین است؛ اما از روی رفتار برخی از کارکنان خانم شرکت به ادرین متوجه می شد همین ویژگی باعث جذب بسیاری از دختر ها به او شده است. مرینت همان طور که در دل به ان دختر ها می خندید و سرش را از روی سادگی ان ها تکان میداد؛ به راه خود ادامه داد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
ان روز به هر سختی و خوشی که بود گذشت؛ مرینت امروز تصمیم گرفت لباس متفاوتی از دیروز بپوشد؛ یک بافتنی سیاه استین بلند که سه دکمه چوبی داشت ؛ یک دامن چهار خانه بلند که تا زیر زانویش می امد؛ یک کیف سیاه و کلاهی به رنگ کیف و بلوزش.کفش های سیاهش را که کمی پاشنه داشت پوشید و به سمت شرکت به راه افتاد. به هیچ قیمتی نمی خواست امروز هم دیر برسد. در حقیقت وقتی به شرکت رسید ساعت هنوز ۷:۳۰ بود. شانه های را کمی بالا انداخت و با خودش زمزمه کرد:«زود رسیدن بهتر از دیر رسیدنه. » وارد شرکت شد و در اسانسور دکمه طبقه ۴ را فشار داد؛در طبقه اول اتاق جلسات قرار داشت. اتاقی بزرگ شامل یک میز ۴۸ نفره؛ یک میز کوچکتر مخصوص کار های اداری و یک در که به ابدارخانه راه داشت. طبقه دوم و سوم محل دوخت و دوز لباس ها بود؛ و طبقه چهارم، یعنی جایی که مرینت می رفت، دفتر ادرین، الیا، مرینت و خلاصه همه ی کارکنان شرکت قرار داشت.ساختمان ۴ طبقه بیشتر نداشت؛ اما ادرین بر روی سقف هم تغییراتی ایجاد کرده بود و می شد ان هم یک طبقه حساب کرد. ادرین برای انجا کف پوشی از چوب اصل گذاشته بود؛همچنین سقفی از شیشه برای ان ایجاد کرده بود که به باشکوهی مکان می افزود؛ و در نهایت تعداد زیادی گل و گیاه در ان جا قرار داده بود و ان جا را شبیه تالاری باشکوه کرده بود. اغلب از اینجا برای برگزاری جشن های درون شرکت استفاده می شد. اسانسور در طبقه چهارم توقف کرد و مرینت از ان پیاده شد. دفتر مرینت کنار دفتر ادرین بود و هنگام رفتن به دفترش از جلوی در دفتر ادرین رد می شد. می توانست صدای حرف زدن ادرین با نینو را در دفترش تشخیص دهد:«واقعا نمیدونم چی کار کنم نینو. الان تو این وضع هیچ سرمایه گذاری نمیاد اینجا. قسط وام هایی که گرفتیم هم باید اخر همین ماه بدیم در حالی که پولمون فقط اندازه حقوق کارکنان شرکته.»مرینت نتوانست جواب نینو را بشنود؛اما حرف های ادرین را می توانست تشخیص دهد:«امیدوارم نینو؛ امیدوارم.اما اگه تا اخر ماه سرمایه گذاری برای شرکت پیدا نشد چی؟ اونموقع باید چی کار کنیم؟»مرینت نمی خواست ادامه این گفت و گو را بشنود؛ ذهنش به اندازه کافی درگیر بود و نمی خواست بیشتر از این درگیر شود. به سرعت نزدیک اتاقش رفت؛ در اتاق را باز کرد و به سرعت وارد ان شد؛ اتاقی با دیوار هایی خاکستری، میزی از جنس چوب بلوط، یک گل زانفولیا در گلدانی سفید و ساده، و بالکنی کوچک. اتاقش به عنوان یک طراح مناسب بود؛ اما به پای اتاق ادرین و مدیر فنی نمی رسید. اتاق نینو هم اصولا باید همینطور می بود؛ اما خودش درخواست داده بود که یک اتاق ساده به او بدهند و اتاقش چندان فرقی با اتاق مرینت نداشت. بر روی صندلی چرمش نشست و کیفش را روی میز گذاشت. تلفن همراه خود را از داخل ان در اورد و در گوگل طرح لباس های متفاوت را دید به امید این که ایده ای به او الهام شود. ۲ ساعت به همین منوال گذشت. سر انجام نتیجه گرفت خودش شروع به کشیدن کند اما هر بار ناراضی می شد و کاغذش را مچاله می کرد:«نه این خوب نیست.»«این چه طرحیه من کشیدم؟ » «طرح بقیه طراح ها از این خیلی بهتره »سرش را میان دستش گرفت:«زویی با چه فکری گفت من بیام شرکت به این بزرگی و معتبری اورده؟ »وقت ناهار رسید؛ همان وقتی که ارزوی ادرین و کابوس مرینت داشت به واقعیت نزدیک میشد؛ در حالی که هر دو از این موضوع بی خبر بودند.
پایان پارت ۳
عکس لباس مرینت: