رمان خیانت پارت ۱۰
دردا و دریغا که در این بازی خونیـــن
بازیچه ایام، دل آدمیان است....
(پارازیت : اینجا سه ماه بعد از دوباره استخدام شدن مرینت میباشد، امیدوارم لذت کافی را با خواندن این پارت برده باشید)
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
از زبان مرینت :
با دلهره از اتاق خارج شدم و به سمتش رفتم، نمیدونستم چی در انتظار هم هست، نکنه بازم یه مشکلی شده و انداخته شده گردن من. شایدم برنامه های امروزش رو میخواد، ولی این وقت صبح. نفسی بیرون دادم و مقابل میزش وایسادم :
_چیزی شده که صدام کردید آقای آگرست؟
سرش رو آروم بالا آورد و نگاهی بهم انداخت، لبخندی بهم زد. یعنی چی؟ یعنی چی تو فکرش میگذره که لبخندی میزنه که تا بناگوش هاش باز بشه. همه چی برام عجیب و غیر منتظره بود.
+آره، برنامه های امروزم رو بگو
نگاهی به صورتش کردم، کاملا لحن حرف زدنش و چهره ی صورتش جدی بود. ولی...ولی آخه این وقت صبح برنامه هاش رو از من میخواست؟ تبلتی که تو دستم بود رو بالا آوردم و ضربه آروم روش زدم و روشنش کردم.
_برنامه های امروزتون، قرار با آقای رابرت، بررسی لباس های این هفته و بستن قرار داد با کارخانه نخ ریسی لوسیفر
+خوبه، باهاشون تماس بگیر و قرار رو بزار برای یه روز دیگه
با شنیدن حرفش کاملا شوکه شدم، یعنی چه کار مهم ترین از بستن قرارداد های مهم داره، ناباورانه نگاهی به چشماش کردم و گفتم :
_یعنی.... یعنی لغوشون کنم؟
بی تفاوت نگاهی به صورتم کرد و ابرویی به معنای بله بالا انداخت، سرم رو به نشونه ی چشم دوبار سریع تکون دادم به سمت اتاقم رفتم. تبلت رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. آخه چرا برنامه های امروزش رو لغو کرد. خب اصلا به من چه ربطی داره من الان یه وظیفه بیشتر ندارم اونم تماس با مدیر عامل شرکت لوسیفر هست.
همچنان گیج و ناباورانه دستم رو به سمت کشوی میز بردم و درش رو باز کردم، بین کلی دفتر و کتاب، دفترچه ی سبز رنگی رو بیرون آوردم و بازش کردم تا شماره ی شرکت لوسیفر رو پیدا کنم.
از زبان آدرین :
دستم رو لای موهام فرو بردم از روی صندلی بلند شدم و داخل اتاق قدمی زدم، نمیخواستم اون لعنتی رو امروز هم مدیر کنم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم و بهش پیام دادم. گوشی رو توی جیبم بردم. آستین های لباسم رو تا زدم و به سمت اتاق مرینت رفتم، تا به حال خوش سلیقه تر از اون تو عمرم ندیده بودم. قشنگ داخل کارهاش ماهر و چیره دست بود با اینکه آن چنان مدرکی هم نداشت. تقی به در زدم و در رو باز کردم. مشغول تایپ کردن روی کیبورد لپ تاپ بود که با باز شدن در سریع سرش رو به سمت بالا آورد، میخواست چیزی بگه که سریع تر از اون گفتم :
_مرینت، امروز به کمکت احتیاج دارم. ممنون میشم کمکم کنی و با هام بیای
صورتش کاملا رنگ پریده و متعجب بود، قبول داشتم کاملا حرفام براش غیر منتظره بود که گفت :
+باهاتون بیام؟...... ولی من امروز خیلی کار دارم
_نگران نباش به یکی از بچه ها گفتم کارات رو انجام بده، حالا میتونی بیای
مکثی کرد و بعد گفت :
+چشم، باهاتون میام
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
از زبان مرینت :
دستام رو روی پام گذاشتم، باد خنکی که از کولر ماشین به صورتم میخورد بیشتر بهم استرس میداد، سرم رو آروم به شیشه ی ماشین تکیه دادم تا شاید از فکر و خیال خارج بشم. باورم نمیشد؛ من...مرینت گراهام سوار ماشین آدرین آگرست بودم و اون به کمکم برای کارهای شخصیش نیاز داشتم، ولی نمیدونستم چه کاری و همینم آزارم میداد.
+ببینم بستنی دوست داری؟
با تعجب به سمت منبع صدا برگشتم، انتظار هر نوع سوالی داشتم ولی..... ولی آخه چرا مدیر یه شرکت از منشیش بپرسه که بستنی دوست داره یا نه؟
+جواب سوالم رو ندادی. خجالت نکش بگو
سرم رو پاین انداختم، خیلی هول شده بودم، یعنی بگم نه یا بگم آره. میتونستم متوجه این بشم که لپام کامل سره شده، نفسی بیرون دادم و گفتم :
_بله
زیر چشمی نگاهی بهش کردم که دیدم از توی آینه ماشین داره نگاهم میکنه، سریع چشمم به سمت پایین دوختم.نفسی عمیق بیرون داد و لحن کلافه ای گفت :
+توی این گرما ی تابستون فقط بستنی میتونه سر حالت کنه
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
خب خب بالاخره بعد از یک قرن من پارت دادم، قبول دارم خیلی کوتاه بود ولی خب این هفته خیلی کار داشتم به خاطر همین نتونستم پارت بدم ولی امشب بازم پارت میدم و طولانی تر.
در ضمن سبک داستان رو از سوم شخص به اول شخص تغییر دادم، چون با این وضعیت کارهام هیچ وقت نوشته آرایه های ادبی رو ندارم ولی داستان همون داستان اصلی هست.
بای