رمان: Love or hate🥀
پارت ۱
Marinett:
یه روز دیگه ...از زندگیم متنفرم ...
کارا: خانم قربان میخوان باهاتون حرف بزنن.
نفسی بیرون دادم و گفتم
مرینت : یکم دیگه میام...
کارا رفت بیرون ، قاب عکسی که کنارم بود و برداشتم ...مادر ...چقدر زود ترکم کردی...مگه..مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟...مامان زدی زیر قولت ...قرار نبود اینجوری شه...اشکام بی اختیار سرازیر شدن ، اشکام و پاک کردم و از پله های عمارت پایین رفتم .
مرینت : با من کاری داشتید پدر؟
تام: بشین...
نشستم .
تام : مرینت...الان ۳ساله که از نبود مادرت میگذره ...میدونم هنوزم به خاطرش عزا داری ...اما بهتره دیگه بهش فکر نکنیم متمعنم اگه مادرت هم اینجا بود همینو میخواست...پس ...مرینت تو الان ۲۰ سالت شده و وقتشه دیگه ازدواج کنی ...
مرینت: چ...چی!
تام : امروز یکی از دوستام به همراه پسرش میان اینجا تا درمورد ازدواجتون تصمیم بگیریم. مرینت لطفا مخالفت نکن...
مرینت: اما ..این زندگیه خودمه ..ازدواج با مردی که اصلا نمیشناسمش؟! محاله...( با صدای یکم بلند)
تام : همین که گفتم ...تا کی میخوای همینطور بمونی؟؟ تازشم اون پسر خوبیه اگه یکم بهش زمان بدی ..( با صدای یکم بلند)
مرینت : چرا من حق تصمیم گیری برای زندگیم رو ندارم؟ این عادلانه نیست... (با بغض)
تام : حرف نباشه ...همین الان برو اتاقت و آماده شو ....
ناچار با بغضی که ته گلوم بود هیچی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم ....بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ...چرا من آنقدر بدبختم؟ چرا انقدر باید زجر بکشم...این حق من نیست...( با هق هق)
ناچار آماده شدم
کارا : خانوم مهمونا اومدن
مرینت: از پله ها پایین رفتم و به سمت اتاق مهمون حرکت کردم ، رو یکی از مبل ها نشستم و منتظر شنیدن حرفاشون شدم...
تام : سلام...خوش اومدی گابریل( با سردی)
گابریل : ممنون تام ( با سردی )
تام : سلام پسرم ( دیگه خودتون بدونید دیگه گابریل و تام هردوشون با سردی حرف میزنن😐)
ادرین: سلام
تام : مرینت بیا به مهمونامون خوش آمد گویی کن
مرینت : با نفرت رفتم جلو و خیلی سرد بهشون خوش اومدین گفتم ...
Adrian:
باورم نمیشه مجبورم با دختره یکی از دوستای پدرم ازدواج کنم، دختری که اصلا نمیشناسم...از اون خانواده متنفرم و بیشتر از اونا از پدرم که منو مجبور به انجام چنین کاری کرد...
دختره اومد جلو و خیلی سرد خوش آمد گویی کرد . قشنگ معلوم بود اونم چشم دیدن مارو نداره بحث صحبت وا شد:
گابریل : خب تام همونطور که هماهنگ کرده بودیم قراره دختر شما با پسر من ازدواج کنه ...
همون لحظه یه چشم غره تحویل پدرم دادم😑
Marinett:
خیلی عصبی بودم طوری که ایکاش میتونستم به ۷ روش پاندا کونگ فو کار ۷۰۰۰۰۰ تیکه مساوی قسمتشون کنم ولی نمیشد ...غرق افکارم بودم که پسره به پدرش چشم غره رفت . خنده محوی گوشه لبم نشست که سریع جعمش کردم...
تام : بله گابریل و حالا اگه اجازه بدید دخترم و ادرین جان باهم برن تو اتاق مرینت و صحبت کنن باهم ...
گابریل : ادرین جان پسرم همراه مرینت برو به اتاقش و باهم صحبت کنین راجب ازدواجتون ...
تام : توهم ادرین جان و راهنمایی کن به اتاقت.
پس اسمش این بود ادرین چه اسم قشنگی ...وایسا چه غلطی دارم میخورم ناچار بلند شدم وبا حرص گفتم از این طرفففف...همراهم اومد ...
هم اکنون در اتاق مرینت:
ادرین : خب....
تمامییید:))
این پارت آزمایشی بود و اگه خوشتون اومد تو کامنتا بگید تا رمان و ادامه بدم🙃
باییی💙