رمان قلمرو عشق p:7

Witch Witch Witch · 1403/04/18 00:46 · خواندن 13 دقیقه

این رمان محبوب رو به شما تقدیم میکنم تا با عشق مرینت شاهدختی که خودشو به جای شوالیه جا زده و آدرین شاهزاده ی سختگیری که به شوالیه شک داره ، قلب تون گرم بشه 

همکاری witch و S.K ببینیم چی میشه 😁


از زبون آدرین : 

مرد با نوک شمشیرش شکاف و خراش بزرگی روی بازوم انداخت، نمی‌خواستم فریاد بزنم اما زانو های خیانت کارم باعث شدن زمین بخورم و فریاد زدم،تقلا کردم و امیدوار بودم کسی توی این بخش باشم

دوباره روی پاهام بلند شدم و شروع به شمشیر بازی کردم، شمشیر ها میرقصیدن و سالنِ خلوت رو توی صدای خودشون غرق میکردن، انگار ضیافتی مخصوص خودشون برگذار کرده بودن، اصلا چرا این راهرو خالیه؟

 

 

نکنه وارد دالانِ سرباز و اشرافی ها شدم ؟اوه خدایا بیشتر اتاق های این بخش بدون سکنه هستن، با اینکه به یکی از ورودی های قصر ختم میشه زیاد رفت و آمد نداره و فقط عقرب و چند سرباز و فرستاده های دوتا از ولایت ها اینجا هستن

 

عقرب رو خیلی وقته توی مهمونی ندیدم، میتونستم نگاه های خیره ی خودش رو روی خودم احساس کنم، اما از نیم ساعت پیش که از سالن رفت ندیدمش، امیدوارم توی اتاقش باشه، بیشتر از اون امیدوارم تنها باشه ....... اگه سرش با دختر های اشرافی گرم باشه .... حتی اگه زمین با خونم آبیاری بشه نمی‌فهمه، فریاد بلندی کشیدم تا اگه کسی توی این دالان هست یه کمکم بیاد

گاهی وقتا چشم های خیانت کارم شمشیر رو چندتا می‌دیدن و تشخیص رو برام سخت میکردن ... تا اینکه همه ی اطرافم به جز شمشیری که پهلوم رو خراش داد تار و محو شدن ... لعنت!! همه ی دنیا سیاه شد!!
صدای لطیفی فریاد زد : اینجا چه خبره ؟ شماها چه غلطی کردین

شمشیر پوستم رو شکافته بود و خون زخمم رو به سوزش می‌انداخت، به محض شنیدن صدای عقرب فهمیدم توی امنیت هستم، دیدم تار تر از اونی بود که بتونم به زخمم نگاه کنم و بفهمم زنده میمونم یا نه اما به هرحال با شنیدن صدای عقرب زانو هام زیر پاهام رو خالی کردن و روی زمین افتادم ، به سختی سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم

 

صدای نعره ی عقرب وقتی فریاد میزد "شاهزاده " باز هم دلنشین بود، صدای برخورد شمشیر ها و فریاد کسایی که منو زخمی کرده بودن هم همینطور، صدای ریخته شدن خون و افتادن جسد روی زمین هم همینطور.. 
همه ی صداها لذت بخش بود

حالا که چشمام توان باز شدن نداشت و بینی ام فقط بویِ خونم رو حس میکرد تنها این صداها بودن که بهم ثابت میکردن شاید هنوز زنده باشم
کسی کنارم زانو زد، تو دلم آرزو کردم عقرب باشه، امیدوارم عقرب مثل من زیاد مست نبوده باشه، دوست نداشتم مرگ شاهزاده و فرمانده ی کشور تو یه روز باشه ...

تا وقتی اون شخص با صدای نگرانش آهسته زمزمه کرد : سرورم؟ صدام رو میشنوید؟ میشه به خاطر من چشماتون رو باز کنید ؟

به خاطر عقرب چشمامو باز کنم؟ البته که نمیتونم، من به خاطر کشورم، پدرم و تئودور که دوست نداره امپراطور باشه چشمام رو باز میکنم و زنده میمونم..! البته ... شاید این لحظه فعلا فقط به خاطر عقرب اینکارو کنم، حداقل زنده موندن رو بهش مدیونم، نجاتم داده!!
 



آهسته چشمم رو باز کردم و زیر لب زمزمه کردم: عقرَ...ب!! فریادی زدم، خون جلوی چشمام رو تار کرده بود و خونم بدنمو آبیاری میکرد

تصویر روبه روم تار بود،اما حاضرم قسم بخورم دختر بود، موهای بلوبری رنگ و جذابش با نگرانی روی صورتش ریخته بود ، شنیده بودم به جز شاهدخت هایِ ولایتِ شب شخص دیگه ای با موهای سرمه ای متولد نشده

تمام شایعه ها درست بود، با اینکه دیدم نسبت به همه چی تار بود، اما زیبایی موهارو حس میکردم، موها مثل آسمون شب مزین به ستاره به رنگ سورمه ای درخشانی بودن و صورتِ سفیدِ دختر مثل ماهی در آغوش آسمون شب بنظر می‌رسید

دستم رو دراز کردم ، انگشتهای خونی‌ام رو باید موهاش فرو کردم و یه نوار از موهای سورمه ای رنگ رو دور انگشتانم تاب دادم، دختر با ترس نفسش رو حبس کرد

دختر لب زد، اما صدای عقرب به گوش رسید :شاهزاده حالتون خوبه ؟
دستم رو روی شونه ی دختر محکم کردم تا بتونم خودم رو نگه دارم ،گفتم: اصلا خوب نیستم

خیلی سریع خودم رو جلو کشیدم و به صورت دختر نزدیک کردم، لب هام رو روی لب های دختر فشار دادم و به مدت چند ثانیه اون رو بوسیدم، دختر با تعجب مکث کردم بود

منو همراهی نکرد اما عقب هم نکشید

بوسه ام کوتاه شد و خودم رو عقب کشیدم و لبخند زدم : حالا حالم خوب شده

دختر خندید : فکر کنم زیادی نوشیدی شاهزاده، زخمی شدی ؟

چشم دختر روی دست خونی من ثابت شد و بعد به پهلوم نگاه کرد، بعد یکی از دست هاشو پشت گردنم محکم کرد و دست دیگه شو زیر زانو هام گذاشت، میتونستم بفهمم سنگین تر از خودش هستم و کمی دختر رو ازیت می‌کنه، اما دختر منو برآید استایل بغل کرد و به سمت اتاقی رفت


کم کم دیدم واضح شد و تونستم صورت دختر رو ببینم
نفسم رو محکم حبس کردم، این چشم ها!! من چشم های عقرب رو می‌شناختم: تو با عقرب چه نسبتی داری؟

دختر آروم خندید: بنظرم بهتره انرژیت رو برای زنده موندن نگه داری نه اینکه مشکوک باشی

 

من رو آهسته و با احتیاط روی تخت گذاشت، انگار که جواهری شکستنی هستم و آب و حوله آورد و سریع مشغول پاک سازی زخم پهلوم شد
دختر با دیدن زخم پهلوم نفسشو حبس کرد

آهسته زمزمه کرد: یه لیوان نوشیدنی دارم، می‌خوام روی زخمت بریزم تا ضدعفونی بشه

گفتم: یه شرط داره، بهم بگو با عقرب چه ارتباطی داری؟

گفت: من توی نگه داشتن رازهام مهارت زیادی دارم شاهزاده به این راحتی چیزی نمیگم

خندیدم ، میدونستم خنده ام متعجبش کرده و بعد گفتم : منم با شیش تا لیوان نوشیدنی قوی، توانایی زیادی توی فراموش کردن دارم ،بهم بگو کی هستی ؟

هربار دختر حرف میزد صدای عقرب رو میشنیدم، اولش حس میکردم مستم ولی حالا که دیدم واضح شده بود میدونستم این تمامِ حقیقت نیست

دختر با غروری خاصی رشته ای از موهاش رو پشت گوش انداخت و گفت: من شاهزاده ی ولایت شب و خودِ عقرب هستم
 



از زبون مرینت :
بعد از گفتن حقیقت جام نوشیدنی رو هم کردم و تمام اون رو روی زخم شاهزاده ریختم، میدونستم سوختگی و درد شدیدی داره اما شاهزاده فقط محکم فکش رو منقبض کرد 
لبخندی زدم : شاهزاده نمیخوای فریاد بزنی؟
گفت: و فرصت اینکه جلوی یه دختر زیبا با شکوه بنظر برسم رو از دست بدم؟ اونم وقتی اون دختر با وجود تمام دشواری ها خودشو یه مرد جا زده و بزرگ ترین مقام کشور مارو تصاحب کرده ؟ عمرا!!
خندیدم و گفتم: ولی شاهزاده ... متاسفانه جلوی من امشب دوبار فریاد زدین 
گفت: متاسفم دوشیزه ی زیبا ولی من برای شما داد نزدم، برای فرشته ی نجاتم داد زدم ... فرشته ی کوچولویِ من 
گفتم: هاه!! چه زود صاحب شدی ؟ فرشته ی کوچولوی تو؟ خواب خوش شاهزاده هرگز!! الان مستی و دردت زیاده این فقط یه بازیه که داری با من انجام میدی تا دردو فراموش کنی 
آدرین دستش رو دور کمرم صفت کرد و خودشو بالا کشید 
آدرین : بازی؟ برای من این یه بازی نیست!! یه رویاست که فردا وقتی بیدار میشم فراموشش کردم!! و لعنت کاش اون‌همه شراب نمیخورم 
گفتم: اون موقع من دلیلی برا کمک بهت نداشتم 
آدرین: آخ.... ولی در عوض  بانوی زیبا رو فراموش نمی‌کردم... چقدر افسوس میخورم 

چقدر افسوس میخورم که فردا وقتی بیدار میشم یادم نخواهد ماند که طعم شیرین لب های کی رو چشیدم 
آدرین مکثی کرد و طوری به من نگاه کرد گویی داشت میپرسید [اگه ببوسمت منو نمیکشی؟] 
گفت: پی عقرب قوی و بی‌پروایِ من یه پروانه ی بلوری و اطلسیِ، کاش دفعه ی بعد به جای عقرب خودتو پروانه معرفی کنی 


خودم را روی تخت به سمت شاهزاده جلوکشیدم و بهش نزدیک شدم، می‌تونستم صدای حبس شدن نفسش رو بشنوم 
خندیدم و گفتم: اونوقت ... کسایی که به بهونه ی کشتن پروانه می‌اومدن چی؟
شاهزاده هم خودش رو جلو کشید و با دستانش مشغول به بازی با موهام شد، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : اگه اونقدر ابله باشن که به شکار پروانه برن ... خودم مطمئن میشم شمشیری که اونا رو از وسط دو شقه می‌کنه زجرکش شون کنه ...


شکار پروانه اینقدر راحت نیست، پروانه بال های زیباش رو باز می‌کنه و اون هارو مسحورِ خودش میکنه ، وقتی اون ابله ها محو زیبایی پروانه میشن ... 


شاهزاده آهسته گونه‌م رو بوسید و ادامه داد : پروانه ی زیبایِ من شعله می‌کشه تا اونارو بسوزونه 
مرینت : مستی بهت میاد شاهزاده مهربون میشی …
آدرین : پس بیا یکم دیگه باهم وقت بگذرونیم تا بهت نشون بدم چقدر مهربون میتونم باشم 
مرینت : این پیشنهادت رو پای مستی میزارم و نادیده می‌گیرمش 


آدرین : یه افسانه ی قدیمی درمورد پروانه ی اطلسی بین شاهزاده های کشور ما مرسومه ... اگه برام با صدای زیبات آواز بخونی برات تعریفش میکنم 
میخواستم براش نه بیارم اما نمیشد نمی تونستم این پیشنهادش رو رد کنم ...
مرینت : باشه  .
شروع کردم به خوندن ی آوازی که مادرم همیشه برام میخوند و همراه با خوندن زل زدم به چشمای آتشین اش …

آدرین : عالی بود ملکه من فکر کنم تو نگاه اول عاشقت شدم تو … ت … تو شاهدخت زیبایی هستی مدت هاست که شاهدخت به این زیبایی ندیدم … کاش قبل از این دیده بودمت و کاش میشد ملکه ام تو باشی…
مرینت : مدت هاست که ی شاهدخت ندیدی، تو عاشقم نیستی به جز نفرت نسبت به من  تو چشات هیچ نشانه ای از عشق و عاشقی نیست … اینا فقط از روی هوسه … حالا افسانه رو تعریف کن ..
 


از زبون آدرین: 
مرینت : مدت هاست که ی شاهدخت ندیدی، تو عاشقم نیستی به جز نفرت نسبت به من  تو چشات هیچ نشانه ای از عشق و عاشقی نیست … اینا فقط از روی هوسه … حالا افسانه رو تعریف کن ..

این حرف هاش رو از کجا یاد گرفته بود؟ اگه توی آموزش هایِ شوالیه ها اینطور یاد میدن چطور قلب یه مرد عاشق رو از وسط دو شقه‌اش کنن پس منم باید یه دوره ی آموزشی میرفتم ... 
سریع به سمت مرینت خیز برداشتم و یکی از دستام رو پشت کمرش و دست دیگه ام رو زیر زانو هاش گذاشتم، برای اولین بار بود که از ذره ی مردونه‌ش خبری نبود و لباس چرم یک‌‌دست سیاه و چسبانی پوشیده بود 
گره ی دستام رو دورش محکم تر کردم و سرشو به سینه ام چسبوندم، شاید اینطوری عقربِ بی اعتمادم میتونست صدای قلبمو بشنوه
مرینت محکم با کف دستش به سینه ام کوبید
مرینت: بزارم پایین، تو زخمی شدی تازه زخمتو پانسمان کردم .... 
گفتم: نخیر از این خبرا نیست بانوی من باید لطفتو جبران کنم ...
میتونستم انعکاس نیشخندمو توی چشمای مرینت ببینم وقتی گفتم: چقدر خوب چه هیچ کس توی راهرو نیست 
 



درب اتاق سلطنتی ام رو باز کردم، با اینکه مرینت شاهزاده ی ولایت شب بود مطمئنم تاحالا اتاق خواب ولیعهد کشور رو ندیده بود 


آهسته به سمت بالکن رفتم و مرینت رو روی صندلی ای روی بالکن گذاشتم، به آسمون پر ستاره ی شب نگاه کردم 
طوری که سیاهی و سورمه ای دست به دست هم داده بودن تا جهان رو تاریک کنن و ستاره های کوچک و سفید تصمیم گرفته بودن نوری باشن از جنس امید تا با تاریکی مقابله کنن 


آدرین: من همیشه از این طریق از دیوار بالا میرم وارد پشت بومِ کاخ میشم ... ستاره های اونجا دیدنی هستن ..از تمام جهان زیباتر و از چشمای تو زشت تر ... به خاطر زخمم نمیتونم ولی قول میدم یه روز تورو میبرم تا بهت ستاره هارو نشون بدم 
مرینت ابرو هاشو جمع کرد و صورتش شبیه بچه های لجبازی شد که می‌خوان قهر کنن 
مرینت : چه بد چه شاهزاده حتی نمیتونه لطفِ منو جبران کنه ...


آدرین: میشم قول میدم یکی از آرزو هات رو برآورده میکنم 
مرینت: تو که یادت نمی‌مونه 
آدرین : آرزوت چیه بانوی من ؟ قول میدم یادم بمونه ...
مرینت ابرو هاش رو توی صورتش جمع کرد و تظاهر کرد داره فکر می‌کنه ... اما برق شیطنت توی نگاهش می‌گفت از اول می‌دونه چی میخواد 


مرینت: در حال حاضر دلم یه رقص مونت یا تانگو میخواد ، به عنوان یه دوشیزه  ولی چون هنوز سرمو نیاز دارم و دلم نمیخواد اعدام بشم ترجیح میدم آرزو مو نگه دارم

 

به سمت میز تحریر رفتم و دو متن یکسان رو روی کاغذ نوشتم ، بعد به سمت مرینت برگشتم و کاغذ رو بهش دادم 


  • پروانه ی زیبای من، شاهدختِ ناشناس ، به دلایلی که شما تعیین کردین هویت شما به فراموشی سپرده شده اما اینجانب ولیعهدِ این امپراطوری آدرینِ سوم، عهد می‌بندم علاوه بر یک رقص تانگو یا مونت ، یکی از آرزو های شما را برآورده و شمارو به پشت بامِ کاخ ببرم
  • هروقت تمایل به دریافت آرزوی خود بودین، یک نامه ی ناشناس به من بدهید و تاریخی مشخص کنید، من در آن تاریخ عمارت شرقی که متعلق به من است را کاملا خالی و مطمئن باشید مست میکنم تا بدون لو رفتن هویت شما به قول خود عمل کنم 
    اینجانب دوستدارِ شما ... شاهزاده ی عاشق

حلقه ی نازکی از اشک در چشمان مرینت جمع شد، شاید به عنوان یک سربازِ مذکر تاحالا نامه ی عاشقانه ای دریافت نکرده بود

لبخندی شیطانی نشان دادم 
آدرین : البته اگه حاضر باشی ... با تمامِ وجود بدم نمیاد خاطراتت رو نگه دارم میتونی بگی مست نکنم ...
مرینت فریاد زد: دهنو ببند!! 
و بعد خندید

پاشدم و به سمت کمد لباس رفتم ، یک ردای ابریشمین و زربفت به رنگ سبزِ زمردی و طلاکوب و طلادوزی هایی به شکل برگ ها، دانه های بلوط و اژدها داشت برداشتم 
ردا از یقه ی پوشانده تا پایین زانو با دکمه بسته میشد و بسیار گشاد و نرم بود و یک کلاه داشت که تا پایین بینی می آمد

 

ردا رو دور مرینت انداختم و بهش لبخند زدم
مرینت: چیکار می‌کنی ؟
شروع به بستن دکمه ها کردم و گفتم: به این ظاهر نمیتونی بری متوجه میشن دختری!! 
و با چانه ام به لباس چرمی و جذبش اشاره کردم 
کلاهِ ردا را برداشتم و روی صورتش کشیدم ، آهسته جلو رفتم و به چشمای اطلسی رنگش برای آخرین بار نگاه کردم ... میدونستم با طلوع خورشید، این چشم ها تا مدت ها زیبایی شون رو به من نشون نخواهند داد اما ....به سرنوشت اعتقاد داشتم 


آدرین: پروانه کوچولو، به سرنوشت اعتقاد دارم، می‌دونم توی سرنوشت من هستی و یه روزی برمی‌گردی 
بوسه ای سریع روی لب هاش نشوندم، طعم بلوبری و خنکی میداد، حسِ بادِ سرکش و رام نشده و طعمِ آزادی 
مرینت باز هم منو همراهی نکرد اما نفرتِ نگاهش به چیزی نرم تر، گرم تر، ملایم تر و زیباتر تبدیل شده بود، شاید روزی می‌فهمیدم به چه حسی، به چه چیزی تبدیل شده 
گفتم : قول بده برگردی تا داستان پروانه رو بهت تعریف کنم ... پروانه ی من 


پایان 

شرط پارت بعد 

۷۰ کامنت و ۳۳ لایک 

اگه این رمان رو دوست داشتید میتونید رمان های فراموشی/واقعیت/جنازه ی چهارم رو از همین نویسنده ها بخونید ( هر کدوم برا یکی هست)

 

اگه حدس زدین من از زبون آدرین نوشم  یا مرینت ؟ 

اگه درست حدس بزنید از رمانِ قلمروی عشق اسپویل نمیدم 😂