نگین✨:)

𝐵𝒶𝒽𝒶𝓇 𝐵𝒶𝒽𝒶𝓇 𝐵𝒶𝒽𝒶𝓇 · 1403/04/17 17:53 · خواندن 6 دقیقه

من اومدم با یه رمان جذاب 😎 🍧

برید ادامه برای پارت یک 

 

 

اول بگم که این رمان کپیه و شاید بعضی هاتون خونده باشید خوب بریم برای پارت اول 

 

با نفسی که داشت بند می‌اومد و با بدنی که دیگه  قفل کرده بود بازم میدویدم، اگه یک دقیقه هم دیر می‌رسیدم عمه کاری میکردم که از کار کرده و نکردم پشیمون بشم! 

 

با نزدیک شدن به خونه ی عمه صدای جیغ عمه گوهر رو شنیدم، خدایا خودت به خیر بگذرون من از دست این سالم بیرون بیا... 

 

جلو رفتم و کنارش ایستادم که سیلی محکم عمه تو گوشم فرود اومد! 

 

عمه گوهر :تا این ساعت کدوم گوری بودی  دختره ی... استغفرالله! کجا بودی که محمد اینطوری شده!؟ 

 

هیچی نگفتم و مثل همیشه سکوت کردم، نگاهی به محمد تنها پسر عمم که چند سال از من بزرگتره انداختم، صورتش قرمز شده بود که اش و لاش شده بود! خب، مطمئنم که باز توپ بچه های همسایه خورده تو صورتش... 

 

سرم و پایین انداختم و با کشیدن نفس عمیقی گفتم :عمه تقصیر منه که توپ اون بچه ها خورده تو صورت محمد؟! عمه من که نبودم خونه! 

 

عمه باز اخم کرد و گفت :

تو گمشو برو داخل غذات و درست کن، تا بعدا حسابت رو بزارم کف دستت، تا بفهمی چی تقصیر توسعه چی تقصیر تو نیست 

 

مثل همیشه با ساکت شدم و هیچی نگفتم، از پله های چوبی خونه عمه بالا رفتم و توی بالکن ایستادم که صدای فریاد رحیم بلند شد! 

 

رحیم شوهر عمه ی دیوونه ی من که تا خرخره توی فکر کردن به پوله، به قول خودش سگ دو زدن برای دو قرون پول! 

 

رحیم :گوهر، گوهر کدوم گوری رفتی؟! 

 

عمه گوهر خودشو با سرعت رسوند و سرش رو پایین انداخت و گفت :

_بله آقا رحیم؟ 

 

اصولا توی روستای ما مرد سالاریه و همه زنا جلوی مردشون سرشون پایینه، البته فقط زنای ارباب و ارباب زاده ها آدم حساب میشن وگرنه بقیه زنها یک جسم بیشتر نیستن! 

 

رحیم :سریع برو اون پول هایی که زیر بالشته گذاشته بودم رو بیار میخوام برم خونه ی ارباب! 

 

عمه گوهر :باشه باشه، چشم 

 

همون موقع صدای محمد اومد که گفت :

_مگه ارباب اینا نرفته بودن؟! اینجا که غیر از پی یدالله 

ارباب دیگه نداشت... 

 

رحیم :ارباب زاده ها که خارج بودن برگشتن، امشب هم مهمونی دارن، البته عمارت پر از رباب و ارباب زاده است... 

 

محمد پوزخندی زد و همراه باباش، بعد از گرفتن همه ی پول هااز عمه، راه افتادن به سمت عمارت... 

 

با بیرون رفتن اونا عمه که کلی حرصش گرفته بود برگشت سمت منو و باز گفت 

_به چی زل زدی ها؟! برو غذاتو درست کن! 

 

عمه گوهر با اخم غلیصی گفت :

زهر مارررر درست کن! کوفت درست کن! نمیبینی باز رفتن پی عمارت؟ الان میرن شب با هر زوری شده چند تا بدبخت تر از خودشون شام میارن اینجا دیگه... 

 

ازش چشم برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم که صدای غرغر کردن های عمه اومد... 

 

عمه گوهر :خسته شدم... خسته شدم، این همه زن تو این روستای لعنتی خانمی می‌کنن اونوقت منه بدبخت باید اینهمه دولا و راس بشم مثل خدمتکار واسه صد نفر کار کنم... 

 

با دیدن من دوباره گفت :هاها چیه؟! میبینی من چقد بدبختم  من بیچاره ام من فلک زدم؟ ای گوهر بدبخت، ای گوهر بیچاره، ای گوهر فلک زده... 

 

بیخیال تموم غر زدناش شدم و شروع کردم آماده کردن شام برای این قوم عجوج مجوج... 

 

با تموم شدن آشپزی دستی به کمرم کشیدم که تیر کشید، مثل پیرزنها شدم، همیشه توی این خونه مثل یک کارگر بودم و هستم! به سمت اتاقم که کوچکترین اتاق این خونه است و مثل یک انباری کوچیک میمونه رفتم و دراز کشیدم، نمیدونم چقدر گذشته با صدای فریاد عمه لرزشی به بندم افتاد و سریع هومو بهش رسوندم. 

 

وقتی بهش رسیدم با دستاش به صورتش صربه زد و فریاد زد :

_نگین بدبخت شدیم، نگین 

 

هول کرده سریع رفتم سمت عمه که با دیدن رحیم و محمد که خونه مالی شده بودن کپ کردم! 

 

_چی شده؟ 

 

عمه کوهر :من چرا باید بدونم! برو سریع دستمال و سطل آب رو بیار...بدو ببینم 

 

سریع رفتم دستمال و سطل آب رو آوردم و کنار عمه ایستادم که عمه با سرعت بالا سرشون قرار گرفت و به من گفت :

_به چی زل زدی ها؟! بده به من دیگه 

 

ای خدا باز شروع شد باز به مشکل دیگه... خدایا این چه وضعشه خسته شدم دیگه! 

 

دستمال و خیس کردم و به عمه دادم که روی صورت شوهر و پسرش کشید و بازم با آه و ناله گفت :

_خدایا خودت رحم کن بهمون، این چه بلایی بود سرمون آوردی... ای خدااا

 

عمه همینطور ناله میکردم که رحیم گفت :

_اون دهنت رو ببند دیگه! نمیبینی همینجوری هم خودمون درد داریم  هیی نق میزنه... 

 

داریم و چنان بلند شد که عمه دهنش رو ببنده که هیچی لال شد! 

 

توی این وصیعیت محمد نگاهش به خورد که گفت :

_هوووی همونجوری مثل مترسک اونجا نباش... برو لباس بیر برامون... 

 

با اخم معمد پسر مغرور و بی ادب عمه نگاه کردم و به سمت اتاقشون رفتم، واسه هر کدومشون لباس آوردم روی پله گذاشتم و گوشه ای ایستادم. 

 

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بوق ماشین هایی اومد و سه تا ماشین بزرگ از اونهایی که تاحالا تو عرمم ندیده بودم جلوی خونه پارک شدن. 

 

من سریع از پله هافاصله گرفتم و پست ستون ایستادم، سرم رو پایین انداختم، از هر ماشین دونفر پیاده شدن به سمت ما اومدن!

 

 

خوب تا اینجا بمونه اینو بگم که هر پارت من مساوی میشه با 5 پارت اصلی نویسنده 

و اینم هست که اولای داستان خیلی هیجانی نیست ولی بعدش خیلی هیجانی میشه و تازه اصل ماجرا از پارت 3 شروع میشه 

اگه خوشتون اومد تا ادامش بدم و به نظرتون کاور خوبه یا بدم یکی درست کنه چون من کاور هایی که برای رمان مناسب باشه بلد نیست 

ماچ به کلتون بای 👋 🩷