واقعی تࢪین عشق p27

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/04/17 05:26 · خواندن 1 دقیقه

پارت بیست و هفتم

 

... صبح زود، گابریل قبل از آنکه ساعتش زنگ بخورد، از خواب بیدار شد؛ طبق معمول. 

وقت نداشت، نمی‌توانست حتی یک لحظه لبه تخت بنشیند و اندکی به روز پیش رویش فکر کند. 

باید خیلی زود خود را به شرکت میرساند. باید تمام تلاشش را میکرد تا بتواند مرینت را متوقف کند...

... شب قبل خواب دیده بود که همه جا نابود شده، همهٔ مردم آواره شده اند، تمام ساختمان های پاریس، از جمله برج ایفل و برج خودش، تخریب شده‌اند. و همه اینها، به خاطر این بود که هوش مصنوعی مرینت، یاغی شده بود...

... مرینت همین الان هم یاغی بود. 

او به طرز خطرناکی در حال پیشرفت بود، و هر لحظه ممکن بود به طرز برگشت ناپذیری از کنترل خارج شود. باید قبل از اینکه این اتفاق رخ دهد، جلویش گرفته میشد. 

گابریل بلند شد، دوش گرفت. صبحانه خورد، مسواک زد و راهی شرکت شد؛ فکری در سر داشت... 

 

;

 

... آدرین برگشت و به مرینت گفت:« ببین، من باید برم تا یه جایی، این برای توئه، ولی تو فعلاً نمیتونی با من بیای، باید همین جا تو اتاق من بمونی تا برگردم، فقط لطفاً سر و صدا نکن، من زود میام.» و از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت. 

مرینت لحظه ای در اتاق، روی صندلی آدرین نشست. 

نگاهی به عکس آدرین و مادرش که روی میز بود انداخت. 

ناگهان احساس ترس و اندوه به او دست داد. 

مرینت از خود پرسید:« مگه من میتونم چیزی احساس کنم؟...» 

 

 

 

 

 

 

{ تا بعد }