شاهدخت مخفی P1
این رمان جدید من هست و اتفاقات جالبی قراره داخلش بیفته پس از دستش ندید و باید بگم که این رمان تخیلی هست و واقعا اتفاق نیفتاده برید ادامه مطلب
یک خلاصه درباره ی رمان بگم رمان من درباره ی یک دختر هست بنام سویل که تو شب تولد چهارده سالگیش به عنوان محافظ دنیا های مخفی میشه و اصرار مخفی میشه در طول اینکه محافظ هست متوجه چیز های عجیبی میشه ______________________________________________
از زبان سویل
داشتم مسواک میزدم که صدای اما در اومد داشت طبق معمول غر غر میکرد
گفت: زود باش سویل داره دیر میشه کتابخونه نمیاد پیش ما که پس زود باش راستی لباس بنفش من رو ندیدی
گفتم: باشه دارم میام دارم به بهداشت دهان دندان میرسم گفت: اه تو هم با این مسواک زدنت مارو آخر سر میکشی بلاخره مسواک زدنم تموم شد دهنم رو با اب شستم و در جوابش گفتم: نترس نمیکشم راستی تو نگران دیر رسیدن ما هستی یا منتظر نموندن کلارا و انجس هستی تو شلوار آبی من رو ندیدی
گفت: خیلی خوب پس نزار برای درست موقع رفتن ما به کتابخونه ببین من فقط میخوام زود برسیم به کتابخونه پس دلیلی دیگه ای نداره و درمورد شلوار آبی نه ندیدم تو لباس بنفش من رو ندیدی
گفتم: باشه باشه گانه شدم ولی مطمئن هستی میخوای با زیر تنه بیای کتابخونه تو صد تا لباس داری
گفت: وای زیر تنه تنمه
این رو گفت و با عجله رفت سمت کمد و بعد از چند ثانیه با لباس صورتی اومد
گفتم: شلوار من رو تو کمد ندیدی
گفت: نه چرا باید تو کمد خودم شلوار آبی تو رو ببینم
گفتم: اه بد شد نمیتونم با زیر شلواری کتابخونه بیام صبر کن یک لحظه
این رو گفتم و دویدم سمت کمد اره درست فکر میکردم اونجا بود بلند گفتم پیداش کردم
گفت: ساکت
یک ساعت بد ......
از زبون سویل
رسیدیم کتابخونه پیاده شدیم رفتیم داخل انگار اما دنبال کسی میگشت فهمیدم دنبال کلارا و انجس بود گفتم :منتظر نموندن. گفت: راست میگی 😑 گفتم : شک داشتی من راست میگم . باهم رفتیم سمت کتابخونه اونجا تنها جایی بود که میتونستیم درباره معموریت هامون حرف بزنیم ولی هردو وقتی کلی کتاب میبینیم از خود بیخود میشیم اما طبق معمول به سمت کتاب های تاریخی پرتغال رفت اون عاشق این بود درباره ی تاریخ کشور خودش بدونه من هم عاشق این بودم که درمورد تاریخ اسپانیا میخونم چون جذاب هست .نشستم کتاب تاریخ کشور اسپانیا رو خوندم ولی اما نذاشت یک کلمه هم بخونم پس سخنرانی رو آغاز کرد (سویل ما هردو می دونیم که دروازه ی بین دنیا ها بسته شده و ما راهی نداریم که به کلین کمک کنیم ) من که خیلی راحت فنجان قهوه ام رو هم میزدم و در این هین گفتم :( تو میخوای به کلین بگو ولی من نمیگم ما مگه محافظ دنیا های مخفی نیستیم پس باید راه حلی برای سفر به دنیا های مخفی پیدا کنیم پس اگر به کلین هم بگیم نمیشه ) و هردو مون ساکت شدیم و سرمون رو کردیم تو کتاب من تصادفی کتاب از دستم افتاد وقتی برش داشتم دیدم تو فصل دوازدهم هست خواستم برگردم به فصل پنجم که دیدم نوشته
بعد از خوندن کل صفحه با خودم گفتم این امکان ندارد من کل تاریخ اسپانیا رو حفظ هستم پس یعنی من تاریخ رو کامل نخوندم ولی هر کدوم از جملات هم با عقل جور در نمیاد وقتی به این مثال فکری به سرم زد یاد اون روز افتادم که با اما پرونده های دنیا های مخفی رو نگاه میکردیم درباره ی این خونده بودم ولی امروز دروازه های دنیا های مخفی کار میکنه باید کاسمت رو که پورفسور بهم داده رو آزمایش کنم ولی چطور سریع اما رو کشیدم خودم هم سخنرانی رو شروع کردم ( باشه الان که فکر میکنم باید از کلین کمک بخوایم ولی اگر نشد از لوین کمک میخوایم ) اما با صورتی که تعب ازش می ریخت بهم زل زده بود گفتم اگر می خوایم به دنیا های مخفی بریم باید از کاسمت استفاده کنیم هنوز کاسمتی که پرفسور بهت داد رو داری اما سرش رو تکان داد این یعنی اره با آه گفتم : اما با کلارا و انجس تماس بگیر حرف هایی که من بهت گفتم رو مو به مو به اون دوتا بگو باشه . گفت: نمیشه خودت تماس بگیری من چون تحت تاثیر حرف های تو قرار گرفتم فقط قسمت کاسمت رو شنیدم بلاخره که باید این دعوا رو کنار بزارین . گفتم: اون دعوا نبود نزدیک بود کل دنیا های مخفی رو نابود کنن اون دعوا نبود بخاطر اشتباه اوناست که دروازه بین دنیا های مخفی بسته شده استاد وقتی بهمون آموزش میداد بهمون گفته بود که هیچوقت هم گروهی هامون رو تنها نذاریم به من بعنوان فرمانده ی گروه اعتماد کرد بود تا از دنیا ها محافظت کنم میدونی اگر قدرت درمانگر من نبود کل زمین نابود میشد الان هم چیزی به ذهنم اومده که می تونه کل اشتباه اونا رو درست کنه پس زنگ میزنی و بهشون میگی . اما آرم گفت باشه ولی باید قبول کنیم که باید تمومش کنیم خودم رو به نشنیدن زدم گفتم: منم به پسر عموم زنگ میزنم . بعد از این حرفم ساکت شدم و کتاب رو خوندم
بعد از یک ساعت ......
از زبان سویل
بعد از رسیدن به خونه سری رفتم لباس هام رو عوض کردم و بعد رفتم سمت گوشیم شماره ی پسر عموم رو گرفتم تا خواستم تماس بگیرم با خودم چی فکر کردم کل گروه رو جمع کنم تا درباره ی این شاهدخت مخفی بفهمم یعنی درست مثل کلارا و انجس ولی من چند خط رو از اون پرونده یادمه اون در زان حادثه دنیا های مخفی دروازه رو نجات خواهد داد او اه یادم نمیاد بقیه چیه اه تا خواستم دوباره فکر کنم اما زنگ زد نمی خواستم جواب بدم الا با خودم چی فکر کردم الان گوشی رو بردارم بگم من راه نجات رو پیدا کردم اون شاهدخت مخفی اسپانیا هست اون چی میگه میگه دیونه شدم همین بلند کسی گفت تو راه نجات رو پیدا کردی من و بچه ها تو جای همیشگی منتظر هستیم میبینمت. دیگه کار از کار گذشت بود دستم خورده بود ومن گوشی رو برداشته بودم
چند ساعت بعد .......
از زبان سویل
دو ساعت بود دنبال ساعت بودم بلاخره از جعبه بیرون آوردمش خوب بهش نگاه کردم بهش فقط زل زدم نمی خواستم دستم کنم ولی مجبور بودم کردم دستم روشن شود دنبال دکمه مخصوص لباس بود پیداش کردم ساعت لمسی بود ولی با صدا بهتر کار میکرد ولی من حوصله نداشتم بگم لباس تبدیل پس دکمه رو فشار دادم ولی عوض لباس مخصوص لباس دلقک اومد اونجا بود که فهمیدم چون چند ماه هست ازش استفاده نمیکنم فرکنس هاش قاطی کرده بله پس مجبور بودم کلمه رو بگم با صدای کمی گفتم لباس تبدیل بعد لباسم تنم بود لباس سیاهم همراه با خط های صورتی که انگار حرکت میکنن و بعد به شمشیر نگاه کردم شمشیرم با مروارید های سفید تعضین شده بود خیلی قشنگ بود تو دستش الماس بزرگ صورتی بود من چون به دنیا های سلطنتی خیلی قدیمی میرم مجبورم از شمشیر استفاده کنم به سلاح هام نگاه کردم اسلحه فوق پیشرفتم یکبار سر اینکه دست کی باشه با کالین دعوام شد ولی آخر سر هم من صاحب شدم همیشه تو معموریت ها جلوی اون از این استفاده میکردم واقعا حرص دربیار بودم تو اون لحظه ها بعد وسایل رو سر جاش گذاشتم
______________________________________________
کارکتر 6389
چطور بود ادامه بدم