the court of love♥️ p6♥️

S.k S.k S.k · 1403/04/15 22:36 · خواندن 8 دقیقه

سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم پارت ششم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم . و اگه پارت های قبل نخونید برید بخونید و لایک و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت😉♥️

 دوستداران من و گندم (Witch) پاشید بیایید سراغ این پارت از من گفتن 😉

 

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 5

از زبون مرینت : 
یک ماه از فرمانده شدنم گذشت و من هر روز به سربازا تمرین های سخت میدم تا شکست ناپذیر باشن اما در این  حین باهاشون گفت و گو های کوتاه و لطیفه گویی های کوتاهی هم دارم تا از این تمرینات و کار های سخت مردونه خسته نشن … و همچنین در عرض یک ماه اعتماد امپراطور رو نسبت به عقرب ( یعنی خودش ) بیشتر کردم و با ملکه هم خیلی صمیمی و دوست شدم ولی بازم شاهزاده آدرین به من اعتماد نداره کاش بتونم اعتمادش رو جلب کنم …
داشتم با شاهزاده کوچک تئودور مثل همیشه شمشیر بازی میکردیم که شاهزاده آدرین از راه رسید : 


آدرین : میبینم که حسابی عرق کردی تئودور .


تئودور نفس زنان گفت : عقرب خیلی قویه من در مقابلش خیلی زود کم میارم بخاطر همینه که هر روز باهاش تمرین می کنم تا بتونم مثل اون قوی و قدرتمند باشم …


آدرین : فکر نکنم به پای اون برسی برادر من !! اگه اجازه بدی میخوام ی دور با عقرب مسابقه بدم .

 

سرمو به عنوان آره تکون دادم و تئودور از میدان مسابقه خارج شد و آدرین به جاش اومد به میدان با اطمینان کامل گفتم : عرض چند دقیقه زمین گیر تون میکنم شاهزاده …

شاهزاده پوزخندی زد گفت : می‌بینیم عقرب می‌بینیم !!
شمشیر اش رو کشید و زد به شمشیرم و مسابقه رو شروع کردیم …


شاهزاده نسبت به قبل سرسخت تر شده بود و قوی تر معلومه که بعد اون باخت حسابی به خودش تمرین داده ولی بازم به پای من نمیرسه … 
شمشیر اش رو می آورد جلو با شمشیرم جلوش می گرفتم و برعکس اونقدر این حرکات تکرار کردیم که آخر سر تئودور گفت : بسه تو رو خدا بس کنید اگه شما این مسابقه رو ادامه بدید فکر کنم تا شب طول میکشه … 


دست از بازی برداشتیم : 
آدرین : رقیب سرسختی هستی عقرب ازت خوشم اومد و همچنین فرمانده خوبی هستی به شخصه اگه من سربازت بودم از دستت فرار میکردم چون تمرینات شون خیلی سخته …
سرم رو به معنای تشکر خم کردم و گفتم : باید هم اینطور باشه شاهزاده تا سربازا بتونند در مقابل دشمنانمان شکست ناپذیر و نامیرا باشند …


شاهزاده با ی لبخند ملیحی گفت : آفرین عقرب آفرین همینطور ادامه بده …


بعدش از میدان خارج شد میخواست بره که برگشت سمتم و گفت : آهان تا یادم نرفته اینم بهت بگم که امشب جشن تولد 20 سالگی تئودور هست حواست امشب به همه جا باشه چون بالاخره امشب شبه مهمیه و برادرم قراره به سن قانونی برسه … 
به عنوان احترام دست چپم رو راست و به سرم گذاشتم و پاهام رو بستم و  گفتم : چشم اطاعت میشه …


شاهزاده : لازم نیست که احترام نظامی بزاری راحت باش عقرب …


بعد روشو برگردوند  و رفت …

لازم نیست احترام نظامی بزارم؟ داره سعی می‌کنه خودشو مهربون و معتمد به من نشون بده تا بعداً زهر خودشو بریزه.



بعد اتمام کارام داشتم میرفتم اتاقم تا کمی برای جشن استراحت کنم که یکی از خدمتکاران ملکه اومد پیشم و گفت : ملکه شما رو صدا میزنه و تو اتاق شخصی شون منتظرتونه …


گفتم : تو برو من الان میرم پیششون …


بعد اینکه خدمتکار رفت با احتیاط زیاد حرکت کردم به سمت اتاق شخصی ملکه اتاق شخصی ملکه به نظرم یکی از زیباترین اتاق های قصر بود اتاقش نور گیری خوبی داشت و وسط اش ی تخت دو نفره که ی توری داشت که سرتاسر تخت رو گرفته بود ی میزی هم داشت که مخصوص آرایش و جای جواهرات زیبایش بود و ی گوشه دلنشین برای صحبت های دونفره داشت که داری مبل های ترکیبی از رنگ های بژ و سفید بود … در واقع اتاقش ی ابهت خاصی داره که میتونه لایق ی ملکه زیبا باشه …
رسیدم دم در اتاقش و در رو زدم وقتی که صدای ناز و لطیف ملکه رو شنیدم وارد اتاقش شدم : 


امیلی : خوش اومدی عقرب .

تعظیمی کوتاهی کردم و ملکه به صحبت اش ادامه داد :  میخوام امشب تو رو به جشن دعوت کنم اونم به عنوان عقرب بخاطر اینکه بتونی زیبا بنظر برسی و از جشن لذت ببری برات گفتم ی ماسک مخصوص ساختن ی ماسکی که کاملا صورتت رو میپوشه بجز لب ، بینی و چشم ها رو الان دیگه راحتر میتونی سر سفره ها ، ضیافت ها و جشن ها حاضر بشی …


مرینت : ممنون ملکه ی من راضی به زحمتتون نبودم ‌.


امیلی : بالاخره تو دختره بهترین دوستمی میخوام راحت باشی بیا حالا امتحانش کن …


مرینت : ممنونم ملکه 


ماسک سیاه رنگی که روش نشان عقرب داشت رو از ملکه گرفتم و جایگزین شالم کردم :


امیلی  : عالی بنظر می‌رسی .


مرینت : ممنونم ملکه لطف زیادی بهم دارین اگه رخصت بدین من دیگه برم تا کمی استراحت کنم .


امیلی : باشه میتونی بری کاملا استراحت کن تا بتونی مراقبت های لازم رو انجام بدی ... 


تعظیمی کردم و از اتاق ملکه خارج شدم و رفتم به اتاقم



بعد اینکه آماده شدم نقابی که ملکه داده بود رو به صورتم گذاشتم و به سر هم ی کلاهی به رنگ سرمه ای گذاشتم و رفتم پیش سربازا و تذکرات لازم رو بهشون دادم و گفتم : حواستون به همه جا باشه نزارید ی شخص ناشناس وارد قصر بشه ممکنه قصد جان اعضای سلطنتی رو بکنند حواست تون رو جمع جمع کنید .

بعد تاکید های زیاد وارد سالن جشن شدم همه اشراف زادگان در سالن جشن حاضر بودن و لباس هایی پر زرق و برق در تن داشتند …
با صدای موزیک سلطنتی اعضای سلطنتی وارد سالن جشن شدن چشمم خورد به شاهزاده آدرین اون برای اولین خیلی خوش‌تیپ و تو دل برو شده بود و همه دخترهای حاضر در سالن محصور اون نگاه های سبز آتشین اش شده بودن

  نگاهاش ی معنای خاصی داشتن هر چه هم به چشماش زل میزدم و نگاه میکردم بازم نمی فهمیدم باید از نزدیک به چشاش زل بزنم و نگاه کنم تا معنای آن نگاهای آتشین رو بفهمم …
ی مدت کوتاهی گذشت و شاهزاده آدرین وارد جمعیت اشراف زادگان شد و با صمیمیت زیاد گرم صحبت شد …
چند دقیقه ای یا شایدم چندین ساعت گذشت با صدایی چشم از سر شاهزاده برداشتم و نگاهم رو دادم به سمت صدا : 


نینو : داری کجا رو نگاه میکنی عقرب ؟؟


مرینت : هیچی ... فقط جمعیت پر شور و شوق اینجا رو نگاه میکنم …


نینو : همیشه اینجور جشن ها خیلی پر شور و شوقه و همه با هم خوش و بش میکنن و میرقصن کاش ما هم می رقصیدیم ولی نمیشه ...


با حسرت نگاهی به شاهزاده کردم و گفتم : کاش میشد منم به عنوان ی دختر داخل این جشن بودم …


نینو ی مشتی  به پشتم زد گفت : اینا رو ولش کن رفیق بیا حالا باهم ی شراب خوب مشتی بخوریم ‌‌…


ی لبخند کمرنگی زدم و جام شراب رو از دستش گرفتم و یک سره به بالا کشیدم . 


با شروع شدن موزیک همه با پارتنر های خودشون شروع کردن به رقصیدن … شاهزادگان هم هر کدومشون رفتن سراغ یک دختر اشراف زاده و درخواست رقص دادن و با هم شروع کردن به رقصیدن ‌‌…


حرص و حسرت تموم وجودم فرا گرفته بود و میخواستم جای یکی از اون دختر ها باشم چرا واقعا چرا این حس رو داشتم ؟؟ منی که هیچ علاقه ای به اون شاهزاده خودخواه ندارم چرا الان میخوام جای اون دختر باشم چرا ؟؟


از روی حرص ی جام شراب دیگه ای برداشتم و به سر کشیدم … بعد ی مدت تئودور و آدرین پارتنر هاشون رو باهم عوض کردن و ادامه دادن به رقص شون منم که حوصله سر رفته بود ی جام دیگه برداشتم و رفتم به سمت باغ …


از زبون آدرین :

بعد از هزار دوررقصیدن  با دخترای اشرافی، خسته مراسم رو ترک کردم، راهرو های قصر از همیشه تاریک تر بودن، هیچ ایده ای نداشتم حتی کدوم بخشِ قصر هستم!! اگه خواهرم بود با کمال میل کمکم میکرد از دست دخترای خودخواهِ اشرافی فرار کنم

صدایی غلیظ و دورگه قهقهه کنان به گوشم خورد: شاهزاده جایی تشریف میبرن؟

به سمت صدا برگشتم، سه مرد با ظاهری پوشونده نظرمو جلب کردن: باید به شما توضیح بدم کجا میرم ؟

مرد دوباره نیشخند زد: معلومه که به ما نیاز نیست ولی فرشته ی مرگ امشب دنبالت میگردم

گفتم: بنظر زیادی شراب های ارزون قیمت نوشیدین و توهم زدین

مرد به سمتم جلو دوید و فریاد زد : حالا میبینیم کی زیاد نوشیده

مرد جلوی چشمم دوتا شد و همه ی فضای اطرافم محو شدن!! لعنت برای کم کردنِ آزارِ این جشن و شل گرفتن واقعا زیادی نوشیدم!!

سعی کردم از جلوی مسیرِ مشت و لگد های مرد جاخالی بدم اما مرد مستقیم مشت و لگد هاشو به شکم و صورتم زد و منو زمین انداخت و شروع به لگد زدن کرد

با مچ دستم پاهاشو گرفتم و سعی کردم زمین بندازمش اما یکی دیگه شون اومد و شروع کرد به لگد زدن

بلند فریاد زدم : کثا*فت ها ولم کنید!! جرعت دارید بزارید پاشم تا با شمشیرم نصف تون کنم

یکی از مردان قهقهه زد و خندید: بزارید بلند شه تا ببینم چیکار می‌کنه !!

و به محض اینکه بلند شدم با نوک شمشیرش شکاف و خراش بزرگی روی بازوم انداخت... 


7500 کاراکتر 

منتظر اتفاقات بعدی باشید پارت بعدی رو گندم میزاره 

و اینکه زبون مرینت رو من مینویسم و آدرین رو گندم البته میتونین از لحاظ فضا سازی و کلمات اینو تشخیص بدین 

خب شرط پارت بعد 27 لایک و 60 کامنت

شرط کم کردم چون ذاتن به مرور زمان به ۴۰ تا اینا میرسه😁