سایه ها و نور ها
پارت اول
رنه قدم هایش را تند تر کرد تا مقدار راه باقی مانده را با سرعت بیشتری طی کند ؛ خورشید در حال طلوع بود و پرتو
های طلایی رنگ او صورتش را نوازش می کرد.
زمانی که به جلوی واگن رسید ساعت ۸ بود و قطار ساعت ۸:۳۰ به حرکت می افتاد .
وقتی سوار شد ، با آرامش یکی یکی شماره های کوپه هارا چک کرد تا که در اخرین واگن به یک کوپه ی خالی رسید .
در کنار پنجره نشست و چمدان کوچکی را که به همراه داشت بر روی پاهایش گذاشت و سرش را به شیشه تکیه داد .
بعد از مدتی قطار خیلی نرم شروع به حرکت کرد و رنه میدید که صورت آدم هایی که برای بدرقه آمده بودند آرام
آرام بر روی شیشه سر می خوردند .
وقتی که کاملا از سکو ها دور شدند چشمهایش را بر روی هم گذاشت و ترجیح داد که تمامی راه را بخوابد تا خستگی دیشب از تنش بیرون رود .
رفته رفته صدا های مردم بیرون از کوپه و تق تق حرکت قطار دور و دور تر شدند و تصاویری مبهم در پیش چشم رنه شروع به حرکت کردند .
چند ثانیه گذشت تا همه چیز برایش شفاف و روشن شد و می دید که در بازاری شلوغ در عراق در حال قدم زدن است .
جلوی همی دست فروش ها و مغازه ها شلوغ بود و عده ای در حال خرید و فروش بودند اما پیرمردی نحیف در کنجی که کمتر کسی توجه اش به آنجا جلب می شد بساطی پهن کرده بود ؛ کنجکاو به سمت او و بساطش رفت و بالا سرش درست پشت به خورشید ایستاد .
پیرمرد سنگ ها و جواهرات قیمتی می فروخت ؛ جواهراتی که از دید عام مردم شاید کهنه و قدیمی به نظر می رسیدند
اما رنه می دانست که هزاران و شاید میلیون ها قیمت دارند .
مرد جواهر فروش وقتی سنگینی نگاه و سایه ی او را حس کرد بدون این که سرش را بالا بیاورد گفت :
_دخترم چیزی می خوای ؟
رنه از این که پیرمرد زبانش را می دانست تعجب کرد با این حال کلمه ای به زبان نیاورد و به جایش گفت :
_ جواهرات قیمتیی دارید آقا چرا اونا رو جای بهتری نمیفروشید؟
پیر مرد لبخندی زد و سرش را تکان داد : اینها فروشی نیستند!
رنه متعجب نگاه کرد ؛
_پس چرا اینجا بساطشون کردید ؟
پیرمرد جوابی نداد و سرش را با چیز دیگری گرم کرد ؛با این حال رنه هنوز به دنبال جوابش می گشت .
_ چرا فروشی نیستن ؟
_چون صاحب دارن!
رنه بر روی سکوی کاه گلی نشست و با کنجکاوی پرسید :
_صاحب دارن ؟
_درسته
_پس پیش شما چکار میکنن؟
_من باید اونارو به دست صاحباشون برسونم .
رنه گیج شده بود .
پیر مرد از داخل بساطتش یک کیسه کوچک بیرون آورد و به سمت رنه گرفت .
_مثلا این ها برای تو هست .
_ اما من تا حالا این کیسه رو تو عمرم ندیدم
پیر مرد دست رنه را کشید و کیسه را کف دستش گذاشت .
رنه مخالفت کرد :
_نه نه آقا....
اما دیگر دیر شده بود درست جلوی چشمانش پیرمرد و جواهرات ناپدید شدند....
صدای سرفه های شدیدی رنه از خواب پرید.
هوا تاریک شده بود و قطار در تاریکی به آرامی جلو می رفت .
کمی خودش را جمع و جور کرد و با فکر این که تمامی ماجرا را خواب دیده چند باری چشم هایش را باز و بسته کرد . _ببخشید ، بیدارتون کردم خانم !
رنه در پی صاحب صدا به صندلی روبه رو نگاه کرد ؛ مردی جوان با پالتویی مشکی و شال بزرگی که تمام صورتش راپوشانده بود روبه رو یش نشسته بود .
رنه لبخند زد :
_نه مشکلی نیست
مرد دوباره شروع به سرفه کرد .
_حالتون خوبه؟
مرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد :
_ بله ،بله ....فقط کمی سرما خوردم ...
رنه چمدانش را بر روی صندلی خالی کنارش گذاشت و به سمت مرد رفت .
_ مطمئنین؟
و دستش را بر روی دست مرد گذاشت .
_آقا تب شما خیلی بالاست !
مرد چیزی نگفت .
رنه به چشم های مرد که حالا به خواطر بیماری قرمز شده بود خیره شد ؛
چقدر این نگاه ها آشنا است !
خدارا او را کجا دیده ام؟
از دو ماه پیش تا به الان به شهر های مختلفی سفر کرده بود و موزه های جواهرات و کلکسیون های زیادی را برای افراد ثروتمند صحت سنجی کرد بود .
رنه با خودش فکر کرد :
از زمانی که خبر دزدیده شدن جواهرات قیمتی موزه لوور به گوش مردم رسیده کلکسیون دار های زیادی به فکر این افتادن مبادا مال آنها هم با یکی تقلبی اش جایگزین شده باشد .
شاید او هم یکی از آنها بود !
اما نه ...
اکثر آنها آنقدر پولدار بودند که نیازی نباشد با همچین قطاری رفت و آمد کنند .
_ اتفاقی افتاده خانم "براون"؟
_ شما منو میشناسید؟
ادامه دارد .....