the court of love♥️ p5♥️
سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم پارت پنچم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم . و اگه پارت های قبل نخونید برید بخونید و لایک و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت😉♥️
دوستداران من و گندم (Witch) پاشید بیایید سراغ این پارت از من گفتن 😉
شروع پارت جدید ادامه پارت 4
از زبون مرینت :
حواسم پرت اطرافم شده بود که از پشت سرم صدای کشیده شدن ی شمشیر رو شنیدم سریع برگشتم عقب که دیدم یکی از شورشیان میخواسته منو بکشه ولی یکی از سربازان اومده پشتم و اونو کشته خواستم ازش تشکر کنم که دیدم چهار زانو افتاده زمین و با شوک داره نگاش میکن ...
گفتم : چیشده پسر ؟؟
خواست حرفی بزنه که بالا آورد احتمالا این اولین بار بود که جنازه دیده یا قتلی انجام داده بود .
بازم پرسیدم : چیشده بگو ببینم ؟؟
بازم بدون اینکه حرفی بزنه سرشو گذاشت لای زانو هاش و شروع کرد به گریه کردن ... پشتش با دستم دوراني نوازش کردم و گفتم : قوی باش پسر … ببین استاد من همیشه میگفت اصلا مشکلی نیست حالت بد باشه پسر ، پسر تو میتونی در هر شرایطی دووم بیاری !! باورت نمیشه من اولین باری که یه جنازه دیدم حالم چطور شد ؟
سرباز : حتما اصلا نترسیدی !!
مرینت : اولین جنازه ای که دیدم جنازه ی مادرم بود که توسط پدرم به قتل رسید، هیچ وقت نفهمیدم واقعا کار پدرم بود یا نه اما هنوز هم بقیه وقتی از کنارم رد میشن اینو زیر گوشم زمزمه میکنن ..
آروم باش مشکلی نداره حالت بد باشه یا بخوای فرار کنی، اما از خودت شجاعت نشون بده ایمان دارم تو میتونی این مشکل رو پشت سر بزاری …
وقتی حرفام تموم شد سپردمش به دست ی سرباز دیگه و گفتم مراقبش باشه و هواشو داشته باشه و بعدش رفتم پیش شاهزاده و نینو و گفتم : مشکل برج خنجر رو تموم کردین؟
نینو تند جواب داد: اصلا مشکلی وجود نداشته!! اعتماد زیاد شاهزاده باعث شده بوده امپراطور بخواد که شورش مصنوعی به پا کنه .
شاهزاده روبه نینو فریاد زد : حواست باشه چی میگی لاهیف!!
همچين انتظاری از این شاهزاده خود پسند داشتم ولی برای جلب اطمینان و رضایت اش گفتم : نینو ازت انتظار دارم بالغ تر رفتار کنی!! من کاملا منتظر یه همچین چیزی بودم این رفتار طبیعی یه پادشاهه
بعد ی نیم ساعت کارا تموم شد و همگی برگشتیم به قصر شاهزاده رفت داخل اتاق پادشاه تا گزارش های لازم رو بده من و نینو هم بیرون منتظرش بودیم تا بعد اتمام کارا ما رو مرخص کنه بریم برا استراحت …
در همین حین که فقط من نینو بودیم برگشتم به سمت نینو و گفتم : ببخشید که اونجا تند رفتار کردم فقط بخاطر جلب اعتماد شاهزاده بود مجبور بودم …
نینو : نگران نباش من خودمم فهمیدم … فقط کسب اعتماد شاهزاده آدرین خیلی سخته حتی سخت تر از پادشاه فرمانده های قبلی رو هم قبول نداشت اگه پادشاه قبل از تو اینجوری سخت گرفته بود باور کن جاسوسا تا الان فرار کرده بودن …
مرینت : حق با توئه نینو حق با توئه
نینو : من که رفتم بخوابم نمیتونم چهار ساعت اینجا منتظر شاهزاده باشم …
مرینت : باشه برو شب خوش …
نینو : شب خوش .
همین که نینو رفت شاهزاده خودپسند و خودخواه از اتاق پادشاه خارج شد و همراه با من به سمت خروجی دالان قدم زد و بعد از سکوت طولانی شروع کرد ازم تعریف کردن هه عجب دروغگو خوبیه این شاهزاده فکر کرده من باورش میکنم . الان هم فکر میکنه داره خوب گولم میزنه !! پس باید با شاهزاده ی بازی رو انجام بدیم و خودش شروع کننده این بازی هست :
بعد تموم شدن آخرین کلامش گفتم : کاملا در خدمتم!! تا آخرین قطره ی خونم با اجازه تون من دیگه باید برم …
شاهزاده : مرخصی برو …
از زبون آدرین :
با کمال تعجب وقتی رسیدیم جنگ تموم شده بود ، هرج و مرج پایان یافته بود و سربازا چند دسته شده بودن
مجروح های خیلی کمی داشتیم و بقیه داشتن به مجروح ها کمک میکردن و یه گروه از سرباز ها جنازه هارو بر اساس مقام شون توی گاری های حمل جنازه دسته بندی میکردن
دنبال فرمانده گشتم، حتما یه جایی درحال دستور دادن به بقیه بود ......وقتی دیدمش ناخودآگاه اسم فرمانده رو فریاد زدم : عقرب !!
عقرب اصلا شبیه فرمانده ها نبود، روی زرهاش قطرات خون پاشیده بود و متوجه شدم چقدر زره اش همیشه برق میزد و مرتب بود، برعکس تمام فرمانده هایی که دیده بودم از دور فقط دستور میدن اون اونجا وسط عملیات بود.
اون پشت سر یه سرباز نشسته بود، سرباز روی زمین نشسته بود و سرش رو لای زانو هاش برده بود ، فرمانده دست مشتش رو دورانی روی پشت سرباز میکشید و زیر لب نجوا میکرد : ببین استاد من همیشه میگفت اصلا مشکلی نیست حالت بد باشه پسر ، پسر تو میتونی در هر شرایطی دووم بیاری !!
سرباز زیر لب نالید : حتما اصلا نترسیدی !!
غباری از جنس غم جلوی چشمای عقرب رو گرفت ، آهسته زمزمه کرد : اولین جنازه ای که دیدم جنازه ی مادرم بود که توسط پدرم به قتل رسید، هیچ وقت نفهمیدم واقعا کار پدرم بود یا نه اما هنوز هم بقیه وقتی از کنارم رد میشن اینو زیر گوشم زمزمه میکنن ..
آروم باش مشکلی نداره حالت بد باشه یا بخوای فرار کنی، اما از خودت شجاعت نشون بده ایمان دارم تو میتونی این مشکل رو پشت سر بزاری ..
حرف های عقرب آرامش بخش بودن، حالا که دقت میکنم فهمیدم این طولانی ترین حرفی بوده که دیدم عقرب به یکی بزنه، صدای مسحور کننده ای داره
صداش دورگه و پسرونهس، یه ابهت خاصی تو صداشه اما در عین حال خیلی ظریف و ملایمه، برعکس تموم مرد هایی چه دیدم حنجره و صداش خشن نیست و مهربونه
عقرب آروم به پشت سرباز زد و بلند شد، با جدیت تمام پیش ما اومد و پرسید : مشکل برج خنجر رو تموم کردین؟
نینو تند جواب داد: اصلا مشکلی وجود نداشته!! اعتماد زیاد شاهزاده باعث شده بوده امپراطور بخواد که شورش مصنوعی به پا کنه
روبه نینو فریاد زدم: حواست باشه چی میگی لاهیف!!
عقرب آروم سرشو تکون داد و زمزمه کرد: نینو ازت انتظار دارم بالغ تر رفتار کنی!! من کاملا منتظر یه همچین چیزی بودم این رفتار طبیعی یه پادشاهه
بعد از نیم ساعت به قصر برگشتیم و بعد از فرماندهی سرباز ها و دادن گزارش به پدرم از اتاق پادشاه خارج شدیم، اینطور که معلومه پدرم خیلی به عقرب اعتماد داره اما من هنوز هم مطمئن نیستم پشت اون شال چه چیزی قایم کرده ؟
رفتم پیشش و باهم به سمت خروجی دالان قدم گذاشتیم که بعد ی سکوت طولانی گفتم: عقرب، حالا درک میکنم چرا حرف نمیزدی ، من هم صدایی به زیبایی صدای تو داشتم حرف نمیزدم تا بانوان دربار نریزن سرم!! تو کاملا مهارت داری، امیدوارم هیچ وقت از این مهارت علیه پادشاه استفاده نکنی
عقرب گفت: کاملا در خدمتم!! تا آخرین قطره ی خونم
از زبون مرینت :
هوف بالاخره اینم به خیر گذشت برگشتم اتاقم و در قفل کردم و شالم رو باز کردم همین که شالم رو باز کردم یکی چاقو گذاشت گلوم و گفت : تکون نخور اگه کاری انجام بدی به دلیل قتل یا صدمه به ملکه میری زندان …
صدا صدای ملکه بود اون بود که چاقو رو گذاشته بود گلوم و من در برابرش کاری نمیتونستم بکنم چون اون ملکه بود و بی احترامی یا هرگونه حمله به ملکه جرم بود مجبور بودم به حرفش گوش کنم حتی اگه سرم بره زیر دار هر چند به حرفش هم گوش نمی کردم فرقی در حالم نمیکرد…
گفتم : هرچی شما بگید ملکه من …
ملکه با تندی گفت : تو چرا داری صورتت رو مخفی میکنی ؟؟ نکنه تو با شورشی ها دستت توی یه کاسه هست که آنقدر راحت شکست شون دادی تا اعتماد ما رو جلب کنی هان ؟؟
گفتم : ملکه من این چه حرفیه !! من صورتمو میپوشنم چون نمیخوام کسی به خانواده ام صدمه بزنه !!
ملکه : دورغ نگو شاید بقیه باورت کنند ولی من به این راحتیا باورت نمیکنم همین الان بدون پوشوندن صورتت آروم برگرد به سمتم و کاری نکن اگه کاری بکنی تقاص اش رو هم پس میدی …
گفتم : چشم هر چه شما بگید .
آروم برگشتم به سمتش و کاملا صورت ام رو دید از تعجب چاقو از دستش افتاد و چند دقیقه همینطور بهم زل زده بود که گفتم : ملکه حالتون خوبه؟؟
ملکه : مرینت ؟!!!
گفتم : ملکه شما منو از کجا میشناسید؟؟ و اسم واقعیم رو از کجا میدونید ؟؟
گفت : باورم نمیشه که این تویی…
گفتم : میتونم بپرسم که شما چه نسبتی با من دارید و منو از کجا میشناسید؟؟
گفت : من و مادرت الیزابت دوستای قدیمی هم بودیم و تا مرگ مادرت با هم دوست موندیم و همیشه من به قصر تون رفت و آمد داشتم و بچگی های تو رو کاملا یادمه و الان که بزرگ شدی کاملا شبیه الیزابت شدی ی لحظه فکر کردم الیزابت جلو رومه ...
گفتم : من اینو نمیدونستم ... واقعا هیچی از اون روزا یادم نمیاد یعنی سعی کردم یادم نباشه چون یاد آوری اون خاطرات برابری میکنه با دلتنگی هام …
گفت : باورم نمیشه که فرمانده جدید مون تویی ، دختر الیزابت …
گفتم : فقط تروخدا به پادشاه نگید من دخترم اگه بگید سرم میره زیر دار …
گفت : نگران نباش هیچوقت قرار نیست دختر بهترین دوستم رو بفرستم زیر دار …
گفتم : ممنونم ازتون …
گفت : من کاری نکردم که … اگه دختر الیزابت هم نبودی بازم به پادشاه نمیگفتم چون من و مادرت مثل تو جنگجو بودیم و سر همین جنگ و شورش اسیر کاخ پادشاهی شدیم که آخر سر من عاشق شاهزاده شدم و مادرت عاشق پدرت شد و بعدش دیگه سرمون مشغول بچه ها شده و دیگه نشد دوباره شمشیر به دست بگیریم … شاید باورت نشه چندین چندین بار سعی کردم فرمانده ارتش مون بشم ولی پادشاه نذاشت میترسید عاشق ی کس دیگه ای بشم و از دستش فرار کنم به خاطر همین به خاطر عشقم از آرزوهام دست کشیدم خوشحالم که تو به عنوان ی دختر تونستی به آرزوهات برسی و از من گفتن سعی کن هیچوقت عاشق نشی چون عاشق شدن بدترین بلایی که میتونه به سر ی آدم بیاد …
گفتم : ممنونم بابت توصیه هاتون سعیمو میکنم تا عاشق کسی نشم چون علاوه بر گفته های شما ترس از دست دادن عزیزترین کس هامو دارم پس عاشق کسی نمیشم تا از دستش ندم مثل مادرم …
گفت : بهترین کار دنیا همینه باور کن … بهتره من دیگه برم تا بقیه شک نکنن …
گفتم : باشه برید … فقط اگه میشه قبل رفتن منو بغل کنید چون دلم برای بغل ی مادر خیلی تنگ شده …
ملکه اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد منم همراهیش کردم بعد از مدت ها اولین باره که حس کردم مادرم پیشمه …
بعد از ی بغل مفصل و طولانی از هم جدا شدیم و از ملکه خداحافظی کردم و ملکه رفت …
روی تختم نشستم و ی آهی کشیدم هوف دلم برات تنگ شده مادر کاش پیشم بودی کاش ...
آخه چرا رفتی نامرد آخه چرا رفتی نگفتی دخترات بدون تو دق میکنن ...
درسته که من همیشه هوای ماریان رو دارم ولی کاش بازم تو پیش مون بودی ...
9400 کاراکتر
https://uupload.ir/view/a_million_on_my_soul_(320)_hc9g.mp3/
آهنگ شماره یک
https://uupload.ir/view/2021sia_57y.mp3/
آهنگ شماره دو
https://uupload.ir/view/sia_-_bird_set_free_971i.mp3/
آهنگ شماره سه
این سه تا آهنگ منو یاد اینطور رمان ها میندازه لطفا حتما گوش کنید 😁♥️
خب این پارت تموم شد باز گندم کمکام کرده بود ازش ممنونم شرط پارت بعد 33 لایک و 77 کامنت