the court of love♥️ p4♥️

S.k S.k S.k · 1403/04/13 23:23 · خواندن 14 دقیقه

سلام من Sk نویسنده رمان واقعیت اینم پارت چهارم رمان جدیدم خدمت حضورتون امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتش کنید منتظر حمایت هاتون هستم . و اگه پارت های قبل نخونید برید بخونید و لایک و کامنت بزارید و بعد بیایید سراغ این پارت😉♥️

این پارت ی سوپرایز بزرگ دارم اگه این پارت نخونید حیف میشه دوستداران من و گندم (Witch) پاشید بیایید سراغ این پارت از من گفتن 😉

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 3

از زبون آدرین :

بعد از سه ساعت استراحت وقتش بود که مرحله ی آخر برگزار بشه، البته که این مرحله ی آخر نبود اما کسی به جز افراد خانواده ی سلطنتی از این خبر نداشتن 
دوست داشتم قبل از اون آزمون عقرب رو ببینم، شاید بتونم یه سرنخی از عقرب بگیرم تا بتونم زودتر از نقشه ی پدر دستش‌رو رو کنم 


تقه ای به در زدم و منتظر موندم تا صدای عقرب رو بشنوم که بپرسه "کی اونجاست؟" اما به جاش در خیلی آروم باز شد و عقرب از داخل اتاق بیرون اومد« میخواستم برای آزمون صدات کنم!! اگه شانس بیاری و موفق بشی شام رو با خانواده ی سلطنتی میخوری!! افتخار بزرگیه نه؟ مخصوصا برای یه جاسوس که منتظر فرصته تا خودش رو به ما نزدیک کنه »
عقرب با خشم به نشونه ی مخالفت سرش رو تکون داد، ریشه هایی از موهای بلوبری رنگش مشخص میشد اما بقیه ی موهاش زیر کلاه ردایی به رنگ سبز زیتونی قایم شده بودن و با شال هنوز هم صورتشو پوشونده بود 
عقرب بی اعتنا خواست رد بشه که دستمو روی سینه اش گذاشتم و اون رو به سمت دیوار هل دادم، اون رو به دیوار چسبوندم و دستم رو کنار سرش روی دیوار گذاشتم ....
میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم که بالا می‌رفت ، آروم گفتم : حواسم بهت هست!! اجازه نمیدم یه خائنِ بی سروپا خانواده ی سلطنتی رو تحدید کنه 
و بعد راهمو کج کردم و رفتم ....
 


از زبون مرینت :

رفتم اتاقم تا استراحت کنم واقعا دیگه بازو هام داشت از درد منفجر میشد ...

رفتم اتاقم و در رو قفل کردم و شال رو در آوردم و بدون هیچ کار اضافه ای خودمو پرت کردم رو تختم و کم کم خواب مهمون چشام شد ...

 

تو خواب عمیقی بودم که باز با صدای در لعنتی بیدار شدم نمیدونم چرا خاندان سلطنتی به ترکوندن در علاقه زیادی دارن ...

سریع شال ام رو بستم و در رو باز کردم

شاهزاده آدرین بود و داشت با ی جذابیت خاصی منو نگاه میکرد محو تماشاش بودم که با حرفاش حالم رو بهم زد اه .

چرا خاندان سلطنتی به من اعتمادی ندارن ؟؟

کاش قبل منم حواسشون رو بیشتر جمع میکردن اگه حواسشون جمع بود الان دو تا فرمانده رو بالای دار نفرستاده بودن ...

بعد اینکه حرفاش تموم شد در مقابلش فقط با عصبانیت سرم  رو به عنوان نه اصلا هم اینطور نیست تکون دادم... که دست به سینم زد و منو چسبوند به دیوار همین که اینکار رو کرد ترسی رو دلم نشست هر لحظه ممکن بود شالم رو بکشه پایین و بفهمه که من دخترم ...

چند دقیقه بود که بهم زل زده بود و ضربان قلبم از ترس هر لحظه بیشتر بیشتر میشد که آروم گفت : حواسم بهت هست!! اجازه نمیدم یه خائنِ بی سروپا خانواده ی سلطنتی رو تحدید کنه

بعد این حرفش دیگه کم مونده بود از بی نفسی بمیرم که بالاخره راهشو کج کرد و رفت ...

در اتاق رو بستم و شالم رو کشیدم پایین هوف کم مونده بود از ترس سکته‌ کنم فکر کنم قبل اینکه اینا منو اعدام کن قراره به دلیل سکته قلبی بمیرم ...

ی نفس عمیقی کشیدم و بعدش شالم رو کشیدم بالا و رفتم برای مرحله سوم ...


از زبون آدرین 

مرحله ی سوم برگزار میشد 
نینو به عنوان یکی از قوی ترین مبارزامون باید با عقرب مسابقه میداد و اگه عقرب میتونست ده دقیقه توی مبارزه از اون شکست نخورده موفق میشد 
ولی نگاه های نینو چیز دیگه ای می‌گفتن، طرز نگاه هاش به عقرب خاص بود ... احتمال داره بخواد بهش آسون بگیره ؟

 

رقص شمشیر ها شروع شد و عقرب با سرعت به نینو حمله کرد، حرکاتش قابل پیشبینی و خیلی ساده بودن، کاملا میشد حدس زد قراره چیکار کنه ، ههع همین؟ فکر کرده می‌تونه فرمانده بشه؟
نینو ضربه های محکم و کاری میزد و عقرب سریع و تند  از نینو ضربه های سرعتی میزد و نینو رو قافل گیر میکرد، هوف اونقدرا هم کارش خوب نیست نینو داره بهش آسون میگیره که بتونه ده دقیقه تحمل کنه......
چیشد ؟
تئودور : باور کردنی نبود!! فوق العاده بود!!
عقرب خیلی راحت توی دقیقه ی سوم شمشیر نینو رو زمین انداخت 


پدرم پاشد و با صدای رسایی اعلام کرد: حالا عقرب توی چالش سوم پیروز شد و ....
فریاد زدم : تقلب کرده!!
همه با تعجب به سمت من برگشتن 
نینو : شاهزاده چطور یه همچین چیزی میگید؟
گفتم : تو اونو دوست داری و دوستشی!! بهش آسون گرفتی ، باید با من هم مبارزه کنه 
نینو: اما قانون اینه .....
فریاد زدم : تو داری به شاهزاده ی کشورت قانون رو یاد میدی ؟
عقرب با تمسخر نفسی کشید، انگار بخواد بهم بگه "به عنوان یه شاهزاده چقدر بچه ای " بعد سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد 


روی پیشونی شفاف و سفیدش عرق نشسته بود ولی من تازه نفس بودم ، شمشیر مخصوصمو برداشتم و جلو رفتم، حرکات عقرب قابل پیشبینی بود و راحت شکستش میدادم 
گفتم: اگه بتونی در برابر من پنج دقیقه دووم بیاری میتونی فرمانده بشی ..
سرش رو به نشونه ی مخالفت نشون داد و با انگشت هاش عدد سه رو نشون داد و بعد ضربه ی نمادین به شمشیرم زد 
نینو ترجمه کرد : میگه توی سه دقیقه شکست تون میده!! تنها وقتی برنده میشه که شمارو شکست بده


حرصم از غرور و اعتماد به نفسش در اومد و سریع شمشیرم رو به سمت شکمش جلو بردم ،حرکاتش خیلی قابل پیشبینی هستن ... اما اون تو یه حرکت سریع حمله ام رو دفع کرد 
خیلی سریع تر از چیزی بود که از بالا بنظر می‌اومد و ضربه هاش محکم و قوی بودن، انتظارشو نداشتم 

با اینکه ذره اونو پوشش میداد بنظر لاغر و ضعیف تر از مرد های هیکلی بود،‌فرمانده ی قبلی حداقل اندازه ی یه اسب بود


بلد بود به نقاط حساس اتصال آرواره ها ضربه بزنه تا بتونه راحت تر شکستم بده، هیچی نشده بود روی صورتم عرق نشسته بود اما با تمام توان ادامه دادم؛ 
حرکاتش دیگه قابل پیشبینی نبودن، هر لحظه حرکاتی رو میزد که برای یه مرد سخته و بدن مون انعطاف لازم برای اون حرکت رو نداره، جسمش ریزه میزه در از من بود و قدش تا استخون ترقوه ام پس خیلی راحت از حملات من جاخالی میداد

 

حالا حس کردم تا الان اون به نینو رحم می‌کرده و ساده می‌گرفته ، زیرپایی زد و هوا از ریه هام خارج شد و روی زانو افتادم ،شمشیرو به سمت گردنم تکون داد که غلت زدم و پاشدم تا بهش حمله کنم، اما با یه ضربه شمشیر مو به اونور پرت کرد و به همین راحتی شکستم داد !! لعنتی 
اون مرد توی مبارزه فوق العادس 
پادشاه : عقرب تونست فرمانده و ولیعهد رو شکست بده!! برای همین برنده ی مسابقه هست، بعد از شام مراسم اهدای مقام فرمانده به عقرب برگذار میشه 

با خشم دندون هام رو روی هم فشردم و خاک رو از روی لباسم تکوندم، حرفی نمیتونم بزنم کاملا عادلانه برد 
عقرب تعظیمی کرد و رفت و نینو هم بعدش اجازه ی مرخصی خواست و دنبالش رفت، شاید عقرب عادلانه برده باشه ولی بازم یه چیزی بین اون دوتا هست ....
 


از زبون مرینت :

همه تو حیاط پشتی منتظرم بودم ؛ رسیدم اونجا و ی تعظیم کوتاهی کردم :

گابریل : خب الان میرسیم به مرحله سوم مرحله سوم داری ی بخشه فقط قراره با فرمانده کل مون یعنی نینو ی مبارزه شمشیر انجام بدی اگه در مقابلش فقط ده دقیقه بتونی دووم بیاری و شکست نخوری میریم به مرحله بعدی

رفتیم به وسط میدان قبل اینکه به اونجا برسیم یواشکی به نینو گفتم : ببین اصلا بهم رحم نکن دوس ندارم کسی بهم آسون بگیره..

 

نینو : چشم هر چه شاهدخت بگن .

 

رفتیم میدان و شروع کردیم به مبارزه هر چند که به نینو گفته بودم برام آسون نگیره ولی داشت بازم آسون میگرفت ...

با اینکه آسون میگرفت سعی میکردم حرفه ای رفتار کنم تا اعضای سلطنتی شک نکنند...

نینو حرکات محکم و کاری میزد ولی خب برام آسون بود منم بخاطر جثه ریز  ام حرکات سریع و غیر قابل پیش‌بینی  داشتم که بالاخره بعد چند دقیقه نینو رو زمین گیر کردم و من پیروز میدان شدم :

پادشاه :حالا عقرب توی چالش سوم پیروز شد و ....

بعد این حرف پادشاه شاهزاده آدرین بلند شد و با صدای

 رسا و بلندی گفت : تقلب کرده

یعنی میخواستم برم خفه اش کنم یعنی چی تقلب کرده رسما میخواستم با همین شمشیر بکشمش ...

که نینو گفت : شاهزاده چطور یه همچین چیزی میگید؟

آدرین : تو اونو دوست داری و دوستشی!! بهش آسون گرفتی ، باید با من هم مبارزه کنه


نینو: اما قانون اینه .....


که شاهزاده آدرین با عصبانیت فریاد زد : تو داری به شاهزاده ی کشورت قانون رو یاد میدی ؟

واقعا ی آدم میتونه چقدر عقده ای باشه ؟؟ احتمالا منو از خودش برتر دیده و احتمالا الان فکر میکنه من این مبارزه رو قبول نمیکنم و فکر کرده با اینکار میتونه به همه نشون بده که من چقدر ترسو ام هه چقدر بچگونه ...

سرم رو به عنوان تاسف تکون دادم و مبارزه رو قبول کردم .

اومد وسط میدان جنگ اول تعظیم کردم و شمشیرم رو زدم به شمشیرش ... و با دستم عدد سه رو نشون دادم بعد اینکه نینو حرفم رو ترجمه کرد شروع کردیم به شمشیر زنی  ....

بخاطر اعصبانیتم هر چی قدرت داشتم به شمشیر ام ریختم و عرض چند دقیقه زمین گیرش کردم و شمشیر رو به گلوش گرفتم واقعا اون لحظه میخواستم به همین شمشیر بکشمش مرتیکه عقده ای لجباز .#@@

که بعدش پیروز من شدم و پادشاه به شام دعوتم کرد ...

فکر کنم اگه ی آدم خوش شانسی تو این دنیا باشه اونم منم الان با این ماسک من چطوری غذا بخورم ؟؟؟ 
 


از زبون آدرین :

موقعه ی شام عقرب با لباس های رزمی و زره حاضر شد و گوشه ی سالن تعظیم کرد، پدرم آگاهانه شام رو توی کتابخونه برگزار کرد تا برای حمله ی ساختگی به مقدار کافی نقشه و ابزار و ماکت داشته باشیم


مادر : عقرب، تو هنوز شوالیه ی ما نشدی!! چرا همیشه ذره میپوشی ؟


تاحالا ندیدم به جز لباس رزمی چیزی بپوشه و مجبوره به خاطر شام شالشو در بیاره ،رد کردن غذای سلطنتی یه توهین هست پس مجبوره بخوره

 

به ساعت نگاه کردم، بیست دقیقه ی دیگه قرار بود حمله ی اتفاقی توی شمالِ کشور نزدیک برجِ خنجر رخ بده پس وقت کافی بود تا عقرب مجبور بشه غذا بخوره 
پادشاه: بشین و بخور عقرب!! این پاداش توئه 


عقرب با احترام زانو زد و احترام نظامی گذاشت و با تردید بلند شد 
روی میز انواع مرغ های بریان و استیک ها و گوشت ها در کنار سبزیجات فراوان سرو شده بود، از وقتی خواهرم برای سفر رفته بود دیگه دسر یا شکلات های شیرینی که برای یه دختر دلنشین هست سرو نمیشد 
حواسم معطوف عقرب و غذاها بود که یکی از سرباز ها سراسیمه و شلنگ تخته کنان وارد شد و فریاد زد : حمله شده!!!


پدرم ابرویی بالا انداخت: الان حمله شده ؟
سرباز جلوی میز زانو زد: امپراطور!! به قصر شرقی حمله شده!! 


قصر شرقی یکی از عمارت های امپراطور بود که برای خواهرم ساخته شده بود و از وقتی اون رفته بود محافظت از اون بخش کمتر شده بود 
چنگال از دست پدرم بر روی میز افتاد، چه اتفاقی افتاده بود ؟ اینم جزو نقشه بود ؟
صدایی لطف و پسرانه فریاد زد : برو شوالیه هارو جمع کن!! ارشد های نظامی تا پنج دقیقه ی دیگه توی اینجا باشن و یه گروه برای امینت ملکه و شاهزاده ها بفرستید !! دو نفر هم باید برای گزارش وضعیت به اینجا بیان 
صدای لطیف و دورگه ی عقرب بود، عقرب جلوی پای پدرم زانو زد و گفت : لطفا بزارید کارم رو به عنوان خدمتگزار و فرمانده ی جدید شروع کنم 
پادشاه: همه چیز رو به تو می‌سپارم ، این نبردِ توئه 
عقرب: ناامید تون نمیکنم 

 از مادرم ،پدرم و تئودور در قصر حفاظت میشه و من در میدان نبرد هستم 


عقرب بعد از شنیدن گزارش های جنگی بلافاصله نقشه ی هوشمندانه ای برای عقب روندن دشمن کشید و تونست نقشه ای ماهرانه بکشه، همزمان بعد از بیست دقیقه وسط کشیدن نقشه سرباز هایی که به دستور پدرم در قصر شمالی آشوب به پا کرده بودن و عقرب من و نینو رو برای مقابله با اونا همراه با یه نقشه فرستاده بود 


به محض رسیدن روبه سردسته ی شورشِ ساختگی فریاد زدم : سرباز ماکسیدر!! نقش شما به دستور من لغو میشه!! همه ی شما به سمت عمارتگاه خواهرم حرکت میکنید و کمک میکنید 
نینو: اینجا چه خبره ؟ چی شده ؟
گفتم: این نقشه ی امپراطور بود تا عقرب رو امتحان کنیم اما یه شورش واقعی هم این وسط اتفاق افتاد !!
نینو: گل بود به سبزه نیز آراسته شد!! شاهزاده کی میخوای دست از عوضی بودن برداری ؟ انقدر سخته به بقیه اعتماد کنی ؟


محکم به کمر نینو کوبیدم و گفتم : حواست باشه چی میگی نینو!! حالا هم عجله کن تا به عقرب کمک کنیم !! حتما خیلی براش سخته 
به پهلوی اسبم کوبیدم تا سرعت بگیره 


از زبون مرینت : 


( شب )

وقت شام بود مثل همیشه آماده شدم و شالم رو بستم برای اینکه نقشه شون رو بهم بزنم جایی که دهنم قراره داشت رو با شمشیر پاره کردم تا بتونم قاشق رو از اونجا وارد دهنم کنم بخاطر اینکه بهم میگن عقرب ...

وارد کتابخونه شدم و نشستیم برای شام که بازم ملکه  شروع کرد به سوال پیچم کردن از اونور هم  شاهزاده تکه و کنایه هاشو شروع کرد فکر کنم باید ی جورایی گولشون بزنم ‌تا ولم کنند اه الخصوص این شاهزاده نچسب  ...

همین که میخواستیم غذا رو شروع کنیم ی سربازی با عجله اومد تو و گفت : حمله شده!!!

 

چی حمله شده ؟؟ همین که اینو شنیدم همون وسیله که نینو داد بود رو بدون اینکه کسی بفهمه دهنم گذاشتم ...

و سرباز ادامه اطلاعات رو داد : امپراطور!! به قصر شرقی حمله شده!!

خدا رو شکر به قصری که خالی از جمعیت بود حمله شده  سریع تو ذهنم ی نقشه کوتاه  مختصر برای حمله کشیدم و گفتم :  برو هر چی شوالیه تو قصر حاضر هستن رو بگو برن اونجا و به ارشد های نظامی هم خبر کن  چند نفر هم بفرست اینجا تا اعضای سلطنتی رو ببرن به مخفی گاه و دو تا سرباز هم جهت گزارش ضرر های مالی و آسیب های جانی بفرست. زود و سریع باش تا تلفات جانی کمتری داشته باشیم ...

سریع در مقابل پادشاه زانو زدم : با اجازه شما خدمت ام رو شروع میکنم ...

پادشاه : همه چیز رو به تو می‌سپارم ، این نبردِ توئه


با اطمینان کامل گفتم : ناامید تون نمیکنم

سریع پاشدم و شروع کردم به دویدن رسیدم به بیرون قصر و سوار اسب شدم و به سمت قصر شمالی رفتم وقتی که رسیدم چند نفر به سمتم حمله کردن منم سریع از اسبم پایین اومدم و شمشیرم رو در آوردم و شروع کردم به مبارزه کردن همینطوری با همه سربازام میجنگدیم که سر دسته شون از اسب اش پایین اومد و شروع کرد با من مبارزه کردن مرد خیلی قویی بود و من در مقابلش خیلی ضعیف بودم چون امروز پیش از حد توانم از بدنم کار کشیده بودم ولی به قول استاد فو هیچوقت نا امید نشو و حتی اگه نا امید هم شدی در حین نا امیدی هم بازم بجنگ ...

نا امید نشدم و مبارزه کردم بعد ی مبارزه طولانی بالاخره شکست اش دادم و کشتمش برای اولین بار ی کسی رو تونستم بکشم هه جالبه حسی عجبی داره ...

شورشیان وقتی که دیدن سر پرست شون مرد عقب کشیدن ... حواسم پرت اطرافم شده بود که از پشت سرم صدای کشیده شدن ی شمشیر رو شنیدم ...


13000 کاراکتر 
 

خب اینم از این پارت سوپرایزم این بود که من و گندم باهم نوشتیم و اون قلمش رو با من یکی کرده بخاطر گندم شرط کم میکنم و بازم بازم بابت کاور و قسمت هایی که نوشته ممنونم ...

شرط 33 لایک و 70کامنت

 

این صحنه رو دیدم غم نشست رو دلم فقط چند ماه باهم فاصله داره درسته مال این رمان نیست ولی اونایی که واقعیت رو میخونن خواستم بفهمن برا چی ناراحتمم😔😔😔💔💔💔💔🙂🙂