❤غروب عشق P1❤

Melika Melika Melika · 1403/04/12 00:01 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب✨

شب بود و ماه مثل ظرفی سیمگون در وسط آسمان میدرخشید! صدای چیدن ظرف ها از طبقه پایین می آمد. عطر ماکارونی در تمام خانه پیچیده بود و مرینت را دیوانه کرده بود! همینطور که مرینت از این همه چیز لذت می برد، ناگهان صدایی او را به خود آورد!

سابین: مرینت! مرینت! بیا طبقه پایین میخوایم شام بخوریم. 

مرینت در اتاقش را باز کرد و از پله های مارپیچ که انگار مار چوبی بودند پایین آمد. هنگامی که میز شام را دید دهانش آب افتاد! مرینت آرام جلو رفت و صندلی را عقب کشید و نشست. سابین غذا را برای همه کشید و تام که پدر خانواده بود، دعای مخصوص قبل از غذا را خواند و همگی شروع به غذا خوردن کردند. وقتی مرینت شامش را خورد از مادر بابت غذای خوشمزه اش تشکر کرد و به پدر و مادرش شب بخیر گفت و به طبقه بالا رفت. 

از زبان مرینت: وقتی رفتم تو اتاقم بلافاصله افتادم رو تخت خوابم و گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا و عکسای کیم رو نگاه کردم! اون خیلی جذابه و واقعا فوق العاده است! انقدر عکس هاشو نگاه کردم که گوشی به دست خوابم برد. صبح  ساعت 7:45 صبح از خواب بیدار شدم و با عجله لباس هامو پوشید و رفتم دانشگاه. وقتی که رسیدم دانشگاه خیلی یواشکی رفتم سر کلاس و نشستم سر جام وقتی کلاس تموم شد رفتم تو محیط باز دانشگاه  که یه دفعه.....  

 

 

خب اینم از پارت اول، امیدوارم که خوشتون اومده باشه!

برای پارت دوم 5 لایک و 8 کامنت✨✨✨✨ 

اگه بعضی جاها تو داستان کلمه دنیز رو دیدین به خاطر این هست که من میخواستم شخصیت های اول دنیز و ادرین باشن ولی چون رمان های آدرینتی طرفدارانش زیادن منم آدرینتی نوشتم.