💙ceasefire✌

𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 · 1403/04/11 19:32 · خواندن 12 دقیقه

پارت قبل خوب بهتون رحم کردما😜👇
P: 15

☆از زبون نینو☆
بلاخره صدای باز شدن در به گوشم رسید و آدرین از اتاق کاملاً سرحال اومد بیرون.
ولی اتفاق عجیبی افتاد...
آدرین با دیدن کسی فوری مرینت رو به آرومی به داخل هل داد و خیلی سریع در رو بست.
نینو: قضیه چیه؟!
دادستان: یه مشکلی پیش اومد
آلیا: خب بیاین بریم ببینیم مشکل چیه
دادستان: بشین سرجات آلیا. خودشون میتونن حلش کنن
آلیا: ب... باشه...
☆از زبون آدرین☆
وقتی دیدمش با سرعت اومدم تو و در رو بستم.
مرینت: داری چیکار میکنی؟!
آدرین: یادم رفت این یکی رو بهت بگم
مرینت: اوف باز چی شده؟؟
آدرین: دوست ندارم کشش بدم پس عصبی نشو. میدونم نمیتونی ولی سعی‌ت رو بکن
مرینت: باشه تمام تلاشم رو میکنم آرامشم رو حفظ کنم حالا بگو
آدرین: امروز صبح که داشتم از ساختمون میومدم بیرون دیدم همسایه ها دارن پچ پچ میکنن و کلمه "آگرست" به گوشم رسید
مرینت: راجع به ما حرف میزدن؟!
آدرین: بله. ایستادم و به حرفهاشون گوش دادم و متوجه شدم که...
مرینت: پس بخاطر همین بهم گفتی تو برو من یکم دیگه میام
آدرین: دقیقاً. متاسفانه حرفای ناخوشایندی راجع بهمون میگفتن
مرینت: مثلاً چی؟؟
آدرین: خب...
گفتنش برام سخته...
مرینت: دِ بنال دیگه
آدرین: خب اندرسون بود چی بود فامیلیش راجع به تو چرت و پرت میگفت
مرینت: چی میگفت؟؟
آدرین: اینکه تو شب ها دیر میای و عقیده اون اینه که تو داری... یعنی... چیزه، ت... تو...
مرینت: درست فهمیدم؟! یعنی الان همسایه ها فکر میکنن من چنین زن بی حیایی هستم؟!
آدرین: خ... خب...
مرینت: تو که اینو باور نمیکنی نه؟؟
آدرین: البته که ما اصلاً ربطی به هم نداریم یعنی من کاره‌ای نیستم که قضاوت کنم و... ولی...
هوف...
نفس عمیقی کشیدم، لبخندی زدم و گفتم:
آدرین: من به تو اعتماد کامل دارم
مرینت: چه میدونم...
آدرین: اینکه دوباره برگشتیم همینجا این بود که اندرسون اینجاست! نمیدونم چیکار داره ولی...
مرینت: خب این به ما چه ربطی داره؟؟
آدرین: انتظار نداری که بزاریم همینجوری پیش بره مگه نه؟؟
مرینت: معلومه که نه ولی...
دستام رو روی گونه هاش گذاشتم و گفتم:
آدرین: ببین باید این موضوع رو همینجا حل کنیم.
درحالی که گونه هاش سرخ شده بود گفت:
مرینت: ب... باشه ولی چجوری؟؟
آدرین: به من اعتماد داری؟؟
مرینت: من...
نفس عمیقی کشید و گفت:
مرینت: دارم، بهت اعتماد دارم.
دستام رو برداشتم و یه قدم ازش دور شدم. دست چپم رو سمتش دراز میکردم و گفتم:
آدرین: پس بزن بریم.
با چشمکی که زدم اونم لبخندی زد و دستم رو گرفت.
دست راستم رو لای موهام کشیدم و کمی مرتبشون کردم.
در رو باز کردم و با مرینت رفتیم سمت نینو، آلیا و دادستان.
اتفاقاً اندرسون هم از شانس خوب ما همونجا داشت باهاشون حرف میزد.
ایول. فرصت خیلی خوبی پیدا کردیم.
با صدای بسته شدن در به سمتمون برگشتن و ما رو نگاه کردن.
و نینو و آلیا وقتی دیدن من و مرینت دست همو گرفتیم حسابی شوکه شدن ولی خوشبختانه سکوت کردن و فهمیدن ایده‌ای داریم.
(دوستان همیشه مینویسم شروع و پایان مکالمه ولی اینجا ننوشتم چون مکالمه‌شون تازه شروع نشده و ادامه مکالمه محسوب میشه)
خانم اندرسون: به‌به سلام خانواده پرشور آگرست!
این زنه الان تیکه انداخت به مرینت؟؟
یه لحظه! من چرا اینجوری رفتار میکنم؟!
آروم بگیر پسر...
اون زن واقعی تو نیست انقد حساس نباش.
به تو میگن هفت خط. تو کسی هستی که تو ۰/۰۱ ثانیه مناسبت ترین جواب ها رو تو معامله ها و مذاکره پیدا میکردی.
تو همون کسی هستی که همیشه همه رو کنترل میکنه.
همون کسی که همیشه ده هزار و خورده‌ای جواب حفظ میکنی و میگی.
پس آروم بگیر و از حرفه هات بهره ببر.
همینه! انجامش میدم...
(دوستان آدرین اونقدری مهارت و تجربه توی این موقعیت ها داره که تمام این جملات رو توی ۱/۵ ثانیه توی ذهنش مرور کرد)
آدرین: خیلی ممنون از تعریف تون خانم اندرسون
خانم اندرسون: جتاب دادستان رو دیدم گفتم باهاش یکم حرف بزنم و بابت زحماتشون تشکر کنم
مرینت: چقدر خوب
خانم اندرسون: شما اینجا چیکار میکنید؟؟
آدرین: توی محل کارم دچار برق گرفتگی شدم و به همین دلیل مزاحم دوستان شدم
دادستان: اختیار داری آدرین
آدرین: و خب از همینجا مجدداً ازتون ممنونم که از وقت و کارتون زدید و اومدین اینجا
خانم اندرسون: اگه فضولی حساب نکنید، میتونم بپرسم دیشب چرا داد و بیداد میکردید؟؟
تیر خلاص رو زد...
○فلش بک○
مرینت: نمیخوای تمومش کنی؟؟
آدرین: (داد میزنه) چطور تونستی این کار رو بکنی مرینت؟!
چطور تونستی انقد بی رحم باشی؟؟
آدرین: اصلاً به من فکر نکردی؟؟
مرینت: (صداش رو بلند میکنه) ولی من نمیخواستم
آدرین: اگه نمیخوای چنین ظلمی بهم نمیکردی...
●پایان فلش بک●
کارمون راحت شد. ولی بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دقت لازمه.
آدرین: همسرم پلیس هست و این روزا تو یه ماموریت خیلی سخت همکاری میکرد. با همواری آلیا تونستن این ماموریت رو به پایان برسونن ولی متاسفانه مرینت خودش رو توی خطر بزرگی انداخت. دیروز داشت خودش رو به تنهایی به کشتن میداد! و خب از این موضوع خیلی ناراحت بودم. نمیخواستم بلایی سر دختری که عاشقشم بیاد. اگه فقط چند دقیقه دیرتر میرسیدیم مرینت دیگه پیشمون نبود و از نظر من این کارش خیلی اشتباه بود
دادستان: و حتی چند روز اخیر به همین دلیل شب های دیروقت میرفت خونه‌ش و خیلی به خودش سخت میگرفت
خانم اندرسون: شما پلیس هستید؟!
مرینت: بله
یکی دیگه از همسایه اومد و گفت: کاش انقدر زود قضاوتش نمیکردیم
خانم اندرسون: من متاسفم
مرینت هم خودش رو به اون راه زد و پرسید موضوع چیه.
خانم اندرسون هم قول داد که به همه حقیقت رو بگه و بگه که تهمت زده
آدرین: خواهش میکنم دیگه انقد زود قضاوت نکنید
خانم اندرسون: درست میگید.
دست چپم رو روی شونه سمت چپ مرینت گذاشتم و خودم رو نزدیکش کردم. دست راستم رو هم توی جیبم گذاشتم.
لبخند کجی زدم و گفتم:
آدرین: حالا هم اگه اجازه بدید ما دیگه بریم
همسایه ها: اجازه ما هم دست شماست
مرینت: بریم دیگه.
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم جلوی در از مرینت جدا شدیم و با آرامش نفس عمیقی کشیدیم.
مرینت به دیوتر تکیه داد و گفت:
مرینت: عجب روزی بود
دست هام رو از روی زانوم بر داشتم. دست چپم روی روی دیوار گذاشتم و توی چشمای مرینت نگاه کردم.
آدرین: ولی از پسش بر اومدیم
مرینت: بر اومدیم
آدرین: بزن قدش
مرینت: بزن قدش
نینو: خب قضیه چیه؟؟
آدرین: واضح نبود؟؟
نینو: خیلی کم
آلیا: تا هضمش کنیم طول میکشه
دادستان: من میرم پارکینگ ماشین رو بیارم
نینو و آلیا: منم میام
(بعد از رفتنشون)
مرینت: پیشمون نیستم
آدرین: از اینکه بهم اعتماد کردی؟؟
مرینت: آره، ولی در واقع از اینکه توی بازداشت گاه تصمیم به آتش بس گرفتیم بیشتر
آدرین: همچنین...
(بعد از رسیدن به خونه آدرین و مرینت)
از ماشین پیاده شدیم و مرینت گفت:
مرینت: داداش خیلی ممنون
دادستان: قابل شما رو نداشت.
یه لحظه گوشی دادستان زنگ خورد و بعد کمی حرف زدن گفت:
دادستان: بچه ها عذر میخوام ولی من باید برم
مرینت: قضیه چیه؟؟
دادستان: دخترم حالش خوب نیست و تب داره
آدرین: خدا بد نده
دادستان: خیلی ممنون.
آلیا و نینو پیاده شدن و دادستان رفت...
آلیا: چیزه من...
مرینت: زنگ بزن به خونه بگو امشب میمونی خونه ما
آلیا: چی؟!
آدرین: نینو تو هم امشب بمون اینجا
نینو: نه دیگه من مزاحم نمیشم
مرینت: بچه ها لج نکنین اعصاب ندارم
آلیا: باشه بابا.
آلیا شروع کرد به شماره گرفتن.
آلیا: الو... سلام مامان. امروز یه مشکلی تو محل کارم پیش اومد امشب رو پیش دوستم میمونم. زنگ زدم گفتم نگران نباشی... باشه... خداحافظ.
در خونه رو باز کردیم و رفتیم تو.
مرینت: حالا چجوری میخوابیم؟؟
آدرین: تو از لباسات به آلیا و منم به نینو میدم. امشب رو من رو کاناپه میخوابم. تو توی اتاقت، نینو توی اتاق من و آلیا هم تو اتاق مهمون
نینو: ولی داداش تو تازه عمل کردی
آدرین: نینو اعتراض وارد نیست برو بگیر بخواب
مرینت: مطمئنی؟؟
آدرین: کاملاً
مرینت: پس...
بعد همگی گفتیم: شب بخیر
...................................................................................
آنچه خواهید خواند...
مرینت: این تو نیستی. نمیتونی باشی
آدرین: هوففففففففف...
*****************************************
مرینت: آماده شید داریم میریم
نینو: چی؟؟
آلیا: باشه ولی کجا؟؟...
*****************************************
¤پایان¤

 

 

شرط پارت بعد:

۷۰ کامنت ۳۰ لایک

 

اینم ۱۵۰۰۰ کارکتر خدمت شما😊

امروز گفتم فونت رو عوض کنم😀