واقعی ترین عشق p25
پارت بیست و پنجم
... آدرین داشت سانت به سانت اتاقش را با بی قراری قدم میزد. گاهی خودش را به لب پنجره میرساند و از بین نرده های اطراف دیوار، نمای خیابان را میپایید.
مرینت گفته میآید. پس کجاست؟
آدرین مدام این را از خودش میپرسید.
سعی کرد کمی وقت کشی کند. بنابراین مقداری با موبایلش ور رفت، کمی هم بازی کرد، و کمی هم تمرین پیانو.
اما مشوش تر از آن بود که بتواند روی هر کدام از این کار ها به درستی تمرکز کند.
همینطور سعی میکرد خود را مشغول نگه دارد که ناگهان ناتالی وارد اتاق شد و با لحن سرد خود گفت:« هی آدرین، یکی از دوستات اومده و میخواد تو رو ببینه.»
آدرین کمی ذوق زده شد و از جا برخاست و گفت:« عه... خب... پس لطفاً بگو بیاد...»
ناتالی رویش را به سمتی نامعلوم برگرداند و گفت:« میتونی بری داخل خانم جوون.»
آدرین حدس زد که احتمالاً کلویی برای دیدنش آمده، اما کسی که وارد اتاق شد کاملاً آدرین را غافلگیر کرد: یک دختر جوان و به شدت زیبا، با چهره ای شرقی و چشمان بادامی که انگار دو تیلهی آبی درونشان شناور بود، و موهای پرکلاغی براق، شلوار جین صورتی و جلیقه ای سرمه ای.
دهان آدرین باز مانده بود و نزدیک بود آب از آن جاری شود.
ناتالی با بی اعتنایی رفت و در را بست.
دخترک به آدرین گفت:« دیدی بالاخره اومدم؟»
آدرین گفت:« ... خدای من... مرینت!...»
{ تا بعد }